نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۸۱۷ مطلب با موضوع «دلشیفتگان» ثبت شده است

زندگی نامه شمس تبریزی

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۲ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

شمس الدین محمد پسر علی پسر ملک داد تبریزی از عارفان مشهور قرن هفتم هجری است، که مولانا جلال الدین بلخی مجذوب او شده و بیشتر غزلیات خود را بنام وی سروده است. از جزئیات احوالش اطلاعی در دست نیست؛ همین قدر پیداست که از پیشوایان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربایجان و آسیای صغیر و از خلفای رکن الدین سجاسی و پیرو طریقه ضیاءالدین ابوالنجیب سهروردی بوده است. 

برخی دیگر وی را مرید شیخ ابوبکر سلمه باف تبریزی و بعضی مرید باباکمال خجندی دانسته اند. در هر حال سفر بسیار کرده و همیشه نمد سیاه می پوشیده و همه جا در کاروانسرا فرود می آمد و در بغداد با اوحدالدین کرمانی و نیز با فخر الدین عراقی دیدار کرده است. در سال 642 هجری وارد قونیه شده و در خانه شکرریزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال الدین که فقیه و مفتی شهر بوده به دیدار وی رسیده و مجذوب او شد.  در سال 645 هجری شبی که با مولانا خلوت کرده بود، کسی به او اشارت کرد و برخاست و به مولانا گفت مرا برای کشتن می خواهند؛ و چون بیرون رفت، هفت تن که در کمین ایستاده بودند با کارد به او حمله بردند و وی چنان نعره زد که آن هفت تن بی هوش شدند و یکی از ایشان علاءالدین محمد پسر مولانا بود و چون آن کسان به هوش آمدند از شمس الدین جز چند قطره خون اثری نیافتند و از آن روز دیگر ناپدید شد. درباره ناپدید شدن وی توجیهات دیگر هم کرده اند. 

به گفته فریدون سپهسالار، شمس تبریزی جامه بازرگانان می پوشید و در هر شهری که وارد می شد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل می کرد و قفل بزرگی بر در حجره میزد، چنانکه گویی کالای گرانبهایی در اندرون آن است و حال آنکه آنجا حصیر پاره ای بیش نبود. روزگار خود را به ریاضت و جهانگردی می گذاشت. گاهی در یکی از شهرها به مکتبداری می پرداخت و زمانی دیگر شلوار بند میبافت و از درآمد آن زندگی میکرد.

 

ورود شمس به قونیه و ملاقاتش با مولانا طوفانی را در محیط آرام این شهر و به ویژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگیخت. مولانا فرزند سلطان العلماست، مفتی شهر است، سجاده نشین باوقاری است، شاگردان و مریدان دارد، جامه فقیهانه میپوشد و به گفته سپهسالار (به طریقه و سیرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدین الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محیط قونیه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اینهمه چنان مفتون این درویش بی نام و نشان میگردد که سر از پای نمی شناسد.

 

تأثیر شمس بر مولانا چنان بود که در مدتی کوتاه از فقیهی با تمکین، عاشقی شوریده ساخت. این پیر مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمی سرد گردانید و او را از مسند تدریس و منبر وعظ فرو کشید و در حلقه رقص و سماع کشانید. چنانکه خود گوید:

در دست همیشه مصحفم بود                                    در عشق گرفته ام چغانه

اندر دهنی که بود تسبیح                                          شعر است و دوبیتی و ترانه

 

حالا دیگر شیخ علامه چون طفلی نوآموز در محضر این پیر مرموز زانو می زند (زن خود را که از جبرئیلش غیرت آید که در او نگرد محرم کرده، و پیش من همچنین نشسته که پسر پیش پدر نشیند، تا پاره ایش نان بدهد) و چنین بود که مریدان سلطان العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. کار بدگوئی و زخم زبان و مخالفت در اندک زمانی به ناسزا رانی و دشمنی و کینه و عناد علنی انجامید و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند.

 

شمس تبریزی چون عرصه را بر خود تنگ یافت، بناگاه قونیه را ترک گفت و مولانا را در آتش بیقراری نشاند. چند گاهی خبر از شمس نبود که کجاست و در چه حال است، تا نامه ای از او رسید و معلوم شد که به نواحی شام رفته است.

با وصول نامه شمس، مولانا را دل رمیده به جای باز آمد و آن شور اندرون که فسرده بود از نو بجوشید. نامه ای منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغی پول و استدعای بازگشت شمس به دمشق فرستاد.

پس از سفر قهر آمیز شمس افسردگی خاطر و ملال عمیق و عزلت و سکوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگین و پشیمان ساخت. مریدان ساده دل که تکیه گاه روحی خود را از دست داده بودند، زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس دیگر بار به قونیه باز آید از خدمت او کوتاهی ننمایند و زبان از تشنیع و تعرض بربندند. براستی هم پس از بازگشت شمس به قونیه منکران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذیرفت. محفل مولانا شور و حالی تازه یافت و گرم شد.

مولانا در این باره سروده است:

شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد                              وآن سیـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمـد

امــروز بــه از دیـنـه، ای مــونــس دیــــریـنـه                               دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد

آن کس که همی جستم دی من بچراغ او را                             امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهگـذرم آمـد

از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـیـات آمـد                               وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد

امـروز سـلـیـمـانــم، کــانـگـشـتـریـم دادی                                 زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد

 

پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان دیری نپائید و موج مخالفت با او بار دیگر بالا گرفت. تشنیع و بدگوئی و زخم زبان چندان شد که شمس این بار بی خبر از همه قونیه را ترک کرد و ناپدید شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از میان همه) چنانکه دیگر از او خبری خبری نیامد. اندوه و بیقراری مولانا از فراق شمس این بار شدیدتر بود. چنانکه سلطان ولد گوید:

بانگ و افغان او به عرش رسید                             ناله اش را بزرگ و خرد شنید

منتهی در سفر اول شمس غم دوری مولانا را به سکوت و عزلت فرا می خواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روی از همگان درهم کشید. لیکن در سفر دوم مولانا درست معکوس آن حال را داشت؛ آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگین و دژم و خاموش بود، و این بار چون سیلاب بهاری خروشان و دمان و پر غریو و فریاد گردید.  مولانا که خیال می کرد شمس این بار نیز به جانب دمشق رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ لیکن هر چه بیشتر جست، نشان او کمتر یافت و به هر جا که میرفت و هر کس را که می دید سراغ شمس میگرفت.  غزلیات این دوره از زندگی مولانا از طوفان درد و شیدائی غریبی که در جان او بود حکایت می کند.

 

علت اینکه مولوی دیوان خود و تک تک اشعار آن را نه بنام خود، بل به نام شمس تبریزی کرد، نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعری و نه احترام یاد رفیق گمگشته را ملحوظ کرده بود.  شاعر که رفیق جانان را در عالم کبیر دنیای مادری گم کرده بود، وی در عالم صغیر روح خویشتن می یابد. و مرشدی را که رومی بدین طریق در اندرون خویش می یابد، بر وی سرود میخواند و شاعر تنها نقش یک راوی را رعایت می کند. لکن از آنجا که این اشعار در روح او زاده شده اند، پس در عین حال اشعار خود او هستند.  بدین طریق جلال الدین رومی در عین حال هم شمس تبریزی است که سخنانش از زبان وی بیرون می آید و هم شمس تبریزی نیست. و شمس ذهنیت شعر است، آفریننده شعر است، قهرمان تغزلی این اشعار است، و در عین حال در سطح اول، سطح تغزلی عاشقانه که در اینجا به طور کنایی پیچیده شده است، عینیت آن نیز بشمار میرود.  تمایل جلال الدین به سوی وحدت مطلق است. لکن شمس تبریزی به درک حقیقت آسمانی نایل آمده بود، در آن محو شده بود، و بخشی از آن گردید بود. بدین ترتیب نخستین سطح ادراک که در شعر صوفیانه معمولا به وسیله یک تعبیر ثنوی از سطح دوم جدا میشود، در اینجا به طور دیالکتیکی به سطح دوم تعالی می یابد.

 

در هر حال زندگانی شمس تبریزی بسیار تاریک است. برخی ناپدید شدن وی را در سال 643 هجری دانسته اند و برخی درگذشت او را در سال 672 هجری ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوی مدفون شده است. این عارف کم نظیر ایرانی یکی از آزاد اندیشان جهان است که بشریت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقریرات و ملفوظات وی بنام مقالات موجود است که مریدانش آن را جمع کرده اند.

 

  • بتسابه مهدوی

زندگی نامه جلال‌الدین محمد بلخی ملقب به مولانا

بتسابه مهدوی | شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

جلال‌الدین محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروف‌به جلال‌الدین محمد بلخی، مولوی، مولانا، جلال‌الدین رومی و رومی از مشهورترین شاعران فارسی‌زبان ایرانی  است. نامش محمد و لقبش در دوران زندگی خود «جلال‌الدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرن‌های بعد برای وی به کار رفته و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. خانوادهٔ وی از خانواده‌های محترم بلخ بود و پدرش هم از سوی مادر به قولی دخترزادهٔ سلطان محمد خوارزمشاه بود، هرچند «بدیع‌الزمان فروزانفر» از مولوی‌شناسان نامدار با ارائهٔ دلایل کافی این نظریه را رد کرده‌است.

