نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماهنامه دلشیفتگان شماره 3-2 مهر 1394

بتسابه مهدوی | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ق.ظ

شماره جدید ماهنامه دلشدگان با سردبیری دکتر بتسابه مهدوی منتشر گردید 

این ماهنامه حاوی مطالب به اشتراک گذاشته شده گروه دلشدگان می باشد

فایل این ماهنامه را به دو صورت word  و pdf  می توانید دانلود کنید

جهت دریافت فایل به صورت   word لطفا کلیک کنید

دریافت
حجم: 631 کیلوبایت
توضیحات: ماهنامه دلشیفتگان شماره 3-2 مهر 1394 

دربافت فایل بصورت pdf

دریافت
حجم: 2.33 مگابایت
توضیحات: ماهنامه دلشیفتگان شماره 3-2 مهر 1394 

  • بتسابه مهدوی

پردنه تنها

بتسابه مهدوی | جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ب.ظ






  • بتسابه مهدوی

عکس نوشته ها 002

بتسابه مهدوی | جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

عکس نوشته ها 001

بتسابه مهدوی | جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

ماهنامه دلشدگان شماره 3-1 مهر 1394

بتسابه مهدوی | جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ

شماره جدید ماهنامه دلشدگان با سردبیری دکتر بتسابه مهدوی منتشر گردید

این ماهنامه حاوی مطالب به اشتراک گذاشته شده گروه دلشدگان می باشد

فایل این ماهنامه را به دو صورت word  و pdf  می توانید دانلود کنید

جهت دریافت فایل به صورت   word لطفا کلیک کنید

 دریافت
حجم: 595 کیلوبایت
توضیحات: ماهنامه دلشدگان مطالب هفته اول مهر

جهت دریافت فایل به صورت   pdf لطفا کلیک کنید

 دریافت
حجم: 8.55 مگابایت
توضیحات: ماهنامه دلشدگان مطالب هفته اول مهر


  • بتسابه مهدوی

ماهنامه دلشدگان شماره 3 مهر 1394

بتسابه مهدوی | جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ق.ظ

 شماره جدید ماهنامه دلشدگان با سردبیری دکتر بتسابه مهدوی منتشر گردید

این ماهنامه حاوی مطالب به اشتراک گذاشته شده گروه دلشدگان می باشد

فایل این ماهنامه را به دو صورت word  و pdf  می توانید دانلود کنید

جهت دریافت فایل به صورت   word لطفا کلیک کنید

دریافت
حجم: 3.5 مگابایت
توضیحات: ماهنامه دلشدگان شماره 3 مهر 1394

جهت دریافت فایل به صورت   pdf لطفا کلیک کنید

دریافت
حجم: 1.96 مگابایت
توضیحات: ماهنامه دلشدگان شماره 3 مهر 1394

  • بتسابه مهدوی

لحظه های ناب زندگی

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

خانم "باربارا دی آنجلس" در کتاب لحظه‌های ناب زندگی مطلب جالبی به شرح زیر بیان می‌کند :

اول دلم لک زده بود که بتوانم دبیرستان را تمام کنم و به دانشگاه بروم.

بعد داشتم می‌مردم که دانشگاه را تمام کنم و سر کار بروم.

بعد آرزویم این بود که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم.

بعد همیشه منتظر بودم که بچه‌هایم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول کار شوم.

بعد آرزو داشتم که بازنشسته شوم

و حالا دارم می‌میرم که یک دفعه متوجه شدم: « اصلاً یادم رفته بود زندگی کنم! »

شاد باشیم و احساس خوشبختی را به "اگر" هایمان موکول نکنیم

زیرا "اگر"ها پایان ناپذیرند و عمر ما فانی... و به یاد داشته باشیم زندگی یک سفر است ، هدف نیست... تنها دو روز در سال است که نمیتوانی هیچ کاری انجام دهی:

یکی دیروز !

یکی فردا !

پس همه امروزها را زندگی کن و از آن لذت ببر.

  • بتسابه مهدوی

عشق 002

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ

 

 

مولانا

 

عشق اول می کند دیوانه ات...

تا ز ما و من کند بیگانه ات...

 

عشق چون در سینه ات مأوا کند...

عقل را سرگشته و رسوا کند...

 

می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود...

نیستی در بند اظهار وجود...

 

عشق رامِ مردم اوباش نیست...

دام حق ،صیاد هر قلاش نیست...

 

در خور مردان بود این خوان غیب...

