یادداشت روز 7-02-1397
بیدار شو
زندگی کوچه ی سبزی ست
میانِ دل و دشت که در آن
عشق است و گذشت
زندگی مزرعه ی خوبیهاست
- ۰ نظر
- ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۳۲
بیدار شو
زندگی کوچه ی سبزی ست
میانِ دل و دشت که در آن
عشق است و گذشت
زندگی مزرعه ی خوبیهاست
دکتر بتسابه مهدوی
اگر بخواهیم معنای عدم را بفهمیم ابتدا لازم است که به معنای وجود پی ببریم، چرا که معنای عدم بدون معنای وجود قابل فهم نیست.
عدم، نقیض و نقطه مقابل وجود است و از آنجا که وجود به معنای هستی و بودن میباشد نتیجه میگیریم که عدم به معنی نیستی و نابودی است. عدم بطلان محض است و اصلاً چیزی نیست. و این که ما درباره عدمهای مختلف بحث میکنیم در واقع نوعی از مجاز گویی است.
خلقت از عدم به معنای آن نیست که عدم منشأ خلقت میباشد بدانگونه که مثلاً نفت منشأ پیدایش بنزین و مواد نفتی دیگر میباشد، بلکه خلقت از عدم بدین معناست که خلقت اولیه جهان بینیاز از هرگونه ماده اولیه میباشد.
توضیح اینکه، بین خلفت و آفرینش از هیچ چیز و بین آفرینش ابتدائی و بدون واسطه و بیسابقه، تفاوت وجود دارد. بنابر تعبیر اول، عدم، ماده اولیه وجود اشیاء برای خلقت فرض شده در حالی که عدم هیچگونه وجود و مصداقی ندارد, تا بتواند به عنوان ماده اولیه خلقت قرار گیرد، لذا این تعبیر نادرستی است که بگوئیم جهان از هیچ و عدم خلقت شده است. ولی بنا به تعبیر دوم، خلقت از عدم بدین معناست که خلقت فقط مستند با اراده الهی میباشد و بینیاز از هرگونه ماده اولیه میباشد, بدین صورت که، خدای سبحان نخست چیزی را اراده میکند و سپس قضایش بدان تعلق میگیرد و سپس بدان امر میکند و میگوید باش و خداوند بغیر از ذات مقدس خود به هیچ سببی دیگر برای خلق و ایجاد نیازمند نمیباشد.
«امر پروردگار چنین است که وقتی اراده میکند چیزی را همین که بگوید باش، موجود میگردد» خواستن خدای سبحان عین وجود و ایجادش میباشد و هیچ حالت منتظرهای در وجود او نیست.
اگر ما اثبات نماییم که خداوند، وجودی دارای همه کمالات و صفات کمالیه در حدّ اعلی میباشد به گونهای که همه صفات کمالیه او نامحدود میباشد. قدرت، علم، خلق و… نامحدود است و چنین موجودی علت علل جهان هستی است و همه این موجودات عالم ممکنات، مخلوق و معلول او میباشند،در این صورت یقیناً خلق این جهان با همه وسعتش در برابر قدرت و عظمت بینهایتش عظمتی ندارد، چرا که این عالم ممکن بوده و ممکن در برابر خلق و ایجاد و نیز در بقاء نیازمند علت هستی بخش خود یعنی واجب تعالی میباشد، اوست که ابتداء واجد همه کمالات در حد بینهایت است، سپس آن را به مخلوقات خود عنایت نموده است.
علت بسیط نامحدودی همانند الله تعالی، معلولات و مخلوقات نامحدود نیز میتواند داشته باشد که به فکر و عقل آدمی هم نرسد چنانچه امیرمؤمنان در این رابطه میفرماید: (خدای سبحانی، قادر متعالی است که اگر اوهام آدمیان طلب شناخت قدرت او را نمایند و یا افکار پاک از وسوسه در آن بخواهند تفکر نمایند و بخواهند عظمت پنهانی حقیقت قدرت و ملکوت او را بشناسند، نخواهند توانست و در این راه حیران و سرگردان میشوند.
انواع اصل عدم
اصل عدم داراى انواعى است که بعض آنها از اصول عملى ( اصل عملی) و بعض دیگر، از اصول لفظى ( اصل لفظی) به شمار مىروند.
اصل عدم عملى
مصادیق و موارد اصل عدم عملى عبارت است از:
۱. اصل عدم ازلى: از آن جا که هر پدیدهاى مسبوق به عدم است، چنانچه در وجود چیزى یا اتصاف آن به صفتى شک کنیم، اصل عدم ازلى آن را استصحاب مىکنیم براى مثال، اگر در قریشى بودن زنى شک کنیم، به استناد اصل عدم ازلى، قریشى بودن وى منتفى مىشود و در نتیجه، آغاز زمان یائسگی این زن، سنّ پنجاه سالگى خواهد بود، نه شصت سالگى که ویژه زن قریشى است.
۲. اصل عدم تذکیه: در صورت شک در تذکیه حیوانى به لحاظ شک در اصل قابلیت آن براى تذکیه یا شک در تحقّق تذکیه پس از احراز قابلیّت براى تذکیه، اصل، عدم تذکیه آن است، لیکن در این که در این صورت، حیوان، مردار است تا احکام مردار مانند نجاست بر آن مترتّب گردد یا نه، اختلاف است.
۳. اصل عدم تقدّم: اگر در تقدّم چیزى بر دیگرى شک کنیم، اصل، عدم تقدّم است ( اصل تأخر حادث).
۴. اصل عدم حاجب و عدم حاجبیّت موجود ( اصل عدم مانع و عدم مانعیّت مانع): چنانچه در وجود مانعى از رسیدن آب به پوست در اعضاى وضو یا غسل و یا در مانع بودن چیز موجود در پوست مانند رنگ حنا شک کنیم، اصل، عدم وجود مانع در اول و مانع نبودن چیز موجود در دوم است.
۵. اصل عدم نسخ: اگر در نسخ حکم شرعی شک کنیم، اصل عدم نسخ آن است.
اصل عدم لفظی
اصل عدم لفظی عبارت است از اصل عدم تقیید، اصل عدم تخصیص، اصل عدم نقل، اصل عدم قرینه و مانند آنها. ( اصل لفظی) ( اصل)
چگونه به عدم باز می گردیم؟
بدیهی است که راهی برای برگشتن به حالت گذشته وجود ندارد؛ زیرا زمان گذراست و با خواست و میل و اراده ما از حرکت باز نمی ایستد و به عقب نیز بر نمی گردد. پس برگشت به عدم به این معنا امکان پذیر نیست. اما اگر منظور از عدم "مرگ" است، باید توجه داشت که مرگ، عدم نیست، بلکه دگرگونی از حالتی به حالت دیگر و انتقال از عالمی به عالم دیگر است.
بنابراین، با قبول این نظر مرگ در واقع تکامل و حرکت به جلو محسوب می شود؛ چنانچه مولوی سروده است:
از جمادی مردم و نامی شدم
و از نما مردم، به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم
حمله ی دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک بال و پر
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید، آن شوم
پس عدم گردم عدم ، چون ارغنون
گویدم که "انا الیه راجعون".
یعنی، آدم شدن در پی گذر از مراحلی همچون جسم بودن، گیاه شدن و حیوان شدن است. در واقع هرکدام از این مراحل سه گانه در پی مرگ مرحله قبل به دست آمده است. پس نتیجه می گیرد، الان هم که بمیرم، به نابودی و فنا و عدم نمی رسم، بلکه به مرحله بالاتری صعود می کنم و آن عالم ملائک و فرشتگان است.