 

آغاز زندگی

مولاناجلال‌الدین محمد بلخی در 15 مهرماه 586  - ۶ ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری - در بلخ زاده شد. پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف‌به بهاءالدین ولد و سلطان‌العلما، از بزرگان صوفیه و عارفان بود و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی می‌پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقه‌ای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی، پرچم‌داران کلام و جدال با او مخالفت کردند. از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت. سلطان‌العلما احتمالاً در سال 592 -  ۶۱۰ هجری - هم‌زمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچید و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته، به شهر خویش بازنگردد. در طول سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه را به او هدیه داد. وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت و تا اواخر عمر آن‌جا بود و علاءالدین کیقباد پیکی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطان‌العلما در حدود سال 609 - ۶۲۸ هجری - جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌الدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.

همه کردند رو به فرزندش                  که تویی در جمال مانندش

شاه ما زین سپس تو خواهی بود        از تو خواهیم جمله مایه و سود

سید برهان‌الدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطان‌العلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باخته است. پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شود. مولانا نیز به دستور او به ریاضت پرداخت و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهان‌الدین جان باخت.

بود در خدمتش به هم نه سال       تا که شد مثل او به قال و به حال

 

شمس

مولانا در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود شد و مریدان و مردم از وجودش بهره‌مند بودند تا اینکه شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی در 16 آذر 623  - ۲۶ جمادی‌الاخر ۶۴۲ هجری -  نزد مولانا رفت و مولانا شیفته او شد. در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالی‌ترین نتایج اندیشه بشری است. و مولانا حال خود را چنین وصف می‌کند:

زاهد بودم ترانه گویم کردی       سر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم     بازیچهٔ کودکان کویم کردی

 

پیوستن شمس به مولانا

روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمی‌گشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد(ص) سر حلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» مولانا اندیشید و گفت: «بایزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد.»پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده‌ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می‌توانی رسید؟

ونگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این‌بار مزاحم را از شانه‌هایم بردار.»

شمس در حدود سال 623 - ۶۴۲ هجری - به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور عرفانی پرداخت. کسی نمی‌داند شمس به مولانا چه گفت و آموخت که دگرگونش کرد؛ اما واضح است که شمس عالم و جهاندیده بود و برخی به خطا گمان کرده‌اند که او از حیث دانش و فن بی‌بهره بوده‌است که نوشته‌هایش او بهترین گواه بر دانش گسترده‌اش در ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.

 

غروب موقت شمس

مریدان که می‌دیدند که مولانا مرید ژنده‌پوشی گمنام شده و توجهی به آنان نمی‌کند، به فتنه‌جویی روی آوردند و به شمس ناسزا می‌گفتند و تحقیرش می‌کردند. شمس از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در 27 اسفند ماه 624 - ۲۱ شوال ۶۴۳ هجری - هنگامی‌که مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچید. مولانا از غایب بودن شمس ناآرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزش‌ها خواستند.

پیش شیخ آمدند لابه‌کنان        که ببخشا مکن دگر هجران

توبهٔ ما بکن ز لطف قبول         گرچه کردیم جرم‌ها ز فضول

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. شمس بازگشت و سلطان ولد به شکرانهٔ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

 

غروب دائم شمس

پس از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس را از سر گرفتند. شمس از کردارهایشان رنجید تاجایی‌که که به سلطان ولد شکایت کرد:

خواهم این بار آنچنان رفتن             که نداند کسی کجایم من

همه گردند در طلب عاجز             ندهد کس نشان ز من هرگز

چون بمانم دراز، گویند این            که ورا دشمنی بکشت یقین

او سرانجام بی‌خبر از قونیه رفت و ناپدید شد و از تاریخ سفر و چگونگی آن کسی چیزی نمی‌داند.

 

شیدایی مولانا

مولانا در دوری شمس ناآرام شد و روز و شب به سماع پرداخت و حال آشفته‌اش در شهر بر سر زبان‌ها افتاد.

روز و شب در سماع رقصان شد         بر زمین همچو چرخ گردان شد

مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس را نیافت؛ ولی حقیقت شمس را در خود یافت و دریافت که آنچه به دنبالش است در خودش حاضر و متحقق است. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و جوان و خاص و عام مانند ذره‌ای در آفتاب پر انوار او می‌گشتند و چرخ می‌زدند. مولانا سماع را وسیله‌ای برای تمرین رهایی و گریز می‌دید. چیزی که به روح کمک می‌کرد تا دررهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می‌دارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید. چندین سال گذشت و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و به دمشق رفت؛ اما باز هم شمس را نیافت و به قونیه بازگشت.

مولانا و صلاح‌الدین زرکوب

مولانا همچون عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نمی‌گردد و حق در همهٔ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهان‌تاب از کدامین کرانه سر برون می‌آورد و از وجود چه کسی نمایان می‌شود.

روزی مولانا از کنار زرکوبان می‌گذشت. از آواز ضرب او به چرخ در آمد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود. بدین ترتیب مولانا شیفته صلاح‌الدین شد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب جای خالی شمس را تا حدودی پر کرد. صلاح‌الدین مردی عامی و درس‌نخوانده از مردم قونیه بود و پیشهٔ زرکوبی داشت. مولانا زرکوب را جانشین خود کرد و حتی سلطان ولد با همه دانشش از او اطاعت می‌کرد. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدرش بود ولی مقام خود را به ویژه در علوم و معارف برتر از زرکوب می‌دانست؛ اما سرانجام دریافت که دانش و معارف ظاهری چاره‌ساز مشکلات روحی و معنوی نیست. او با این باور مرید زرکوب شد. صلاح‌الدین زرکوب نیز همانند شمس مورد حسادت مریدان بود اما به هر حال مولانا تا ۱۰ سال با او انس داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و جان باخت و در قونیه دفن شد.

 

مولانا و حسام‌الدین چلبی

حسام‌الدین چلبی معروف به اخی ترک از عارفان بزرگ و مرید مولانا بود. مولانا با او نیز ۱۰ سال همنشین بود.

 

درگذشت مولانا

آرامگاه مولوی در قونیه، ترکیهمولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در 3 دی ماه 652 -  ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ هجری - درگذشت.

در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود:

بعد چل روز سوی خانه شدند             همه مشغول این فسانه شدند

روز و شب بود گفتشان همه این         که شد آن گنج زیر خاک دفین

 

 آثار منظوم :

مثنوی معنوی

مولانا کتاب مثنوی معنوی را با بیت «بشنو از نی چون حکایت می‌کند/از جدایی‌ها شکایت می‌کند» آغاز می‌کند. در مقدمهٔ عربی مثنوی معنوی نیز که نوشته خود مولانا است، این کتاب به تأکید «اصول دین» نامیده می‌شود

مثنوی معنوی حاصل پربارترین دوران عمر مولاناست. چون بیش از ۵۰ سال داشت که نظم مثنوی را آغاز کرد. اهمیت مثنوی نه از آن رو که از آثار قدیم ادبیات فارسی است؛ بلکه از آن جهت است که برای بشر سرگشته امروز پیام رهایی و وارستگی دارد. مثنوی فقط عرفان نظری نیست بلکه کتابی است جامع عرفان نظری و عملی. او خود گفته‌است: «مثنوی را جهت آن نگفتم که آن را حمایل کنند، بل تا زیر پا نهند و بالای آسمان روند که مثنوی معراج حقایق است نه آنکه نردبان را بر دوش بگیرند و شهر به شهر بگردند.» بنابراین، عرفان مولانا صرفاً عرفان تفسیر نیست بلکه عرفان تغییر است.

نکته دیگری در مورد این کتاب وجود دارد و آن این است که این کتاب (بجز در ۳۵ بیت نخست آن که به «نی نامه» معروف است) مجموعه اشعار فی‌البداهه‌ای است که وی به روی منبر می سروده تا به مردم با زبان شعر و داستان نکاتی را بیاموزد.