نیست هر دل، لایق احسان غیب...

 

عشق کِی همگام باشد با هوس...

پخته کِی با خام گردد همنفس...

 

عشق را با کفر و با ایمان چه کار...

عشق را با دوزخ و رضوان چه کار...

 

عشق سازد پاکبازان را شکار...

کِی به دام آرد پلید و نابکار...

 

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست...

مرده دل کی عشق را آرد به دست...

 

عشق را با نیستی سودا بود...

تا تو هستی، عشق کی پیدا بود...

 

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک...

کو ندارد از فنای خویش باک...

 

عشق در بند آورد عقل تو را...

تا نماند در دلت چون و چرا...

 

عشق اگر در سینه داری الصلا...

پای نِه در وادی فقر و فنا...

 

عاشق و دیوانه و بی خویش باش...

در صف آزادگان درویش باش....

  • بتسابه مهدوی

صبحت بخیر

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ

داستان یک ترانه

 

معین خواننده  تعریف میکند روزی از ایران نامه ای دستم رسید که داستان زندگی یک فرد از ابادان بود ، داستان نوشته شده از این قرار بود ...

شخصی تعریف میکرد که 16 ساله بودم عاشق دختری شدم ، چنان دیوانه وار عاشق ان دختر شدم که پس از اصرار و پافشاری بسیار زیاد توانستم در همان سن پدرم را راضی کنم که به خواستگاری دختر برویم ، وقتی به خواستگاری رفتیم پدر دختر بنای مخالفت گذاشت و برای اینکه مرا از سر. باز کند اصرار داشت باید درس بخوانم و حداقل دیپلم داشته باشم ، پس از ان با جدیت درس را ادامه دادم تا دیپلم گرفتم ، بعد ان دوباره به خواستگاری رفتیم ، ولی پدر دختر گفت حتما باید به سربازی بروم و بدون داشتن کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم ، در بیست سالگی به سربازی رفتم و در بیست و دوسالگی دوباره به خواستگاری رفتم ولی پدر دختر اصرار داشت که باید کار مناسب داشته باشم ، به هر حال بعد پیدا کردن کار مناسب و خواستگاری رفتن و امدن هایم و بهانه های مختلف باعث میشد که بروم و به خواسته جدید عمل کنم و دوباره بیایم ، جالب اینکه در این مدت ان دختر هم به پایش نشسته بود و خواستگاران دیگر را رد میکرد ، ان شخص تعریف میکند پس از این خواستگاری رفتن ها و نا امید شدن ها بالاخره پدر دختر در 32 سالگی راضی به ازدواجمان شد و دست از بهانه های خود برداشت ، جشن بزرگی بر پا کردیم و در انتهای مراسم در حالی که خودم را خوشبخت ترین ادم روی زمین میدانستم به خانه ی خودمان رفتیم ، وقتی به خانه رسیدیم همسرم به قدری خسته شده بود بر روی مبل دراز کشید و خوابش برد ، من هم برای اینکه اذیت نشود فقط پیشانی اش را بوسیدم و در یک گوشه خوابم برد ، صبح اول وقت شاد و سرخوش از اینکه بالاخره پس از سالها معشوقه ام را در کنارم میبینم از خواب بیدار شدم و وقتی او را در خواب دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم ، صبحانه را تهیه کردم و مدتی منتظر بیدار شدنش بودم که نگران شدم ، کمی ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم دختر نفس نمیکشد ، سریعا پزشکی اوردم و پزشک بعد از معاینه گفت این دختر شب گذشته از فرط خوشحالی دچار حمله قلبی شده و ایست قلبی کرده است و فهمیدم پس از سال ها تلاش  برای بدست اوردنش او را برای همیشه  از دست داده ام

 

صبحت بخیر عزیزم با آنکـه گفتـه بودی دیشـب خـدانگهدار ...

 

با آنکه دست سردت از قـلـب خـستـه تـو گویـد حدیث بـسـیـار ...

 

صـبـحت بـخـیـر عزیزم بـا آنکه در نگاهـت حرفی برای من نیست ...

 

بـا آنکه لـحظه لـحظه می خوانم از دو چشمت تـن خسته ای ز تـکـرار ...

 

عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست ...

این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست ...

  • بتسابه مهدوی

ما کجا ...

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ

مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت: وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم. دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت.: وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم!!!! خدایا واسه داده ها و نداده هات شکر...

  • بتسابه مهدوی