فلاسفه هم زنده شدن پس از مرگ را بازگشت از عدم نمی دانند و معتقدند که "اعاده ی معدوم بعینه" ممتنع و محال است و اگر کسی گمان کند که قیامت و معاد، اعاده معدوم و به وجود آمدن دوباره چیزی است که معدوم و نابود شده است، به خطا رفته؛ زیرا اولا: با مرگ، چیزی نابود نمی شود، بلکه مرگ نوعی استکمال است و با جدا شدن روح از بدن،- روح که حقیقت واقعی انسان را تشکیل می دهد- به حیات خود ادامه می دهد و حتی توانایی و قدرت او بسیار بیشتر از زمانی است که تدبیر بدن را به عهده داشت. ثانیاًً معاد و قیامت به معنای به وجود آمدن دوباره و پس از عدم نیست، بلکه به معنای عود و بازگشت است که منظور از آن، بازگشت به سوی خداست، نه بازگشت از عدم به وجود.
پس به طور خلاصه باید گفت: بازگشت به عدم معنا ندارد و راهی برای آن نیست.
دکتر بتسابه مهدوی
پدیده مرگ موضوعی است که می توان از نقطه نظرهای گوناگونی درباره آن بررسی و گفت وگو کرد. از نظر علوم زیستی و پزشکی، مرگ عبارتست از تعطیل سازمان فعال بدن انسان، که حافظ حیات او می باشد.
پدیده مرگ موضوعی است که می توان از نقطه نظرهای گوناگونی درباره آن بررسی و گفت وگو کرد. از نظر علوم زیستی و پزشکی، مرگ عبارتست از تعطیل سازمان فعال بدن انسان، که حافظ حیات او می باشد.
نفس گرچه همراه با تکوّن بدن موجود می شود و باصطلاح «جسمانیه الحدوث» است ولی بمحض قوام گرفتن، عهده دار حفظ و رشد و تکامل بدن می گردد. بنظر ملاصدرا، برخلاف تصور برخی، بدن تابع نفس است نه نفس تابع بدن. اما نفس ناچار است تا رسیدن به کمال خود با بدن همراهی کند. رشد بدن متوقف می شود ولی رشد و کمال نفس ادامه دارد و بالاتر از آن، هر چه به کمال نفس افزوده شود بر پیری و ضعف و نقص بدن افزوده می گردد تا آنجا که نفس قید تن را رها نموده و آزاد می شود و بدن را بصورت مرده ای باقی می گذارد.
این دیدگاه به بدن فقط از لحاظ ساختار جسمانی و بعبارت دیگر از نقطه نظر مادی و از منظر حواس خمسه می نگرد و علایم مرگ را توقف فعالیت مغز و قلب و اندامها و از بین رفتن حرارت جسم می داند و معمولاً به خروج چیزی بنام روح یا نفس اشاره نمی کند.
اما از نظر فلسفه، مرگ عبارتست از جدا شدن دائمی روح یا نفس که بطور طبیعی و بسبب درهم ریختن نظم طبیعی بدن و نارسائی آن ایجاد شود.
فلاسفه، مرگ و خروج روح یا نفس را از بدن به کسی تشبیه می کنند که خانه اش خراب شده و ناگزیر است آنرا ترک کند و به جائی دیگر پناهنده شود.
اما علاوه بر این گونه مرگ ـ که به آن مرگ طبیعی می گویند ـ فلاسفه مرگهائی را که نه بسبب زوال نظم طبیعی آن بلکه بسبب حوادث و یا افعال عمدی و غیر عمدی افراد بشر حاصل می شود نوع دیگری از مرگ دانسته و بنام مرگ اخترامی (غیر طبیعی) می شناسند که بسبب خرابی خانه نفس و روح، یعنی بدن، بر اثر حادثه روح از آن جدا و مرگ نامیده می شود.
ملاصدرا فیلسوف نامی ایرانی (۹۷۹ ـ ۱۰۴۵) برای مرگ تعریف تازه ای آورد و پس از ردّ عقیده زیستشناسان و پزشکان ـ که مرگ را معلول تباهی بدن می دانند ـ با اشاره به دو نوع مرگ طبیعی و اخترامی، مرگ را رهایی روح از قید بدن بسبب کمال خود و بینیازی به بدن دانسته و در توضیح فلسفی این مطلب می گوید: نفس انسان در آغاز از ماده یعنی جسم و بدن سربرآورده ولی با تکیه بر مسیر رشد و تکامل مادی بدن، راه جداگانه ای برای تکامل خود را در پیش می گیرد. تکاملی که با آغاز پیری و رشد منفی بدن، از توقف باز نمی ایستد و همچنان به رشد تکاملی خود ادامه می دهد، یعنی برخلاف بدن پیری و «آنتروپی» ندارد و نابود شدنی نیست.
این نوع تکامل بر اصل قانون فلسفی دیگری بنام «حرکت جوهری» اشیاء بنا شده است که یکی از اصول ابتکاری ملاصدراست و ثابت می کند که همه اشیاء در جهان مادی و محسوس آرام ندارند و گام بگام در حرکت یکطرفه و پیشرونده ای می باشند و از نقص رو به کمال طبیعی خود می روند. برخلاف جهان ایستای ارسطوئی، جهان ملاصدرا پویا و پرجوشش و جنبش است و با این پویش، همه اشیاء در جهان ما راه تکامل را می پویند و نفس انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست.
بر اساس اصل جهانی «حرکت در وجود و جوهر» اشیاء است که، نفس انسان همراه بدن روز بروز راه تکامل خود را می پوید و سرانجام پس از طی دوره تکامل و رسیدن به کمال خود در هنگامیکه شمارش معکوس پرواز و رهایی آن از بدن فرا برسد بدن را رها کرده مانند ماهواره ای که از موشک خود جدا شود، در فضای غیر مادی متعلق به خود وارد می شود و زندگی غیر مادی خود را که برای آن ساخته شده آغاز می کند که عرفا به آن مرگ می گویند.
بنظر ملاصدرا روح یا نفس انسان گرچه با مرگ خود از بدن جدا می شود و آنرا مانند جامه ای کهنه و خالی بجا می گذارد اما در آن جهان دیگر نیز دارای بدنی است که از ماده ساخته نشده ولی همانند بدن دنیوی اوست و همان صورت و مشخصّات را داراست بگونه ای که در آن جهان همه یکدیگر را خواهند شناخت وتمام خصلتها و محتوای ذهن در خیال خود را نیز بهمراه دارند.
با وجود آنکه نفس در آغاز حیات خود تکیه بر حمایت و هدایت بدن دارد اما بمحض آنکه شکل غیر مادی (مجرد) بخود گرفت رابطه نفس و بدن معکوس می شود و نفس حامی و نگهبان بدن و بتعبیر ملاصدرا «حامل» بدن می گردد و این تصور که نفس در طول زندگی خود نیازمند بدن است صحیح نیست.