بشنو از نی چون حکایت می‌کند               واز جدایی‌ها شکایت می‌کند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق        تا بگویم شرح درد اشتیاق

آدمی فربه شود از راه گوش                   جانور فربه شود ازحلق و نوش

آدمی مخفی است در زیر زبان                این زبان پرده‌است بر درگاه جان

آزمودم مرگ من در زندگی است             چون رهم زین زندگی، پایندگی است

آفت ادراک آن حال است و قال               خون به خون شستن محال است و محال

آب کم جو تشنگی آور بدست                 تا بجوشد آبت از بالا و پست

آنچه اندر آینه بیند جوان                         پیر اندر خشت بیند بیش از آن

از پی هر گریه آخر خنده ایست             مرد آخربین مبارک بنده ایست

از محبت، نار نوری می‌شود                  وز محبت، دیو حوری می‌شود

ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد      یعنی او از اصل این زر بوی برد

 مرگ تبدیلی که در نوری روی             نه چنان مرگی که در گوری روی

ای که تو از ظلم چاهی می‌کنی         از برای خویش دامی می‌تنی

این جهان کوه‌است و فعل ما ندا         باز گردد این نداها را صدا

پا تهی گشتن به‌است از کفش تنگ          رنج قربت به که اندر خانه جنگ

پس کلوخ خشک در جو کی بود؟       ماهیی با آب، عاصی کی شود؟

پیش چشمت داشتی شیشه کبود   زان جهت عالم کبودت می‌نمود

پیش مؤمن کی بود این قصه خوار    قدر عشق گوش، عشق گوشوار

تا که احمق باقی است اندر جهان     مرد مفلس کی شود محتاج نان

تیغ‌دادن در کف زنگی مست              به که آید علم، ناکس را بدست

چون زخود رستی همه برهان شدی        چون که گفتی بنده‌ام سلطان شدی

 

چون که دندان تو را کرم اوفتاد          نیست دندان بر کنش ای اوستاد

زآنهمه بانگ و علا لای سگان            هیچ واماند ز راهی کاروان؟

سخـت‌گیری و تعصـب خامی است        تا جنینی کار خون‌آشامی است

شب غلط بنماید و مبدل بسی         دید صائب شب ندارد هرکسی

صورت زیبا نمی‌آید به کار                حرفی از معنی اگر داری بیار

ظالم آن قومی که چشمان دوختند        وز سخن‌ها عالمی را سوختند

عاقبت جوینده یابنده بود               چونکه در خدمت شتابنده بود

عشق‌هایی کز پی رنگی بود        عشق نبود عاقبت ننگی بود

عقل از سودای او کور است و کر       نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر

عقل اول راند بر عقل دوم            ماهی از سر گنده گردد نی ز دم

عقل تا تدبیر و اندیشه کند           رفته باشد عشق تا هفتم سما

 عقل تا جوید شتر از بهر حج       رفته باشد عشق بر کوه صفا

کرد مردی از سخن دانی سؤال        حق و باطل چیست ای نیکومقال

 

دیوان شمس

غزلیات و «دیوان شمس» (یا دیوان کبیر)، محبوبیت فراوانی کسب کرده‌اند. درصد ناچیزی از این غزلیات به زبان‌های عربی و ترکی است و عمده غزلیات موجود در این دیوان به زبان پارسی سروده شده‌اند.

 

ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی                 برمن گذر که بوی گلستانم آرزوست

خنک آن چشم که گوهر زخسی بشناسد                  خنک آن قافله‌ای کو بودش دوست خفیر

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر                     کز دیـو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما                             گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند                          تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

شتران مست شدستند، ببین رقص جمل                   ز اشتر مست که جوید ادب و علم و هنر

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست             هرچه گفت و گوی خلق آن ره، ره عشاق نیست

 شاخ عشق اندر ازل دان، بیخ عشق اندر ابد             این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست

عقل، بند ِ رهروان و عاشقان است ای پسر               بند بشکن، ره عیان اندر عیانست ای پسر

هرکه را نبض عشق می‌نجهد                                   گر فلاطون بود، تواش خر گیر

 هر سری کو ز عشق پر نبود                                    آن سرش را زدم مؤخر گیر

 

رباعیات

مولانا در کنار «دیوان شمس» و شعرهایش در «مثنوی معنوی»، رباعیات عاشقانه‌ای نیز سروده‌است. برای نمونه:

عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود               جوینده عشق بی‌عدد خواهد بود

فردا که قیامت آشکارا گردد  هرکس                که نه عاشق است رد خواهد بود

***

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست      تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت                نامیست زمن باقی و دیگر همه اوست

 

آثار منثور

فیه ما فیه

مجالس سبعه

مکاتیب

 

  • بتسابه مهدوی

گالری 004

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

انسان کامل از دیدگاه مولانا

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

این بزرگمرد بشر نا آگاه را به کرم پیله تشبیه می کند که از حرس آن قدر دور خود تار می تند که سرانتجام خود اسیر دام خویش می شود.

به نظر مولانا هیج علمی شریف تر از علم خودشناسی نیست اما متعصفانه این انسان که هر گریهی را می گشاید و هر موی را می شگافد خویشتن خویش را فراموش کرده است. او در کتاب « فیهی ما فیهی» در این زمینه می گوید: « اکنون همچونین علمای اهل زمان در علوم موی می شکافند و چیز های دیگر را که به ایشون تعلق ندارد به غایت دانسته اند و اشان را بر آن احاطهء کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آن است خودیی اوست و خودیی خود را نمی داند. همه چیزرا با حلت و حرمت حکم می کند که این جایز است و آن جایز نیست و این حلال است و یا آن حرام است خودرا نمی داند که حلال است یا حرام جایز است یا ناجایز پاک است یا ناپاک است»

مولانا معتقد است که بشر یک گره اصلی دارد که اگر آنرا بگشاید به نیکبختی می رسد و آن گره خویشتن خویش است.

بهر آن پیغمبر این را شرح ساخت،

هر که خود بشناخت ایزدان را شناخت.

 

ولی آدمی تمام عمر گرانبهای خود را در گشودن گرههای به هدر می دهد که از گشایش آن چیزی آیدش نمیشود و جوهر حقیقی و ملکوتیش شکوفا نمی شود. در تاجیکستان ما این حدیث خیلی زبانزده و رایج است.همهء گروه ها در بحث و مناظره ها از آن استفاده می کنند.

عرفا و حکیمان ربانی هدف از آفرینش عالم و کلیهء موجودات را وجود مبارک حضرت آدم می دانند. آنها برای تایید این نظر خود به حدیث « کنت کنزا مخفیا...» که از حضرت داود به یادگار مانده است اشاره می کنند.

معنی حدیث این است که خداوند فرموده:« من گنجی نهانی بودم دوست داشتم شناخته شوم و آفریدم خلق را».

عرفا می گویند خداوند وجود انسان را از گل آفرید و سپس در این کالبد از روح خود دمید. و نفخت فیهی من الروحی. و اورا با آموزش تمام اسما و صفات خویش بر همهء مخلوقات برتری داد. موضوع و ماهیت اساسیی « مثنوی معنوی» هم تلاش همین روح زندانی در کالبد برای بازگشت به وطن اصلی خویش می باشد.

بشنو از نی چون حکایت می کند،

از جدای ها شکایت می کند.

کز نییستان تا مرا ببریده اند،

از نفیرم مرد و زن نالیده اند.

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق،

تا بگویم شرح درد اشتیاق.

 

یعنی از دید مولوی انسان دارای مقام علوی بوده و جای در ملکوت اعلا دارد و بر اثر دلبستگی به تعلقات دنیوی و سر نهادن به خواهش های نفسانی که خواستگاه تمام آلودگیها زشتی ها و فرو افتادگی از مقام انسان گرفتار آمده و از اصل خویش جدا مانده است.

مولوی نیز در مثنوی منشهء اصلی روح و حبوط آن به دنیای ماده و نیز بازگشت دوباره به منزلگه حقیقی را مطرح می کند.آنها که از این جدای سینه شرحه شرحه دارند و آرزوی پیوستن به اصل و مبدهء کل را در سر می پرورانند ناگزیر از تزکیه و تحذیب نفس و پرهیز از هوس های نفس هستند تا سبکبال و سبکبار راه وادی دوست را پیش گیرند. عرفا هستی را تجلی حق می دانند که با تنزل در پنج مرتبه بدین صورت درامده است.

 

مراتب تنزل حضرت حق بدین ترتیب است:

اول، عالم اطلاق یا بی رنگی.

دوم، عالم مسما یا واحیدیت.

سوم،عالم ارواح.

چهارم،عالم مصالی یا خیال.

پنجم، عالم اجسام.

 

ابن عربی آن حکیم ربانی در این زمینه فرموده است:« در واقع یک تجلی بیش نیست اما مراتب تعیون از مبدهء تجلی فرق می کند و نسبت تعیون به اصل وجود نسبت سایه با شخص است. سایه موجودیت دارد اما نه موجودیت حقیقی زیرا که وجود سایه از خود او نیست. اصل آن شخص است اما شخص از سایه و سایه از شخص جدا نمی شود و اینکه سایه را می بینیم در نتیجهء نور است. از سایه همین قدر می توان فهمید که صاحب سایه ای هست. پس عالم موجودات سایهء حق است. حال جاهل سایه را در شخص یک موجود حقیقی می پندارد اما عارف می داند که سایه وجود موهوم است و هیج جز صاحب سایه نیست.

 

در واقع این موجودات چه در مراتب عالم بالا که قلمرو روحانیت است و چه در مراتب پایین تر که جسمانیت در آن ها غلبه می کند به لحاظ هویت حق یکی هستند. یعنی حقیقت حق به طور یکسان در همهء آن موجودات جریان دارد. پس خود را بشناس که کیستی و هویت تو چیست؟ و چه نسبتی با حق داری؟ و به چه اعتبار تو حقی؟

نسبت حق به سایه ی خاصی از خرد و بزرگ و صافی و صافی تر مانند نسبت نور است به شیشه ای که میان نور و بیننده حجاب می شود. نور به رنگ شیشه در می آید و حال آنکه نور در واقع رنگ ندارد ولی این طور می نماید.

 

بنابرین کسی که به حقیقت حق متحقیق گشته صورت حق در او بیشتر از ذیگران ظهور دارد. و معلوم است که ما مخلوقات به یکدیگر نیازمندیم ولی اسمای ما همان اسمای الاهی است. نیازمندی ما نیز بی شک به او بر می گردد و اعیان ما در واقع جز سایهء حق نیست و غیر حق نیست، پس هویت ما نه هویت ماست که هم اوست.»

 

یعنی معنی و ماحیت خودشناسی نزد عارفان و حکیمان ربانی همین است که از قول ابن عربی به طور مختصر و نهایت فشرده در بالا ذکر کردیم. با این مقدمه ای که گفته شد به نظر می رسد که درک معنی خودشناسی و انسان کامل اسانتر شده باشد. حضرت مولانا غفلت یا نشناختن خود را بلای عالم بشری ارزیابی کرده است.

گفت با درویش روزی یک خسی،

که تورا انجا نمی داند کسی.

گفت او گر می نداند عامیم،

خویش را من نیک می دانم کییم.

وای اگر برعکس بودی درد و ریش،

او بودی بنای من من کور خویش.

 

حضرت مولانا می فرماید روح با پایین آمدن در مرحله های مختلف وارد کالبد انسان شده است.سیر نضولی روح از نظر مولانا بدین شکل است: از عالم غیب یا معانی به جماد از علم جماد به علم نبات ، از عالم نبات به عالم به عالم حیوان و از عالم حیوان وارد کالبد انسان شده است. در سیر صعودی خود روح دوباره از عالم انسان به عالم ملایک و از عالم ملایک به وطن اصلی خویش که همان عالم غیب است می پیوندد.

حملهء دیگر بمیرم از بشر،

تا برارم از ملایک بال و پر.

بار دیگر از ملک قربان شوم،

انچه اندر وهم ناید آن شوم.

 

حکیمان و عرفا معتقدند که جهان به خاطر شرافت انسان آفریده شده است یعنی قبل از آنکه خداوند جهان را خلق کند وجود آدمی را هدف نهایی قرار داده است. از این رو انسان اگرچه به ظاهر کوچک است در باطن جهان بزرگ است. به ابارهء دیگر انسان مهظر کل جهان است.

در فراخ عرصهء آن پاک جان،

تنگ آمد عرصهء هفت آسمان.

گفت پیغمبر که حق فرموده است،

من نگنجم در خم بالاو پست.

در زمین و آسمان و عرش نیز

من نگنجم این یقین دان ای عزیز.

در دل موءمن بگنجم ای عجب،

گر مرا جویی در آن دل ها طلب.

 

حضرت مولانا در « فیهی ما فیهی » می فرماید:« آدمی اسطرلاب حق است اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران اورا و برج هارا و تا ثیرات آن را و انقلاب را و غیره ذالک. وجود آدمی که « ولقد کرمنا بن آدم...» اسطرلاب حق است چون اورا حق تعالا به خود عالم و دانا کرده باشد از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بی چون را دم به دم می بیند و هرگز آن جمال از این آیینه خالی نباشد.»

آدم اسطرلاب اوصاف علوست،

وصف آدم مظهر آیات اوست.

هر چه در وی می نماید عکس اوست،

همچو عکس ماه اندر آب جوست.

 

حضرت مولانا با توجه به میزان خودشناسی آدمیان را به طور کلی به دو گروه تقسیم می کند.گروهی که در محسوسات این جهان فروع مانده اند و راه بر دیگر سوی جهان نبورده اند و گروهی که با سیر و سلوک به ماوراء امن جهان رسیده اند.گذشته از این آن عارف وارسته می فرماید اگرچه همهء آـدمیان بصورت شبیه یکدیگرند اما بسیرت فرق می کنند.چون گوهر اصلی آدم سیرت است برای ظهور سریشت هر کس انسان ها در بوتهء ازمایش قرار می گیرند. سپس حضرت مولانا آدمیان را از حیس مرتبه به سه گروه تقسیم می کند:

 

1.انسان ناقص.

2. انسان متوسط.

3. انسان کامل.

 

انسان ناقص کیست؟

حضرت مولانا در تعرف انسان ناقص در « فیهی ما فیهی» می فرماید:« ...و یک صنف دیگر بحایمند که ایشان شهوت محضند عقل زاجر ندارند بر اشان تکلیف نیست...»

قسم دیگر با خران ملحق شدند،

خشم محض و شهوت مطاق شدند.

وصف جبریلی در اشان بود رفت،

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

 

انسان متوسط کیست؟

در تعریف انسان متوسط حضرت مولانا فرموده است:« و بعضی در تنازع مانده اند و آنها آن طایفه اند که اشانرا در اندرون رنجی و دردی و فغان پدید می آید و به زندگانی خویش راضی نیستند.آین ها مومنانند.اولیا منتظر ایشانند که موءمنان را در منزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطین نیز منتظرند که اورا به اصفل السافلین سوی خود کشند.آدمی مسکین که مرکب است از عقل و شهوت نیمش فریشته و نیمش حیوان،نیمش مار است و نیمش ماهی. ماهیش سوی آب می کشاند و مارش سوی خاک در کشمکش و جنگ اشت...»

ماند یک قسم دیگر اندر جهاد،

نیم حیوان نیم حیی با رشاد.

روز و شب در جنگ و اندر کشمکش،

کرده چالش آخرش با اولش.

 

انسان کامل کیست؟

«...و بعضی ملایکند که ایشان عقل محضند.تاعط و بندگی و ذکر اشان را طبع است و غذاست و به آن خریش و حیات است. چنانکه ماهی در آب زندگی او از آب است و بستر و بالین او آب است.آن در حق او تکلیف نیست چون از شهوت مجرد است و پاک است. پس چه مینت اگر او شهوت نراند یا آرزوی هوا و نفس نکند؟ چون از این ها پاک است و اورا هیج مجاهده نیست و اگر تاعط کند آن را به حساب تاعط نگیرند چون طبعش آن است و بی آن نتوان بودن.آنان متابعت عقل چندان کردند که بکلی ملک گشتند و نور محض گشتند.ایشان انبیا و اولیا اند که از خوف و رجا رهیده اند که « لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.» (سورهء یونس،آیهء 62 )

انسان کامل از دیدگاه مولانا دارای ویژگی های فراوانی است که مطرح کردن آن ها در قالب این مقاله نمی گنجد بنابرین ما تنها با ذکر آماری برخی از ویژگی های انسان کامل بحث را به پایان می بریم.

 

1. انسان کامل خلیفهء خدا در زمین است.

2. انسان کامل روشنبین است.

3. واسطهء فیض است.

4. مشتاق کشف اسرار لاهوت است.

5. کارهایش بر اساس حکمت است.

6. بر ضمیر و اسرار مردم آگاه است.

7. نجات دهندهء اسیران عالم محسوسات است.

8. وحدت دهندهء بشر است.

9. کالبدش در طبیعت و روانش در ماوراء طبیعت.

10. انسان کامل میزان حق است.

 

بی شبهه اندیشه های انسانشناسی و بشری حضرت مولانا نظیر ندارد و هیج انسانشناسی در تاریخ بشر در سطح مولانا در بارهء حقیقت گوهر وجودی انسان بدبن گونه تحقیق گسترده و کامل انجام نداده است. از این روست که با گذشت 800 سال در هر گوشهء جهان که آثار مولانا ترجمه شود مردم آن سرزمین دلباخته و مشتاق اندیشه های بشری آن بزرگوار خواهند شد.

 

  • بتسابه مهدوی

مدارا و جوانمردی از منظر مولوی

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۲۷ ب.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

مثنوی معنوی خداوندگار جلال الدین محمد مولوی شاهکار شعر عارفانه در زبان فارسی و استمرار شعر عرفانی سنائی، عطار و عرفان خراسان بزرگ است.

مثنوی، توحید نامه منظومی است که چگونگی گذار از مرتبۀ تبتل به مقام فنای فی الله را از طریق عشق به هدایت انسان کامل به تصویر کشیده است. در واقع ترسیم عاشقانۀ مولانا از چهرۀ پیشوای عشاق و رادمردان، متاثر از قرآن کریم و معارف اهل بیت (ع) در دریای وجود است. (صفوی، 1386).