نفس گرچه همراه با تکوّن بدن موجود می شود و باصطلاح «جسمانیه الحدوث» است ولی بمحض قوام گرفتن، عهده دار حفظ و رشد و تکامل بدن می گردد. بنظر ملاصدرا، برخلاف تصور برخی، بدن تابع نفس است نه نفس تابع بدن. اما نفس ناچار است تا رسیدن به کمال خود با بدن همراهی کند. رشد بدن متوقف می شود ولی رشد و کمال نفس ادامه دارد و بالاتر از آن، هر چه به کمال نفس افزوده شود بر پیری و ضعف و نقص بدن افزوده می گردد تا آنجا که نفس قید تن را رها نموده و آزاد می شود و بدن را بصورت مرده ای باقی می گذارد.
فلاسفه پیش از او بدن را به کشتی تشبیه می کردند و نفس را ناخدای آن می انگاشتند که همراه با ساختن و بوجود آمدن کشتی بر آن سوار می شود و آنرا هدایت می نماید. ولی ملاصدرا بدن را به کشتی بادبانی و نفس را به باد تشبیه می کند و می گوید:
مسلم است که باد، کشتی را حرکت می دهد و راه می برد نه کشتی، باد را و بدینگونه است که نفس انسان، راننده و مدیر بدن است چه همانگونه که اگر باد نباشد کشتی از حرکت باز خواهد ایستاد، وقتی نفس به کمال خود رسیده و از بدن بینیاز باشد آنرا رها می کند و بدن را بیجان بیحرکت بجا خواهد گذاشت، پس حیات بدن از نفس است و نفس تابع بدن نیست.
اما مرگ در نگاه عرفان اسلامی منظری بسیار زیباتر و با شکوهتر دارد، زیرا نه فقط برخلاف نظر ماده گرایان و حسگرایان، مرگ نابودی و فنا نیست بلکه گامی به مرحله کاملتر زندگی و آغاز حیاتی دوباره و بتعبیری دیگر: در حکم تولد دوباره انسان است، همانند تولد کودک و خروج از حالت جنینی به حالت مستقل بشری، از این منظر، جهان مادی برای انسان در حکم رحم مادر برای فرزند است.
مولوی عارف بزرگ فارسی زبان در اشعار خود، تبدل کودک را در جنین از شکل ماده بیجان به حالت نباتی «مردن» از ماده و «تولد» در وضع نباتی معرفی می کند و خروج از حالت نباتی پس از آن را مردن و ورود به حالت حیوانی و جنبش را زندگی حیوانی و تکامل او از حیات حیوانی و خروج به حیات انسانی را مردن تعبیر می کند.
وی پس از این مراحل مرگ انسان را مردن از بشر بودن و آغاز زندگی فرشته وار می دانسته و سرانجام نتیجه می گیرد که هرگز انسان از مردنها کم نمی شود بلکه برای او کمال و مرتبه ای افزونتر از پیش نصیب می گردد.
بر این اساس برخلاف نظر سطحی مردم ظاهر بین، «حیات» انسان منحصر به زندگی در بدن و در این جهان نیست بلکه «حیات» بصورت زنجیره ای دارای درجات و مراحلی است که خروج از هر مرحله «مردن» از آن مرحله و ورود به مرحله بعد، «زندگی» و تولدی دوباره است و در واقع انسان مانند آن کودک دبستانی است که اگر معنای دبیرستان را نداند خروج از فضای دبستان بنظر او مرگ و ماتم است ولی وقتی وارد فضای دبیرستان شود، نظر او عوض می گردد و خروج او از دبیرستان و پس از طی مراحل تحصیل در آن، در حکم مردن از آن جهان و ورود او به دانشگاه آغاز زندگی جدید و تولدی دوباره برای او است. بر اساس نظر عرفا در صورت شایستگی و تلاش انسان این مرگ و تولد آنقدر تکرار می شود تا انسان در سیر تکاملی خود تا به آستان خدا برسد و نه کرسی فلک را در زیر پای خود ببیند.
در قرآن مجید و در آیات بسیاری که درباره موت و حیات دارد مرگ را مرحله ای از چرخه حیات معرفی میکند و در چند آیه به همین مضمون عرفانی و فلسفی اشاره نموده است. از جمله در سوره روم (آیه ۲۸) ؛ شما (انسانها) مرده بودید و خداوند زنده تان کرد و سپس شما را می میراند و سپس زنده می سازد و سرانجام بسوی او باز خواهید گشت.
مقصود از مردن در اول آیه مراحل جمادی و نباتی و رحم و حالت جنینی است و حیات اول زندگی عادی بشری در این جهان و موت دوم، همان مرگ عادی بشری در این جهان است و دو مرحله بعد حیات مربوط به پس از مرگ و ادامه زنجیره تکاملی این جهان و آن جهانی است.
در آیات دیگری نیز همین مضمون آمده و در آیه ای از زبان گناهکاران معذب در جهنم می فرماید: خداوندا: ما را دو بار زندگی و دو بار مردن دادی ...
تحلیل فلسفی حقیقت مرگ و حیات در قرآن مجید باید نخست از معنای «حیات» و فهم عمق آن در قرآن آغاز شود تا مفهوم مرگ نیز بهتر درک گردد.
یکی از صفات خداوند «حیّ» (یعنی زنده و دارای حیات) است و معنای فلسفی حیات و حیّ موجودیت همراه با دانش و هوشمندی است و چون در فلسفه و عرفان اسلامی مسلم است که وجود در خداوند، مطلق و بیمرز و بیحد و اندازه است و از اینرو وجودی یکتا (احدی) و دارای کمال مطلق (صمدی) می باشد از اینرو نتیجه می شود که همه موجودات ـ یا بتعبیری حیاتها و هستیهای با دانش و هوشمند (و یا حتی بدون آن) ـ فروغی از آن خورشید جهانتاب یعنی وجود و حیات ازلی خداوند می باشند.
در انسان این ویژگی وجود دارد که علاوه بر هستی مادی و حیات درجه دو که در همه موجودات هست، حیاتی ویژه نهفته داشته باشد که در قرآن از آن به «روح خدا» تعبیر شده از جمله در سوره حجر پس از آنکه به ماده اولیه خلقت انسان (که خاک و گل و عناصر اصلی شیمیائی است) اشاره می کند می افزاید که در انسان اولیه و در آن ماده جسمانی از روح خود دمیدم (و نفخت فیه من روحی ...)
گرچه در معنای گسترده و کمی مبهم روح نباید بیدقتی کرد اما با تکیه بر معارف و مطالب عرفان اسلامی که مخلوق اول و منشأ موجودات جهان و گسترش نعمت وجود را (نَفَس رحمانی) می نامد و در مدارک قرآنی اولین مخلوق خدا «روح خدا» که روح اعظم نامیده شده می باشد بنابرین می توان نفخه روح الهی و حلول آن در انسان را از نظر فلسفی و عرفانی به افاضه وجود درجه یک یا حیات حقیقی تفسیر نمود.
با این تحلیل انسان دارای امانت و موهبتی الهی شده و بنص قرآن مجید به مقام خلافت الهی رسیده است و از اینرو همه فرشتگان مأمور شدند که به انسان اولیه (که نماد انسان بود) سجده کنند. بعقیده مسلمین منشأ کرامت ذاتی انسانی همین مقام خلافت الهی است و حقوقدانان سکولار و مذاهب دیگر که انسان را خلیفه خدا ندانند نمی توانند هیچ منشأ واقعی و منطقی برای کرامت ذاتی انسان بیان کنند و برای او حقوق اولیه و ذاتی تعریف نمایند زیرا اگر مقام خلافت الهی نباشد، بین انسان و دیگر حیوانات فرقی نیست.
نتیجه ای که از این تفسیر می توان استخراج کرد:
اولاً انسان پس از آنکه وجود و حیات خود را بدست آورد غیر منطقی است که آنرا از دست بدهد و معدوم شود زیرا که وجود از نظر فلسفی همواره نقیض عدم است و از یک شی هرگز نقیض آن زاییده نمی شود. پس آنچه را که بشر «مرگ» می داند در واقع تغییر شکل حیات و تبدیل منزل و تغییر فضای زیستن اوست و موت معنای سلبی ندارد بلکه مفهومی وجودی است و می بینیم که در قرآن آمده است که خداوند، خالق مرگ و زندگی است. می دانیم که «عدم» قابل خلقت نیست و هنگامیکه پای خلقت در میان بیاید دیگر عدم رخت بربسته و وجود بجای آن نشسته است.
ثانیاً – وجود و حیات انسان، متعلق به او نیست و امانت یا ودیعه ای الهی است که به وی تفویض شده و انسان در جریان طبیعی آفرینش ـ که مانند قطاری ما را از این منزل به آن منزل ببرد ـ حق ندارد در آن تصرف کند و از اینروست که خودکشی یا قتل دیگران (جز با اذن خداوند و بموجب قانون خود او) بهیچوجه جایز نیست و گناه شمرده می شود.
مالکیت حقیقی خداوند تنها بر جان و حیات انسان نیست بلکه بر جان تمام جانداران اعم از نبات و حیوان و همه عرصه زندگی بشر در این کره خاکی است. و بهمین دلیل کشتن جانداران (حیوان یا گیاه) (جز برای حفظ حیات خود یا برای دفاع از خطرات) جایز
دکتر بتسابه مهدوی
مولانا جلالالدّین در آغاز مثنوی و در سراسر کتاب خود, نظر خویش را دربارة زندگی, عشق و مرگ ابراز کرده است, از جمله در داستان «طوطیان» که ما در این جا به آن اشارهای خواهیم داشت, و این همان نظر عارفان ایرانی است.
خلاصة داستان این است: بازرگانی, طوطیای دارد. چون می خواهد به سفر هندوستان برود, از طوطی می پرسد: چه می خواهی که ارمغان برایت بیاورم. او جواب می دهد که چون به آنجا برسی به طوطیان هند سلام مرا برسان و بگو: آیا رواست که شما در آنجا آزاد باشید و من این جا در بند, یعنی در قفس؟
بازرگان به هند می رود و پیغام را به جمع طوطیان می رساند. یکی از آنها به محض آنکه میشنود, می افتد و می میرد. دربازگشت, ماجرا را به طوطی خود می گوید. او هم تا می شنود میافتد و جان می دهد. خواجه با تأسّف او را از قفس بیرون می اندازد که طوطی بیدرنگ پرمیزند و پرواز میکند. مولانا در این تمثیل موارد متعدّدی را مطرح میکند که موضوع آن, زندگی و مرگ و عشق است.
زندگی, عشق
از نظر عارفان زندگی این جهانی, سایهای از زندگی واقعی است و نباید به آن دل بست, برای آنکه گذرا, عبث و رنجآور است. و این زندگی از جهت آنکه در راه باشد یا بیراه, تکلیف او را دو عنصر عشق و نفْس معیّن می کنند. نفْس فروکشندة زندگی است, آن را به قعر ذلّت می برد و تباه میکند. عشق, در مقابل فرا برنده است, به آن معنی و اعتلا میبخشد.
نفْس که ایرانیان باستان به آن «آز» میگفتند, دشمن اوّل شناخته میشود, زیرا بر گرد خودپرستی میگردد و انسانیّت انسان را فدا می کند. همه چیز را برای خود می خواهد, ولو به زیان دیگران باشد. از این رو همة گزندها چون جنگ, نفاق و نامردمی از چشم او دیده می شود. اگر قابیل نخستین کس بود که برادرش هابیل را کشت, برای آن بود که نفْس بر او چیره بود. در مقابل, عشق سرا پا رأفت و بهجت است. آرامش و یگانگی در جامعه برقرار میکند. با آن مردم همدیگر را به چشم دوست مینگرند. زندگی در پرتو آن پهناورتر از آن می شود که خودی و غیرخودی و خوش و ناخوش در آن مطرح باشد. سراپا خوشی است. آفتاب بیغروب است و نعمت و نزهت از آن زائیده میشود.
این, بُعد اجتماعی قضیّه است. عارفان می خواستند با سرکوب نفس, ناهمواریهای زندگی را هموار کنند؛ ظلم و تبعیض و تفرعن را بزدایند.
قلب
در همین جاست که موضوع عشق و عقل مطرح می شود. جهت گیری عارفان برضدّ عقل – نوعی از عقل – برای آن است که کسانی آن را در نقشهکشی و حسابگری به کار گرفته بودند, مسیرش را منحرف کرده بودند, آن را در خدمت دنیاداری و استیلا گذارده بودند, وگرنه در مفهوم خرد کسی با آن حرفی ندارد. از سوی دیگر چون تعبیة عقل به هیچ وجه قادر نبوده که نارسائیهای زندگی را از میان بردارد, با خود اندیشیدند که بلکه عشق بتواند کاری بکند, و عشق یعنی شور و اندیشة رها شده.
عشق در بُعد معنوی خود عروج انسان به سوی کمال را میطلبد, تهذیب, پیراستگی....
عشق چگونه تصوّر میشده؟ نیروی جهندة حیات. نیروی زوال ناپذیر , نیروی فراگیر. میتوان تصوّرکرد که به منزلة روغن در چراغ یا بنزین در موتور است. کسی که به عشق دست یافت, ناممکنهای زندگی را درمینوردد, زیرا خود را از ممکنها بینیاز میشمارد. حتّی از نیستی در امان است, زیرا در تصوّر خود به سرچشمة هستی دست یافته است.
امّا مرگ
این جاست که مرگ دیگر به معنای قطع زندگی نیست. آغاز زندگی دیگری است. از نظر عرفان, این زندگی دیگر, فرق دارد با حیات دوبارهای که باور دینی به انسان نویدش را می دهد و انتظار بهشت با خود دارد. زندگی معنوی است, بینیاز از جسم. جسم هست ولی در جان جذب و محو میشود. رسیدن به قلّة زندگی است. در آن است که انسانیّت انسان شکفته میشود, به بار مینشیند.
و این عشق با مرگ ملازمه دارد, مرگ نفْس, برای آنکه زندگی جاوید فراز آید. درسی که از داستان «طوطیان» گرفته میشود این است که «تا نمیری, نرهی» .
عشق دادههائی دارد و میتواند حقیرترین موجود را به والاترین, تبدیل کند. چنانکه آن مرغ عاشق چنین شد.