مولانا در سرآغاز مثنوی، به شرح قصۀ پر غصۀ هبوط آدمی از باغ الهی به گلخن دنیا می پردازد:

بشنو این نی چون حکایت می کند

از جـــدائــی هـا شــکـایت می کند

(دفتر اول، بیت 1)

سپس اشتیاق آدمی در بازگشت به اصل خویش و وصال با حضرت محبوب را می سراید:

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

بـاز جــویــد روزگـار وصــل خویش

(دفتر اول، بیت 4)

و باز گوید:

ما زبـالایـیـم و بـالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آنـجا و از اینـجا نیستیم

ما زبیـجاییم و بیـجا می رویم

خوانده ای انـا الیـه راجعــون

تا بدانـی که کجاها می رویــم

(کلیات شمس تبریزی، ص 633، غزل 1674)

آتش عشق، انرژی معراج سالک است:

آتـش عـشـــق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

(دفتر اول، بیت 10)

 

لیک سفر و بازگشت به ماوای اصلی نیازمند دستگیری انسان "پخته" است. کیست این انسان پخته، که امام ومرشد عاشقان به جانب معشوق است؟ مولانا در اولین داستان مثنوی - داستان شاه وکنیزک - که قصه حال ما آدمیان است، به شرح گرفتار شدن روح در چنگال نفس می پردازد:

بشنویـد ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

(دفتر اول، بیت 35)

رهائی از این اسارت، صرفا با راهنمائی حکیم حاذق، امین و صادق که فرستاده ای است از جانب حضرت "هو"، امکان پذیر است:

گفت: ای شـه! مـژده حاجاتت رواست

گــر غــریـبــی آیــدت فـــردا ز ماست

چـون که آیـــد او حـکــیــم حاذق است

صادقش دان، کو امین و صـادق است

(دفتر اول، ابیات 63-64)

مولانا در داستان شاه و کنیزک - داستان اول مثنوی - بالاجمال به ضرورت وجود و جایگاه انسان کامل می پردازد و در گفتمان دوازدهم دفتر اول (ابیات 3721-4003) به تفصیل از علو مقام و شان بی همتای حضرت اسدالله الغالب علی (ع) پرده برمی گیرد و سالکان طریق وصال حضرت محبوب را به پیروی از منش"شیر حق" دعوت می کند. (صفوی، 2006):

از عـلـی آمـوز اخـلاص عمـل

شیر حق را دان مطهر از دغل

(دفتر اول،بیت 3721)

حضرت مولانا در گفتمان دوازدهم دفتر اول با طرح دو حکایت و برخورد حضرت علی(ع) با "عمرو بن عبدود" در جنگ خندق و "ابن ملجم مرادی" این شخصیت الهی، اسطورۀ مدارا و جوانمردی را به تصویر می کشد.

مولانا در این دو حکایت به زمامداران و سالکان پیام می دهد: اگر علوی هستید، جایگاه خویش را نسبت به جایگاه علی (ع) دریابید، بلکه تا فرصت هست به تصحیح اعمال خویش بپردازید که فردا دیر است.

مولانا خشم، شهوت، حرص و آز را به مثابۀ بادهای مخالف برمی شمارد که آنهایی را که اهل نماز نیستند با خود می بـَرَد، که خداوند می فرماید؛ (سوره عنکبوت، آیه 45) "همانا نماز بازدارنده از زشتی و تباهی است". بدین سان امیال و هواهای نفسانی بر نمازگزار حقیقی سلطه ندارند. اسیر هواهای نفسانی، نماز گزار حقیقی نیست؛ و نماز، صرفا الفاظی است ورد زبان او.

"من در مرتبۀ تمکین و مقام اطمینان همانند کوهم که هستی من از بنیاد حضرت "هو"ست. اگر هم چون کاه باشم، بادی که مرا به حرکت وامی دارد باد ارادۀ حضرت حق است. میل من جز به هوای محبت او حرکت نمی کند و سردار قشون وجودم، تنها عشق آن معشوق یگانه است". علی از آن رو که در عشق الهی مستحیل شده و محبت "هو" جانش را لبریز نموده، همۀ وجودش سرشار از مهر الهی است و به هرکجا می رود با خود مهر می برد و از وجودش مهر پرتوافشان می شود. او با وجود سراسر مهر خویش، وجود آدمیان را مهربانانه تسخیر می کند. علی سلطان جانهاست و این سروری را از طریق عطوفت، رافت، عفو، گذشت، مروت، کظم غیظ و پای بر سر خواهش های نفسانی نهادن به دست آورده، لذا امروزه نیز پس از قرن ها علی محبوب، پیشوا و مقتدای رهروان آزادی، عدالت و معنویت است.

مرگ جسمانی در ظاهر مرگ، لیک در باطن زندگی است، زیرا زندگی حقیقی پس از انقطاع روح از کالبد جسمانی حاصل می شود. مرگ جسمانی ظاهرا پایان همه چیز است، اما در باطن و در حقیقت زندگی جاودان است؛ چرا که دنیا دار فناست وآخرت که مجرد از ماده است، دار بقاست.

تولد برای جنین در شکم مادر، کوچیدن است، لیک نوزاد را در دنیا شکفتنی تازه باید. این جهان نیز برای اهل دل، رحمی بیش نیست که بایستی از آن به جهان فراتر برون رفته ابدی و متعالی شوند.

 

  • بتسابه مهدوی

عقل از دیدگاه مولانا

بتسابه مهدوی | شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ب.ظ


دکتر بتسابه مهدوی

 

یکی از موضوعاتی که حضرت مولانا در آثار خود به آن تجه ویژه ظاهر کرده است موضوع عقل می باشد. نگاه خاص حضرت مولانا به این موضوع باعث شده است که برخی افراد با شناخت جزعی و سطحی اندیشه های آن بزرگوار به بیراهه رفته و از سر شک و گمان باطل مولانارا به غقل ستیزی متحم کنند.این گونه برداشت نادرست برخاسته از کم توجهی این افراد به کلی آثار مولانا و عدم شناخت صحیح آنان از رویش و و مکتب آن حضرت می باشد.البته نه هر که قادر به درک مطالب و مسایلیست،که حضرت مولانا  در آثار خود به طور شگفت انگیزی مطرح کرده است.آثار مولانا از مجموع تضادهای ترکیب یافته است که خاص دید و برداشت او از عالم هستی است. این تضاد های ظاهری موجب شده تا برخی افراد به حقیقت حال پی نبرند و از عمق اندیشه های آن حضرت بی نصیب گردند.

در حالی که به نظر مولانا جهان بر مبنای اضداد آفریده شده است و شناخت بشر از طریق همین اضداد حاصل می شود.پس اضداد وسیله ی شناخت جهان هستی می باشند.

      *       *        *

 شب نبود نور ی ندیدی رنگ را،

پس به ضد نور پیدا شد ترا.

رنج و غم را حق پی آن آفرید،

تا بدین ضد خوشدلی آید پدید.

پس نهانی ها به ضد پیدا شود،

چنکه حق را نیست ضد پنهان بود.

که نظر بر نور بود آنگه به رنگ،

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ.

پس به ضد نور دانیستی تو نور،

تا به ضد او ترا پیدا نمود.

بد ندانی تا ندانی نیک را،

ضد را به ضد توان دید ای فتی!

      *         *         * 

از این گونه ابیات در مثنوی فراوان است که مولانا برای اثبات نظریه ی خود مطرح کرده است.پس بر اساس نظریه ی مولانا ظهور موجودات در عالم هستی بدون وجود اضداد غیرامکان است اما مولانا معتقید است که این تضاد ها که اساس شناخت هستی و معلم اول بشر محسوب می شوند تعارضشان تنها در ظاهر امر است در باطن این اضداد یکی هستند و تقویت کننده ی یکدیکر بوده از یک سرچشمه آب می خورند.

       *        *       *

 زندگانی آشتی ضد هاست،

مرگ آن کندر میانشان جنگ خواست.

       *        *       *

یعنی از نظر مولانا نظم هستی بر پایه ی همین اضداد اساس یافته است و اگر اضداد نبود هستی ای نیز وجود نداشت.موضوعی دوگانگی در آثار حضرت مولانا به مساعیل جبر و اختیار،کفر و ایمان، دنیا و آخرت،زندگی و مرگ،بهشت و دوزخ، قضا و قدر و دیگر موضوعات بحثبرانگیز نیز مربوط می شود.اما با این مقدمه ای که در باره ی اضداد در نزد مولانا بیان گردید به راحتی می توان به حقیقت حال کلی موضوعات نامبرده پی برد.

بر اساس نظریه ی اضداد موضوع عقل نیز در آثار حضرت مولانا ظاهرا دوگانه و تناقض امیز می نماید. خواجه عبد الله انصاری می فرماید:«الاهی هر کرا عقل دادی چه ندادی!؟و هر کرا عقل ندادی چه دادی!؟» به اعتقاد اکثر مولانا پژوهان حضرت مولانا در آثار خود از سه نوع عقل سخن گفته است. اول. عقل جزعی یا عقل بحثی که سطحی نگر است و خودبینی و ستیزه جویی و شتاب در داوری از خصوصیات اینگونه عقل است.عقل جزعی در شناخت حقایق نهان واسرار جهان نارسا و سطرون است. دوم،عقل کل یا عقل کلی که از خدا نور می گیرد و حقایق امور را به طور صحیح درک می کند. سوم،عقل ایمانی یا عقل عرشی و به تعبیر دیگر عقل لدونی که حقیقت نهان جهان هستی است و پدیده های طبعی صورت آن عقل به شمار می آیند.