کو یکـی مرغی, ضعیفی, بیگناه
و نـدرون او سـلیـمـان بـا سپــاه
زلـّت او بـه ز طاعـت نـزد حق
پیش کفرش جمله ایمان ها خلق
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکان فوق و هم سالکان (ص73)
بلبل نیز که به عاشقی معروف است, نمونه ای از آن است:
ای عجـب بلبـل که بگشــاید دهـان
تـا خــورد او خــار را بــا گـلـسـتـــان
این چه بلبل؟ این نهنگ آتشی است
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است
و این موجود حقیر به برکت عشق به پهناوری کائنات تبدیل می شود:
عاشق کلّ است و خود کلّ است او / عاشق خویش است و عشق خویش جو (ص73)
و همة اینها از اندیشه ناشی میشود, در عالم ادراک, نه عالم بیخبری:
پس چو میبینی که از اندیشهای
قایم اسـت اندر جهان هر پیشهای
پس چـرا از ابلهـی پیـش تـو کور
تن سلیمان است و اندیشه چو مور؟
و این آن نوع اندیشهای است که کانون آن دل است, نه مغز, که از گِل سرشته شده است:
گِل مخور, گِل را مخر, گِل را مجو
زانکه گِل خوار است, دایم زرد رو
دل نخــور تا دائمأ باشی جــوان
از تجلـّی چهـرهات چون ارغوان
و از همینجا آدمیان تقسیم می شوند بر دو گونه: صاحب دل و صاحب نفْس. صاحب دل در قید روا و ناروا نیست, همه چیز بر او رواست:
صاحـب دل را نـدارد آن زیـــان
گر خـورد او زهر قاتـل را عیـان
زانکه صحّت یافت و ز پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است(ص 74)
زیرا دل سرچشمة اشراق و ایثار است و قلمروی بیانتها دارد.
و این دو به کامل و ناقص متمایز میگردند. کامل, مستقیم و بیواسطه به مرکز حقّ میپیوندد:
کـامـلــی گـر خـاک گیـرد زر شــود
ناقـص ار زر بـرد خاکستـر شـود
چـون قبـول حق بـود آن مـردِ راســت
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص, دست شیطان است و دیو
زانکه اندر دام تکلیف است و ریـو
جهــل آیــد پیــش او دانــش شــود
جهل شد علمی که در ناقـص رود(ص75)
کسی که به عشق رسید, نه تنها قید روا و ناروا و ثواب و گناه از او برداشته میشود, بلکه آن نیز هست که فراتر از غم و شادی حرکت می کند. این دو در نزد او یکسان می شوند, حتّی غم می تواند مطلوبتر باشد, زیرا عاشق را در خود می گدازد و صافی می کند:
نالـم و ترسـم که او بـاور کنــد
وز کـرم آن جـور را کمتـر کنـــد
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ
یکی از دلمشغولیهای بشر این بوده است که غم از او دور بماند. راه حلّی که به نظر عارف آمده آن است که از آن احتراز نداشته باشد. میان آن و شادی فرقی ننهد.
آنگاه در درجة نهائی, «عشق و عاشق و معشوق» نیز یکی میشوند, یعنی میپیوندند به آن «هستی» بزرگ, و در این صورت است که «جاودانشدگی» به دست میآید:
دلبــــران را دل اسیـر بـیدلان
جملـه معشوقـان شکــــار عاشـقـان
هر که عاشق دیدیش معشوقدان
کاو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگـان گر آب جوینـد از جهان
آب جـویــد هـم بـه عالـم تشنگـان
ای حیات عاشقـان در مــردگی
دل نیـابـی جـز که در دل بـردگــی(ص80)
مرگ
همة حرفها بر سر مرگ است که نبودش خواسته می شود, و چون نبودش را میخواهند عارفان خود را به آغوش آن میسپارند تا دیگر موجبی برای هراس از او نماند . کوشش انسان از آغاز تا به امروز آن بوده که از مرگ در امان بماند, زندگی را از دست ندهد. در اینباره انواع تصوّرها را کرده, دلخوشیها اندیشیده و به باورها آویخته است. انسان ابتدائی, آن گاه که غذا و وسائل و تندیسکهای غلام و کنیز در گور مرده مینهاده, بر این باور بوده که او در جهان دیگر به حیاتی دیگر دست خواهد یافت و به این وسائل احتیاج خواهد داشت. تصوّر آب حیات نیز از همین آرزو آب میخورد. اندیشة رستاخیز و بازگشت به زندگی دیگر, در معتقدات مذهبی, تکمیل شدهای از همین باور است.
از نظر عارف, عشق در تمام شئون زندگی سیَران دارد, پیونددهندة زمین و آسمان است. این عشق تا چه اندازه جسمی و تا چه اندازه معنوی است؟ چگونه بتوان جسم را نادیده گرفت که تجسم و کالبد زیبائی است؟ و زیبائی انسانی جزئی از زیبائی کلّ است که ادامة حیات بر آن قائم است. غریزة جنسی به عشق تبدیل میشود, و عشق جسمانی به عشق عرفانی بدل میگردد. نظیر تبدیل آب به بخار و ابر است. ولی اصل, همان آب است. از عشق معنوی, هیچ گاه جاذبة جسم غایب نبوده است. باریک شویم در غزلهای سنائی و عطّار و سعدی و حافظ. آنجا که خواست جسم طلبانه به دعا و نیایش نزدیک میشود:
محراب ابرویت بنما تا سحر گهی / دست دعا برآرم و در گردن آرمت (حافظ)
عارفان, خدا را معشوق کلّ می خوانند و او را جمیل, یعنی زیبا وصف می کنند, (اللّهً جمیل... حدیث) که هم خود زیباست و هم دوستدار زیبائی است و بدینگونه هر چه را که در دل دارند که دربارة معشوق بگویند, یک پرنیان عارفانه بر آن می کشند. با این حال, پشت آن گرمای تن از آن غایب نیست.
یک مثال از مثنوی مولانا جلال الدّین بیاوریم, تا دیده شود که نزد او نیز تا چه اندازه زیبائی نقش اوّل را دارد.
تلـخ از شیرین لبان خوش میشود
خـار از گلـزار دلـکــش مــیشـــود
ای بسـا از نـازنینـان خـارکـــش
بـر امیـد گلـعـــذاری مــــــاه وش
ای بسا حمّال گشته پشت ریـش
از بــرای دلبــر مهــــروی خویـش
کـرده آهنگـر جمـال خـود سیـاه
تـا کـه شـب آیــد ببوسـد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چار میخ
زانکه سروی در دلش کرده است بیخ
تـاجـری دریـا و خشکـی می رود
آن بــه مهـر خـانـهشینـی مـیدود
هـر کـه را با مـرده سـودایی بـود
بـر امیـد زنــــده سیمــایـی بــود
آن دروگـر روی آورده بـه چـــوب
بـر امیـد خـدمـت مهـروی خــوب(ص362)
این حرفها که نزدیک هفتصد سال پیش گفته شده, گوئی از قلم «فروید» در زمان معاصر جاری گردیده, که همه چیز را برگرد نیاز عاشقانه میگرداند. آنچه از این ابیات برمیآید آن است که هر کس در هر شأن و شغلی باشد, به انگیزة نیروئی شوق زندگی مییابد که نام آن را عشق یا دلبستگی نهادهاند, و در واقع ادامة هستی به آن وابسته است. نامگذاریها آنقدرها مهم نیست. اصل, آن مغز قضیّه است. در تأیید همین مطلب, داستان شیخ صنعان در منظومة عطّار نیز بسیار گویا و پرمعناست. شیخ, همة حاصل زهد و سرمایة معنوی خود را در طبق اخلاص می نهد و در قدم دختری ترسا میریزد که تنها یک سرمایه دارد و آن زیبائی است. او تن به ارتکاب همة معاصی میدهد, در ازای یک بوسه, یک نگاه و یک آغوش.
قسمت آخر داستان که در آن عطّار همه را وادار به توبه و برگشت به راه صواب میکند, آشکارا بوی تصنّع دارد. هرچه هست در همان بدنة اصلی ماجراست.