 

حالا آنچه که از سوی حضرت مولانا مورد مزمت قرار گرفته است همین عقل جزوی است فقط در صورتی که طابع نفس عماره و اخلاق رضیله باشد.برای روشن کردن این موضوع به کتاب «فیهی ما فیهی» مراجعت می کنیم.حضرت مولانا در آنجا می گوید:«آخر می گویند که الادم حیوان الناطق پس آدمی دو چیز است:آنچه در این عالم قوت حیوانیت اوست این شهوت است و آرزوها،اما آنچه خلاصه ی اوست و خراک او علم وحکمت و دیدار حق است.آدمی را آنچه حیوانیت اوست از حق گریزان است و انسانیتش از دنیا گریزان»همچنین مولانا در «مثنوی»عقل طابع هواو هوس را به لاشخور تشبیه می کند:

        *       *       *

 عقل جزوی کرکس آمد ای مقیل!

پر او با جیفخواری متسیل.

ترک کرکس کن که من باشم کست،

یک پر من بهتر از صد کرکست.

هم مزاج خر شده ست این عقل پست،

فکر اینکه چون علف آرد به دست.

      *        *        * 

در همین راستا جایی دیگر حضرت مولانا در «فیهی ما فیهی» می گوید:«یک صنف دیگر بهایمند که ایشان شهوت محزند عقل زاجر ندارند بر ایشان تکلیف نیست.ماند آدم مسکین که مرکب است از عقل و شهوت،نیمش فریشته و  نیمیش  مار است ونیمش ماهی،ماهیش به سوی آب می کشاند و مارش سوی خاک.در کشاکش و جنگ است...و بعضی را شهوت بر عقلشان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند...»

پس به راحتی آشکار شد که آنچه مورد مزمت حضرت مولانا قرار گرفته است افرادی هستند که شهوت بر عقلشان غالب گشته است و صفت این طایفه کبر و غرور،طلم و فساد،ستیزه جویی،جنگ و جدال و خودبینی و حق کشی می باشد:

       *        *        * 

عقل ضد شهوت است ای پهلوان،

آنکه شهوت می تپد عقلش مخوان.

وهم خوانش آنکه شهوت را گداست،

وهم قلب و نقد زر عقل هاست.

       *       *        * 

در مقابل نظر حضرت مولانا در باره ی عقل سالم و سازنده کاملا دیگر است.در یک کلام مولانا عقل را حقیقت نهان جهان هستی می داند:

        *        *        * 

عقل و دین ها بی گمانی عرشیند،

در حجاب از نور عرشی می زیند.

همچو حارت چو مارت آن دو پاک،

بسته اند اینجا به چاه سحم ناک.

        *        *        * 

این عارف وارسته می گوید عقل کل که حقیقت اصیل جهان هستی است همچون دریا یست که پدیده های مخصوص در سطح آن مانند کاسه های خالی و شناورند:

        *        *        *

 تا چه عالم هاست در سودای عقل،

تا چه بی پهناست این دریای عقل.

صورت ما اندرین بهر عذاب،

می رور چون کاسه ها بر روی آب.ع

قل پنهان است و ظاهر عالمی.

صورت ما موج یا از آن نمی.

کل عالم صورت عقل کل است،

کوست بابای هر آنک اهل کل است.

       *        *        * 

حضرت مولانا در جای دیگر در رابطه به عقل جزوی و عقل کلی می فرماید:«عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را و جنس آن را ندیده باشد و اینکه مردم تصنیف ها کرده اند و حندسه ها و بنید های نو نهاده اند،ت صنیف نو نیست جنس آن را دیده اند بر آنجا زیادت می کنند.آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کل باشند.عقل جزوی قابل آموختن است محتاج است به تعلیم.عقل کل معلم است محتاج نیست...»

حضرت مولانا عقل جزوی یا به تعبیر دیگر عقل معاش را که مدبیر و منظیم حیات روزمره و امور اجتماعی انسان ها هست تا زمانی که از محدوده ی وظایف و فعالیت خودش تجاوز نکرده است سودمند و راه گشا می داند.وی عقل جزوی را وسیله ی کسب رزق و روزی و تنظیمگر امور اجتماعی انسانیت ارزیابی می کند.

      *       *       *

 غیر این عقل تو حق را عقل هاست،

که بدان تدبیر اصباب سماست.

که بدین عقل آوری ارزاق را،

زان دیگر مفرش کنی اطباق را.

       *       *       *   

طبق نظریه ی حضرت مولانا عقل جزوی یا مکسبی از طریق سعی و کوشش و تعلیم و آموزش بدست می آید اما عقل سوم یا عقل لدونی عطای الاهی برای بندگان خاص پارسا و پاکمناش می باشد.

       *       *      *

 عقل دو عقل است عقل مکسبی،

که دراموزی چو در مکتب سبی.

از کتاب و استاد و فکر و ذکر،

از معانی وز علوم خوب و بکر.

عقل دیگر بخشیش یزدان بود،

چشمه ی آن در میان جان بود،

چون ز سینه آب دانیش جوش کرد،

نی شود گنده نه دیرینه نه زرد.

       *      *       *

در حقیقت آن دانیشی که در مکتب و دانشگاه ها بدست می آید اگر تکرار نشود بلافاصله فراموش می گردد.اگر علم مکتبی اساس می بود باید شاگردان یک مکتب همه دانشمند می شدند ولی اکثریت چون قلب مونیر و خرد فطری ندارند از میان صد شاگرد شاید یک و دو نفرشان دانشمند و عالم شوند.

عقل جزوی از نظر مولانا چند مشکل لاینحل دارد:

       *      *      *

-منکر شهود حقیقت است

-گرفتار عافت و وهم و خیال است.

-در درک مسایل لاهوتی ناقص است.

-مستقل و مختریع نیست.

-فقط به علیت و قانون های ظاهری طبعت سر و کار دارد.

-عشق را درک نمی کند.

       *      *      * 

اما عقل کلی دارای صفات زیرین است:

       *       *       *

-به منزله ی بال و پر انسان است.

 

-ضد شهوت و ظلم و نادانی است.

-عقل ایمانیست اخبار الاهی را تصدیق می کند و هر چه پیامبران گویند به آن عمل می کند.

-تدبیر امور باطنی کند.

-از شناخت خدا عاجز است اما سرکس نیست.

-حقیقت نهان جهان هستی است.

       *       *        * 

و در نهایت با توجه به ابیات «مثنوی» و دلایلی که از کتاب «فیهی ما فیهی» در باره ی عقل آمده است به خوبی آشکار می شود که حضرت مولانا نه تنها عقل ستیز نبوده بلکه به اصالت عقل اعتقاد داشته است.

       *        *        *

 بس نکو گفت آن رسول خوش جواز،

ذره ای عقلت به از صوم و نماز.

زانکه عقلت جوهر است این دو عرض.

این دو در تکمیل آن شد مفترض.

تا جلا باشد مر آن آیینه را،

که صفا آید ز تاعت سینه را.

لیک گر آیینه از بن فاسد است،

صیقل اورا دیر باز آرد به دست...

عقل عبدالان چو پر جبریل،

می پرد تا ضل صدره میل-میل.

 

  • بتسابه مهدوی

گالری بتسابه 003

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۰ ب.ظ

  • بتسابه مهدوی

روانشناسی عشق و دیدگاه استاد عشق مولانا

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ب.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

عشاق سخت نیازمند پیوند عواطف با معشوق هستند. بدون این ارتباط عاشق شدیداً احساس اضطراب، التهاب، و پوچی و بی ارزشی می کند. گوئی که بخش اصلی وجود گم شده است. جواب و خبری مثبت از معشوق باعث شادی و وجد می شود و بی خبری و سردی او آشفتگی و پریشانی بوجود می آورد. نیاز مبرم عاشق برای پیوند معشوق، شوری نیرومند ایجاد می کند که انرژی فوق العاده را سبب می گردد و در اوج آن عشق مرز بین خویشتن و دیگری از بین می رود و تجربه ی «مائی» یا usnessپیوند عاطفی را به اوج خود می رساند.

عشاق به چنین لحظه و رابطه ای سخت اُنس می گیرند و وابسته می شوند. همانطور که آنتونی شکسبیر به کلوپاترا می گوید: «قلب من مال توست و سکان آن به نخی آویخته است».