عشق هم قید میآورد و هم آزادی. در واقع مبادلة دو آزادی است, دادن یکی و گرفتن دیگری. رها کردن کلّ تعلّقهای خود در ازای به دست آوردن دولت عشق. حافظ میگفت:
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد/ که بستگان کمند تو رستگارانند
هدف نهائی انسان رسیدن به «پایدار», و رهائی از گذرندگی است.
چون این هدف از لحاظ قانون طبیعی به دست آمدنی نیست، پس راه حلّی برای آن جستهاند بدین معنی که کیفیّت را جانشین کمیّت کرده و زمامش را به دست عشق سپرده اند. این, در عالم واقع یک وجود خاصّ, مانند لیلی, مانند ژولیت, به آن جوابگو میشود, ودر عالم عرفان, یک وجود کلّ , که مجموعهای باشد از همة زیبایان جهان که بتواند آن عطش بزرگ را سیراب کند, و آن مستلزم به دست آوردن «بود» , در شعله ور کردن کلّ ذخیرة وجود است.
واقعیّت امر آن است که هرچه میشود برای همین زندگی میشود, حتّی اتّصال دادن زندگی به مرگ, حتّی چاره جستن از مرگ. امّا از یک نظر که نگاه کنیم, فرض عارفانة «جاودانگی» بیمبنا نیست, زیرا هیچ چیز در طبیعت نابود نمیشود, تغبیر شکل یا ماهیّت میدهد, منتها حرف بر سر بود و نبود ادراک است. فاصلة میان مرگ و زندگی بیش از یک قدم نیست: زندگی آن است که بدانید که هستید, و نا زندگی آنکه به بود خود آگاهی نداشته باشید. ما در زندگی هر کوششی به کار میبریم, هر ترفندی میزنیم, برای آن است که هست بودن خود را در دایرة ادراک داشته باشیم. اکنون برای بها دادن به اندیشة عارفان,جز این راهی نداریم که بینگاریم که گاه تصوّر واقعیّت, جای خود واقعیّت را میگیرد و به همان اندازه نیرومند میشود. خود مولانا گفته است: تو جهانی بر خیالی بین.
دکتر بتسابه مهدوی
4 بهمن 96
دکتر بتسابه مهدوی
سفره دختر شاه پریان
مراسم سفره دختر شاه پریان در اتاقی ویژه این آیین برگزار می شود. سفره ای سفید بر روی زمین می گسترند و سفره ای سبز بر روی آن قرار می دهند. چراغ خاص سفره نیز در میان سفره سبز قرار می گیرد. در چهار گوشه سفره، پوست بادام و پوست گردو که درون آن روغن و فتیله قرار دارد، می گذارند. صاحب سفره زنی روزه دار است که چراغ ها را روشن می کند و خوردنی های خاص برای آن تهیه می کند و بر سر سفره قرار می دهد.
زن آبستن و مرد حق ورود به اتاق را ندارند. کشتن مرغ و خروس سیاه در این آیین ضروری است. اشیا فولادی هم نباید در اتاق باشد. سفره سالانه برگزار می شود و هیچ خانه ای حق ندارد در سال بیش از یک بار آیین را برگزار کند.
در قصه این سفره، مراد دهنده دختر شاه پریان است. در قصه مردان نقشی ندارند یا نقش فرعی دارند و زن چوپانی هست که نیازمند و بی اعتقاد است ولی با برگزاری آیین سفره که آیین شاد و جشن گونه ای است به مراد دل می رسد و پس از ماجراهایی که بر او می رود بر حق بودن دختر شاه پریان بر او ثابت می شود. سپس صاحب سفره زنان دیگر را فرا می خواند تا با برگزاری آیین سفره دختر شاه پریان به مراد دل برسند.
سفره پیر وهمن روز
هر ماه در روز وهمن از تقویم زرتشتی، آیین ساده سفره وهمن روز را برگزار می کنند و سالی یک بار و معمولا روز وهمن از ماه بهمن از تقویم قدیم زرتشتی آیین سفره اصلی برگزار می شود ولی این قاعده چندان مهم به شمار نمی آید. آیین قربانی کردن گوسفند در روز اورمزد و خوردن گوشت آن در روز اردیبهشت برگزار می شود. معمولا مکان سفره بر سر چاهی است که بالای آن آلاچیقی برپا کرده اند ولی این ویژگی امروزه رعایت نمی شود. گفته می شود این سفره در گذشته خاص مردان بوده است ولی به دلیلی آیینی امروزه زن ها هم در سفره پیر وهمن روز شرکت می کنند. سفره پیر وهمن روز آیینی مخفی محسوب می شود و مخفی بودن آن امروزه نیز به شکل نمادین رعایت می شود. جز مومنان شناخته شده نباید کسی در روز برگزاری آیین در مکان سفره حضور داشته باشد. سفره این آیین باید از پارچه نخی دست باف در زیر و پارچه ابریشمی سبز مستطیل شکل روی آن باشد.
شخصیت اصلی قصه پیر وهمن روز مردی چوپان است که از طریق او زنش به درگاه پیر وهمن روز می رسد و به او متوسل می شود. زنان و مردان هر دو در این آیین و نیز در قصه آن نقش دارند ولی مومنان به امشاسپند پیر وهمن روز، کاملا ایمان دارند که این آیین در اصل متعلق به مردان است و زن ها امروزه فقط مردان را در برگزاری آیین کمک می کنند.
دکتر بتسابه مهدوی
خوابهای دلپذیر و خوشایند مرتبط با غذا خوردن، به این معنا هستند که در ارتباط با زندگی واقعیتان،احساس رضایت و شادمانی میکنید.
اگر در خواب، در حین خوردن به شما حالت تهوع دست بدهد یاپرخوری کنید، یعنی، در رابطه با یک دوستی، احساس نگرانی، گناه و عذاب وجدان میکنید.
اگر درخواب، به تنهایی مشغول غذا خوردن باشید، یعنی، احساس غم و غصه به شما دست داده است وناراحت و ناراضی هستید. اگر در خواب، مشغول تماشای غذا خوردن دیگران باشید، یعنی، احساسمیکنید که از مهمانی و ضیافت زندگی دور افتادهاید، از این رو، در زندگی بیداریتان به ارتباطات دوستانه، محبت، علاقه و رضایت خاطر بیشتری نیاز دارید.
به منظور تعبیر صحیح چنین خوابهایی، لازماست که تمام جزییات آن را به دقت بررسینمایید، مثلا در خواب در حال خوردن چه غذاییبودید و آیا به تنهایی مشغول خوردن بودید و یابا غریبهها یا آشنایان. خوردن در خواب معمولاسمبل آرامش، سرگرمی، تفریح و عشق است.
مادر زندگی روزمره خویش میتوانیم از موادغذایی هم استفاده درست به عمل آوریم و همنادرست. در واقع برای پروراندن جسممان ازمواد غذایی استفاده میکنیم.
پس خوردن بخشاصلی از زندگی روزمره ما محسوب میشود وحتی در نظر عدهای یک مشکل و معضل به شمارمیآید. اگر در زندگی روزمرهتان دائما در حالپیروی از رژیمهای گوناگون غذایی هستید وخودتان را از خوردن محروم میکنید، چنینخوابهایی میتوانند ماهیت چرائی داشته باشند.