 

عشاق اغلب هم حسی و همدلی فوق العاده ای را تجربه می کنند. واژه دو روح در یک جسم در این دوران عشق رمانتیک واژه ای بسیار گویاست. تغییرات شیمیائی مغز را در این دوران هلن فیشر با دقت مطالعه کرده است و اعتقاد علمی بر آنست که عشق در مرحله ی هیجان با دو پامین و نور آدرنالین زیاد، شوری شگفت انگیز ایجاد می کند و در این دوران سیستم های انگیزشی هوس و هدف مندی مغز در مسیر تسخیر جنسی معشوق، فعالیت های عادی مغز تحلیل گر را مخدوش می کند. این دوران همان مستی و شور عاشقی است. و پس از گذشت از این مرحله، اگر دوام عشق به هورمون پیوند و دلبستگی امان بدهد، «اُکسی توسین» بتدریج شور و هیجان را تعدیل کرده و آرامش و دلبستگی را حاکم بر روابط عاشق و معشوق می کند.

 

وقتی از عشق سخن بگوئیم بلافاصله بحث حقیقی یا مجازی بودن آن مطرح می شود. سخت گذران بودن یا ماندگاری آن بمیان می آید و خلاصه بحث جسمانی یا معنوی - روحانی بودن عشق هم خود را به میدان گفتگو می کشاند.

مولانا می گوید:

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را به آن شه رهبر است.

لذا نظر او اینست که حتی عشق مجازی هم تجربه ای است که راه تجربه ی عشق حقیقی را هموار می کند. ولی شرط عمل اینست که عاشق ادب عاشقی بداند. ادب عاشقی هم چیزی نیست جز فنا خودپرستی در اکسیر عشق. بهمین دلیل برای مولانا عشق پر از شهد و شیرینی و آرامش آفرین نیست. او بر خلاف حافظ که از مصیبت ها و بلاهای عشق غافلگیر می شود و می گوید:

الا یا ایهلا ساقی اَدرکساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.

مولانا می گوید:

عشق از اول سرکش و خونی بُود

تا گریزد هر که بیرونی بود

مولانا نبرد عاشقی را کار هر کسی نمی داند و می گوید درکوره ی عشق بسیاری فقط می سوزند و جمعی از میانه ی راه می گریزند. چون در این راه عشق جز معشوق، همه چیز ترا می گیرد و می سوزاند تا ترا بیازماید.

مولانا در دفتر اول مثنوی در قصه ی کنیزک و پادشاه، به زیباترین شیوه بیان هوس، غرور، حسادت، خودپرستی، مقام و جایگاه و کِبر پادشاهی را در کوره ی عشق کنیزک ذوب می کند و پادشاه را از مسیر عشق مجازی به شاهراه عشق حقیقی می کشاند.

مولانا می گوید:

عشق آن شعله است کو چون برفروخت

هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت

مولانا شرط اول تجربه ی عاشقی را، چیره شدن بر تمایلات نفس و خود پرستانه می داند،چنانکه می گوید

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی

 

در قصه ی کنیزک و پادشاه، ابتدا عشق پادشاه به کنیزک، سراسر هوس و خواهندگی است و بهمین دلیل فرمان می دهد که کنیزک را به قصر او آورده بیارایند و به بالینش بیاورند. حاصل این تمنای یک جانبه و خود خواهانه، بیماری و زرد روئی کنیزک است و افتادن او به بستر مرگ.

در گام نخست ترس پادشاه از مرگ کنیزک که پاسخی به درمان طبیبان جسمانی نمی دهد، او را با تواضع و برهنه پا به شبستان مسجد می برد و در اوج عجز بشری، درمان کنیزک را فقط از درگاه احدیت طلب می کند. در خواب به او وعده می دهند که طبیبی روحانی به آن منطقه می آید که قادر به درمان کنیزک است. روز موعود می رسد و پادشاه به استقبال طبیب روحانی می رود و با تواضع بیمار خود را بدست طبیت روحانی می دهد.

در اینجاست که گام دیگری از استحاله ی احوال پادشاه فرا رسیده است. زیرا طبیب روحانی به او می گوید که کنیزک دل در گرو مرد زرگری دارد که برای بهبودی حال او، باید فرمان دهی مرد زرگر بیاید و کنیزک با او کامجویی کند. حسادت پادشاه که از ویژگیهای عشق مجازی است باید در راه تجربه ی عشق حقیقی، رنگ ببازد.

پادشاه فرمان می دهد و مرد زرگر می آید و کنیزک رو به بهبودی میرود و پادشاه کام ناگرفته از کنیزک، شاهد کامجوئی او با مرد زرگر است.

طبیب روحانی که پادشاه را استوار راه عشق می یابد درسی دیگر به او می آموزد و آن خوراندن سم تدریجی به مرد زرگر و دگرگون شدن ظاهر اوست. مرد زرگر بتدریج لاغر و زرد چهره و تکیده می شود و به سرازیری مرگ افتاده است که عشق او در دل کنیزک، قبل از مردن او می میرد. طبیب روحانی می خواهد که پادشاه بداند که:

عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود.

مرد زرگر می میرد، کنیزک در قصر می ماند و دل سوی پادشاه می آورد اما قصه اینگونه پایان می یابد که پادشاه با این تجربه ی دل دادگی و سوزاندن هوس - حسادت - کبر و خود پرستی، وارد وادی دیگری از عشق حقیقی شده که دیگر وصال و کامجوئی از کنیزک خواسته ی پادشاه نیست و وسعت قلب او عشقی بزرگتر را در خود جای داده است.

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو

که نه معشوقش بود جویای او

پی بردن به دستگاه فکری مولانا، گام نخست در شناخت دیدگاه او نسبت به عشق است.

او نه فقط تئوری عشق را می شناسد، بلکه با یک تجربه ی عاشقانه، گام به گام رهرو وادی عشق را هدایت می کند.

«ای آنکه شنیدی سخن عشق، ببین عشق

کو حالت بشنیده و کو حالت دیده»

اینکه شمس در ملاقات خود با مولانا چه کرد؟ حدیث پُر رمز و رازی است، که بسیاری با کوته بینی این تجربه را با متر کوتاه خود اندازه می گیرند و میزان درستی در دست ندارند تا این تجربه ی فراتر از امور مادی ارتباط را اندازه کنند. آنچه نمی دانیم بسیار است ولی آنچه می دانیم اینکه ملاقات شمس در زندگی مولانا تحول شگفتی آفرید.

مولانا که در زهدان دین فقاهتی پرورش یافته بود، در این تحول معنوی و با تجربه ای عاشقانه، این پوسته ی تنگ را شکافت و به جمع وارهیدگان غیر عبوس دین فقاهتی پیوست که خود گفته است

«سجاده نشین با وقاری بودم

رقصنده کودکان کویم کردی.»

مولانا تمام هویت اکتسابی خود را چون گل برگهای یک گل، تک تک به باد فنا سپرد و رشد نوین را از تخم دانه ی وجود آغاز کرد. از مخزن هستی خود و از گنج درون تن به قماری عاشقانه سپرد که در طلب وصال با معشوق هر چه از او خواسته شد بی محابا، بخشید.

در سیر معنوی عشق یکی از نادرترین متفکران زمانه ی خود گشت که بر خلاف ردای آستین گشادی که می پوشید، شوریده ای بود سرمست و رقصنده ای شیدا در عالم دل باختگان حقیقت. و بر خلاف سماعی که می گذاشت پرهیز کاری بود ستُرگ در وادی تقوی:

«عشق آن شعله است کو چون بر فروخت

هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت»

هدف غائی بشریت بر طبق نظریه ی مولوی، به وحدت رسیدن با خالق هستی از راه عشق است. او فضیلت را نه غایت، بلکه وسیله ای برای نیل به غایت می داند. از این رو است که شعر او بر دیده ی استعلامی وحدت استوار است و او این باور را از موضع اخلاق و نه متا فیزیکی استنتاج می کند. غایت مولانا عشق و نیروی هستی بخش آن است که نیروی محرکه ی دیدگاه اخلاقی مذکور به شمار می رود و به تصوف مولانا چشم اندازی مثبت و غائی برای وضعیت دشوار زندگی بشر امروزی که سخت «منفرد» و تنها شده می دهد. وحدت وجود و موجود اگر چه واژه ای است که با مولانا به جهان اندیشه وارد نشده است و این مفهوم را به ابن عربی،فیلسوف مسلمان اسپانیولی اصل نسبت می دهند ولی تجربه ی وحدت عشق و عاشق و معشوق در لابلای اشعار مولانا خوابیده است.

«باده در جوشش گدای جوش ما

چرخ در گردش گدای هوش ما

باده از ما مست شد، نی ما از او

قابل از ما هست شد، نی ما از او»

مولانا ریشه ی آگاهی را در رابطه ی میان دو ذره و قابلیت ذاتی آنها در پیوستن به یکدیگر می داند. این امر همان پیوستگی کوانتومی موجود در سطح DNA است که امروز به نیروی اساسی حیات معروف است.