اگر در زندگی روزمره احساس تنهایی و یا کمبودمحبت میکنید، احتمالا به کرات چنینخوابهایی را مشاهده خواهید کرد. خوردن درمجموع نمایانگر ضرورت تغذیه جسمانی، روحیو روانی است.
دکتر بتسابه مهدوی
سفره در خواب همان است که در بیداری یعنی خوان گسترده ای است که در آن نعمت های بسیار نهاده اند. سفره نعمت است و خیر و برکت. اگر در خواب ببینید که سفره ای بزرگ پیش روی شما گسترده اند یا سرمیزی نشسته اید که انواع غذا ها روی آن هست خواب شما خبر می دهد که به نعمت می رسید ولی حق انتخاب دارید. از سفره هر کس به قدر شکمش غذا می گیرد و می خورد این خواب نیز می گوید به نعمت می رسید ولی به اندازه سهم خودتان حق برگزیدن دارید و باید انتخاب کنید.
اگر دیدید سفره ای پر از غذاهای رنگارنگ گسترده اند و شما فقط نان و پنیر و سبزی گرفتید سهم شما از نعمت ها اندک است یعنی به جائی می رسید که امکان این است که خیلی زیاد متمتع و متنفع می شوید اما نصیب و سهم کمی می برید. اگر در خواب دیدید سفره ای محقر و کوچک پیش روی شماست نعمت مختصری حاصل می کنید. چنانچه ببینید که بر سفره ای نشسته اند و دیگران نیز هستند و می خورند و می ریزند خواب شما خبر می دهد شما ناظر اتلاف پول و سرمایه ای خواهید شد و کسانی هستند که به نا حق چیزهائی را تصاحب می کنند.
اگر آن ها را در خواب بشناسید در بیداری بیگانه هستند و اگر نشناسید در بیداری آشنایان شما این تجاوز را انجام می دهند. اگر در خواب سفره ای چرک و کثیف ببینید که بر آن غذاهای نیکو نهاده اند از راه غیر صحیح سود می برید و چنانچه سفره تمیز و درخشنده باشد و غذائی کثیف بر آن نهاده باشند تعبیر خلاف آن است.چنانچه سفره را بتکانید مالی را هدر می دهید اگر چه چیزی در آن سفره نباشد. برخی از معبران قدیمی نوشته اند تکاندن سفره بذل و کرم است. سفره گستردن برای دیگران سودرسانی است و اگر کسی پیش روی شما سفره گسترد، به اندازه وسعت سفره به شما سود می رساند و همین تعبیر را دارد اگر کسی سفره را از پیش روی شما جمع کند یعنی او مانع سود بردن شما می شود. رنگ سفره باید سفید باشد و چنانچه رنگ های غیر طبیعی داشته باشد نیکو نیست.
محمدبن سیرین گوید: اگر کسی بیند سفره نو داشت، دلیل است مال و نعمت یابد و کنیزکی صاحب جمال بخرد. اگر آن سفره چرکین بود، دلیل که آن کنیز زشت بود. اگر بیند سفره پرنان و نعمت داشت، دلیل است از کنیزک منفعت یابد. ابراهیم کرمانی گوید: دیدن سفره درخواب ، دلیل بر سفری بود با منفعت و هر چند سفره در خواب نیکوتر و بزرگتر بیند، دلیل که منفعت آن بیشتر بود. اگر کوچک و تهی بیند، دلیل است که منفعت آن کمتر باشدحضرت امام جعفر صادق فرماید: دیدن سفر درخواب بر چهار وجه است. اول: کنیز. دوم: خدمتکار. سوم: سفر. چهارم: کسب و معیشت.
غذا به طور کلی نعمت و روزی است و خیر و خوبی ولی اگر غذائی که پیش روی داشته باشید بد رنگ و متعفن و بد بو باشد در شما کراهت پدید آورد تعبیر غذای سالم را ندارد و بیماری و رنجوری تعبیر می شود.
اگر از آن غذا بخورید شور باشد گرفتار ندامت یا خشم می شوید و اگر ترش باشد غم می آوردچنانچه تلخ باشد تلخ کامی و شکست است .
اگر غذائی که می خورید دارچین و فلفل داشته باشد همین تعبیر را دارد یعنی گرفتار تلخ کامی می شوید و چنانچه زردی زعفران و زردچوبه را تشخیص دهید غمگین می شوید.
به کار گرفتن زعفران و زرد چوبه اگر ندانید و به شما نگویند و زردی آن را نبینید مهم نیست و تعبیر بد ندارد. محل صرف غذا هم اثر می گذارد.
برای غذا تعابیر گفته شده قطعی است اما اگر در خواب دیدید که در بیابان سفره گسترده اید و غذا می خورید و از آن غذا خوشتان می آید در سفر مالی به دست می آورید.
اگر محل صرف غذا در خانه یک دوست باشد در شهر یا محلی مشابه به پول می رسید که تامین دارید و احساس آرامش می کنید که این را البته خود بیننده بهتر می تواند تشخیص دهد.
اگر دیدید که در آشپزخانه غذا صرف می کنید به وسیله همسرتان پولی به دست می آورید. روی هم رفته دیدن غذا در خواب خوب است به شرطی که سالم و ماکول باشد.
دکتر بتسابه مهدوی
منع شیون و زاری
در اوستای بزرگ زمان ساسانی که تدوین شدهٔ مغان بود به موجب کتاب نهم دینکرد در سوتکَرنَسک که نخستین نسک از بیست و یک نسک اوستا بود، در فرگرد یازدهم دربارهٔ عدم شیون و زاری در سوگواری مطالبی وجود داشتهاست. هم چنین در گزارش اَرداویراف از جهان پسین، به موجب فصل شانزدهم، رودی سهمگین در دوزخ جاری است که گناهگارانی در آن غوطهور بوده و عذاب میبینند و توضیح داده میشود که این رود از اشک چشم و بر اثر مویه و شیون و سوگ کسانی به وجود آمده که در پس مردگان خود به سوگواری و گریه پرداختهاند و اینک به عذاب در این جایگاه به سر میبرند. در رسالهٔ مینوی خرد فرگرد ۴۳ بند ۲۹ نیز با نکوهش گریه و سوگواری مواجه میشویم. در مجموعهٔ سد در نثر بند ۹۶ نیز همان مطالب سوتکَرنَسک آمدهاست. در جلد اول از روایات داراب هرمزدیار نکوهیدگی و اهریمنی بودن در گریه و مویه و سوگواری ملاحظه میشود.
رسم سگدید
این مراسم که نشان دادن جنازه به سگ است، میراث گذشته روزگاران قدیم ایرانیان قبل از زرتشت است. از دیدگاه زرتشتیان زمانی که جان از بدن خارج میشود اگر کسی در کنار پای جسم بسته باشد چون نسوش(دیوی که بر اجساد آدمی دست مییابد و آن را پلید میسازد.) بر وی هجوم برد و چنانچه سگ آن جسد را ببیند، نسوش رانده میشود. به احتمال زیاد رسم سگدید که عبارت بود از آوردن سگی بر بالین محتضر یا مرده و نشان دادن جسد به سگ و مالیدن پوزه به آن جسد، از همین عقیده سرچشمه گرفتهاست.
اساس این عقیده بر این بود که سگ که دزد و گرگ و دشمن مادی را میراند، قادر به راندن دروج و نسوش پلیدی که از سوی باختر، جایگاه دیوان بر جسد مرده حمله میکند، هم هست. سود و خاصیت طبیعی و طبی رسم «سگدید کردن» این است که حیوان مذکور در شناخت مرگ توانا و در مرگ مفاجا و بیهوشی قادر به تشخیص مردگان از زندگان است. تا چندی پیش با نهادن قطعه نانی بر سینهی جسد و بردن سگ برای برداشتن آن رسم سگدید کردن به ذهنها القا میشد.
مراسم مربوط به محتضر
قبل از فرارسیدن مرگ، موبد بالای سر محتضر حاضر میشود و به خواندن ادعیه و اوراد خاص میپردازد و از او میخواهد که به گناهان خود اعتراف کند و طلب مغفرت نماید. پس از شستن میّت او را با پارچهای کتانی میپوشانند و در اطراف او اجتماع کرده و سرود اَشم وُهو ( نمازهای اَشم وُهو و یتا اهو در آغاز و انجام بیشتر نیایشها میآید) را به زبان پازند در گوشش میخوانند. اهمیت این کار در سروش یشت هادخت تأکید شدهاست و گاهی چند قطره هوم مخلوط به آب، در دهان مرده ریخته میشود تا سبب آمرزش و جاودانگی او گردد.
غسل با گمیز
پس از مرگ، همین که جان از بدن جدا شد بیدرنگ دُروج نَسو عفریت و دیو نامرئی، به پیکر مگسی همچون پلیدترین خرّفستران از سرزمینهای اباختر (شمال) میآید و برتن مرده میتازد، در نتیجه این تازش است که جسد میت ناپاک و فاسد میگردد و لمس آن گناه به حساب میآید. بنابراین افراد ویژهای حق دست زدن به مرده را دارند و اگر فردی غیر از آنان جسد را لمس کند، باید ۹ روز تمام با گمیز (ادرار گاو) غسل کند. در اینجا ثنویت زرتشتی که در ادوار بعد از زرتشت رنگ و بوی خاصی به خود گرفت، به خوبی خود را نشان میدهد. این ثنویت با آن که مثل ثنویتها گنوستیکی خیر و شر را به صراحت با روح و ماده منطبق نمیکند، باز تمایل به این دعوی را نشان میدهد که آنچه تعلق به قلمرو خیر دارد حیات است و مرگ مثل دروج (اهریمن یکی از دیوان ماده) متعلق به قلمرو شر است.
ظاهرا به استناد همین نکته است که پسودن مردگان همچنان که از وندیداد برمیآید تطهیر با گُمیز، (ادرار گاو) را الزام میکند، چرا که در تعلیم زرتشت تن انسان وقتی که به کلی از حیات خالی باشد در تصرف اهریمن واقع میشود و تطهیر که به سبب پسودن آن هست، از اینجاست.
دکتر بتسابه مهدوی
برج خاموشان.
ایرانویج زادگاه آریاییها و زرتشتیان سرزمینی سرد و یخبندان و بیشتر ماههای سال زمین سرد و سخت و یخین بود. به دلیل عدم جنگلها و کوهستانی بودن، آریاییها مردههای خود را روی کوههای بلند و قلهها میگذاشتند تا خوراک کرکسها شده، زودتر از بین بروند و جلوی بروز و شیوع بیماری گرفته شود. اندک اندک برخی از ایرانیان از جمله مادها روی کوهها و مکانهای دور از اجتماع آدمیان برجهایی مشهور به دخمه ساختند که زرتشتیان به آن «دادگاه» و پارسیان «دخمو» میگفتند. (به انگلیسی: «tower of silenc) یعنی: «برج سکوت» ترجمه شدهاست. در وسط دخمه چاهی به نام «سراده» یا «استهدان» (استودان:استخواندان) وجود داشت که استخوان مردگان پس از پاک شدن از پوست و گوشت در این چاه ریخته میشد.
دفن مردگان
در آیین زرتشت آتش و آب و خاک مقدس هستند اگر جسد را مدفون کنند خاک را آلوده ساختهاند و اگر در آب غرق کنند آب را ناپاک نمودهاند و اگر در آتش بسوزانند با آلوده ساختن این فروغ آسمانی بزرگترین معاصی صورت گرفتهاست. به عقیدهٔ پیروان مزدیسنا باید جسد را در دسترس مرغان و جانوران لاشهخور قرار داد و یا بالای برجهای خاموشی در معرض نابودی گذاشت.
دفن با تابوت
استفاده از تابوت در آئین مزدیسنا ممکن است به رعایت آئین آلوده نساختن خاک و یا تدفین بقایای اجساد ارتباط داشتهباشد.
اهمیت وندیداد در بررسی مقررات در ارتباط با مردگان
وندیداد که بخشی از اوستا میباشد، احتمالاً اندکی پیش از میلاد نوشته شدهاست، اما با تمام این احوال بسیاری از جنبههای دینی و فرهنگی پیش از تاریخ را در خود نگاه داشتهاست. معنای وندیداد «قانون یا شریعت ضد دیو» است. تا آنجا که مربوط به اوستا میشود، تمام دستورات و مقررات به ترتیب امور مردگان در وندیداد آمده است. از آنجا که این اثر شامل مواد گوناگون از دورههای مختلف است، شگفتآور نیست که دست کم از نظر اصطلاحات اختلافاتی میان بخشهای آن همچنین تضادهایی در طرق مختلف رویارویی با جسد مرده دیده میشود. به گونهای که آشکار است در هنگام تدوین این کتاب، مراسم مربوط به تشییع و بردن مردگان به دخمه یکسان نبودهاست.
کت
طبق وندیداد، زرتشتیان در هر دهکده یا خانه، جایگاه مخصوصی بنام "کَتَ"(Kata) برای مردگان داشتند (زنان و مردان و کودکان به طور جداگانه) همانطور که امروزه نیز در بمبئی در خانه هر پارسی محل پاکیزه و خاصی در جلو خانه برای این کار اختصاص دارد.
نجاست مرده
بر اساس آنچه از وندیداد بر میآید از همان زمان که نفس و جنبش جسم انسان را ترک میکرد، جسد و لاشه عنصری میشد سخت نجس و مورد پرهیز. موجب مرگ دیوی به نام دروخش نسوش دانسته میشد که خطرناکترین دیوها بود. این دیو هنگامی که در تن کسی حلول میکرد، آن شخص میمرد. به همان میزان که این دیو ناپاک و نجس و خطرناک بود، لاشه و مرده نیز نجس و خطرناک محسوب میشد. آشکار است که در میان مردم وندیداد ترس و بیمی بسیار از گزندِ مردگان وجود داشتهاست. این مردم بر آن بودند که روح مرده در بالای جسدش همواره در پرواز است تا به هر نحوی شده به بازماندگان خود گزندی وارد کند. هر کس از سه قدمی به مردهای نزدیکتر میشد، ناپاک شده و لازم بود مراسم دیوزدایی و غسلِ میت دربارهاش انجام شود، تا پاک گردد.
مسئلهٔ جالب توجه در سه بند آخر فرگرد دوازهم نجس نبودن اموات کافران است از دیدگاه مغان هر که کافر باشد و بر دین آنان باور نداشته باشد، در زمان حیات نجس است و بر اثر تماس مستقیم و غیرمستقیم میتواند آفریدهها و مخلوقات اهورامزدا را نجس و ناپاک نماید اما دروخش نسوش (دیو نسو) فقط مردگان مغ دینان یا مجوس را آلوده کرده و به مردگان کافران صدمهای نمیرسانند.