 

  • بتسابه مهدوی

گالری بتسابه 01

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

مرگ

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ

 


دکتر بتسابه مهدوی

 

پدیده مرگ موضوعی است که می توان از نقطه نظرهای گوناگونی درباره آن بررسی و گفت وگو کرد. از نظر علوم زیستی و پزشکی، مرگ عبارتست از تعطیل سازمان فعال بدن انسان، که حافظ حیات او می باشد.   

  

پدیده مرگ موضوعی است که می توان از نقطه نظرهای گوناگونی درباره آن بررسی و گفت وگو کرد. از نظر علوم زیستی و پزشکی، مرگ عبارتست از تعطیل سازمان فعال بدن انسان، که حافظ حیات او می باشد.

 

نفس گرچه همراه با تکوّن بدن موجود می شود و باصطلاح «جسمانیه الحدوث» است ولی بمحض قوام گرفتن، عهده دار حفظ و رشد و تکامل بدن می گردد. بنظر ملاصدرا، برخلاف تصور برخی، بدن تابع نفس است نه نفس تابع بدن. اما نفس ناچار است تا رسیدن به کمال خود با بدن همراهی کند. رشد بدن متوقف می شود ولی رشد و کمال نفس ادامه دارد و بالاتر از آن، هر چه به کمال نفس افزوده شود بر پیری و ضعف و نقص بدن افزوده می گردد تا آنجا که نفس قید تن را رها نموده و آزاد می شود و بدن را بصورت مرده ای باقی می گذارد.

 

این دیدگاه به بدن فقط از لحاظ ساختار جسمانی و بعبارت دیگر از نقطه نظر مادی و از منظر حواس خمسه می نگرد و علایم مرگ را توقف فعالیت مغز و قلب و اندامها و از بین رفتن حرارت جسم می داند و معمولاً به خروج چیزی بنام روح یا نفس اشاره نمی کند.

 

اما از نظر فلسفه، مرگ عبارتست از جدا شدن دائمی روح یا نفس که بطور طبیعی و بسبب درهم ریختن نظم طبیعی بدن و نارسائی آن ایجاد شود.

 

فلاسفه، مرگ و خروج روح یا نفس را از بدن به کسی تشبیه می کنند که خانه اش خراب شده و ناگزیر است آنرا ترک کند و به جائی دیگر پناهنده شود.

 

اما علاوه بر این گونه مرگ ـ که به آن مرگ طبیعی می گویند ـ فلاسفه مرگهائی را که نه بسبب زوال نظم طبیعی آن بلکه بسبب حوادث و یا افعال عمدی و غیر عمدی افراد بشر حاصل می شود نوع دیگری از مرگ دانسته و بنام مرگ اخترامی (غیر طبیعی) می شناسند که بسبب خرابی خانه نفس و روح، یعنی بدن، بر اثر حادثه روح از آن جدا و مرگ نامیده می شود.

 

ملاصدرا فیلسوف نامی ایرانی (۹۷۹ ـ ۱۰۴۵) برای مرگ تعریف تازه ای آورد و پس از ردّ عقیده زیستشناسان و پزشکان ـ که مرگ را معلول تباهی بدن می دانند ـ با اشاره به دو نوع مرگ طبیعی و اخترامی، مرگ را رهایی روح از قید بدن بسبب کمال خود و بینیازی به بدن دانسته و در توضیح فلسفی این مطلب می گوید: نفس انسان در آغاز از ماده یعنی جسم و بدن سربرآورده ولی با تکیه بر مسیر رشد و تکامل مادی بدن، راه جداگانه ای برای تکامل خود را در پیش می گیرد. تکاملی که با آغاز پیری و رشد منفی بدن، از توقف باز نمی ایستد و همچنان به رشد تکاملی خود ادامه می دهد، یعنی برخلاف بدن پیری و «آنتروپی» ندارد و نابود شدنی نیست.

 

این نوع تکامل بر اصل قانون فلسفی دیگری بنام «حرکت جوهری» اشیاء بنا شده است که یکی از اصول ابتکاری ملاصدراست و ثابت می کند که همه اشیاء در جهان مادی و محسوس آرام ندارند و گام بگام در حرکت یکطرفه و پیشرونده ای می باشند و از نقص رو به کمال طبیعی خود می روند. برخلاف جهان ایستای ارسطوئی، جهان ملاصدرا پویا و پرجوشش و جنبش است و با این پویش، همه اشیاء در جهان ما راه تکامل را می پویند و نفس انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست.

 

بر اساس اصل جهانی «حرکت در وجود و جوهر» اشیاء است که، نفس انسان همراه بدن روز بروز راه تکامل خود را می پوید و سرانجام پس از طی دوره تکامل و رسیدن به کمال خود در هنگامیکه شمارش معکوس پرواز و رهایی آن از بدن فرا برسد بدن را رها کرده مانند ماهواره ای که از موشک خود جدا شود، در فضای غیر مادی متعلق به خود وارد می شود و زندگی غیر مادی خود را که برای آن ساخته شده آغاز می کند که عرفا به آن مرگ می گویند.

 

بنظر ملاصدرا روح یا نفس انسان گرچه با مرگ خود از بدن جدا می شود و آنرا مانند جامه ای کهنه و خالی بجا می گذارد اما در آن جهان دیگر نیز دارای بدنی است که از ماده ساخته نشده ولی همانند بدن دنیوی اوست و همان صورت و مشخصّات را داراست بگونه ای که در آن جهان همه یکدیگر را خواهند شناخت وتمام خصلتها و محتوای ذهن در خیال خود را نیز بهمراه دارند.

 

با وجود آنکه نفس در آغاز حیات خود تکیه بر حمایت و هدایت بدن دارد اما بمحض آنکه شکل غیر مادی (مجرد) بخود گرفت رابطه نفس و بدن معکوس می شود و نفس حامی و نگهبان بدن و بتعبیر ملاصدرا «حامل» بدن می گردد و این تصور که نفس در طول زندگی خود نیازمند بدن است صحیح نیست.

 

نفس گرچه همراه با تکوّن بدن موجود می شود و باصطلاح «جسمانیه الحدوث» است ولی بمحض قوام گرفتن، عهده دار حفظ و رشد و تکامل بدن می گردد. بنظر ملاصدرا، برخلاف تصور برخی، بدن تابع نفس است نه نفس تابع بدن. اما نفس ناچار است تا رسیدن به کمال خود با بدن همراهی کند. رشد بدن متوقف می شود ولی رشد و کمال نفس ادامه دارد و بالاتر از آن، هر چه به کمال نفس افزوده شود بر پیری و ضعف و نقص بدن افزوده می گردد تا آنجا که نفس قید تن را رها نموده و آزاد می شود و بدن را بصورت مرده ای باقی می گذارد.

 

فلاسفه پیش از او بدن را به کشتی تشبیه می کردند و نفس را ناخدای آن می انگاشتند که همراه با ساختن و بوجود آمدن کشتی بر آن سوار می شود و آنرا هدایت می نماید. ولی ملاصدرا بدن را به کشتی بادبانی و نفس را به باد تشبیه می کند و می گوید:

 

مسلم است که باد، کشتی را حرکت می دهد و راه می برد نه کشتی، باد را و بدینگونه است که نفس انسان، راننده و مدیر بدن است چه همانگونه که اگر باد نباشد کشتی از حرکت باز خواهد ایستاد، وقتی نفس به کمال خود رسیده و از بدن بینیاز باشد آنرا رها می کند و بدن را بیجان بیحرکت بجا خواهد گذاشت، پس حیات بدن از نفس است و نفس تابع بدن نیست. 

 

اما مرگ در نگاه عرفان اسلامی منظری بسیار زیباتر و با شکوهتر دارد، زیرا نه فقط برخلاف نظر ماده گرایان و حسگرایان، مرگ نابودی و فنا نیست بلکه گامی به مرحله کاملتر زندگی و آغاز حیاتی دوباره و بتعبیری دیگر: در حکم تولد دوباره انسان است، همانند تولد کودک و خروج از حالت جنینی به حالت مستقل بشری، از این منظر، جهان مادی برای انسان در حکم رحم مادر برای فرزند است.

 

مولوی عارف بزرگ فارسی زبان در اشعار خود، تبدل کودک را در جنین از شکل ماده بیجان به حالت نباتی «مردن» از ماده و «تولد» در وضع نباتی معرفی می کند و خروج از حالت نباتی پس از آن را مردن و ورود به حالت حیوانی و جنبش را زندگی حیوانی و تکامل او از حیات حیوانی و خروج به حیات انسانی را مردن تعبیر می کند.

 

وی پس از این مراحل مرگ انسان را مردن از بشر بودن و آغاز زندگی فرشته وار می دانسته و سرانجام نتیجه می گیرد که هرگز انسان از مردنها کم نمی شود بلکه برای او کمال و مرتبه ای افزونتر از پیش نصیب می گردد.

 

بر این اساس برخلاف نظر سطحی مردم ظاهر بین، «حیات» انسان منحصر به زندگی در بدن و در این جهان نیست بلکه «حیات» بصورت زنجیره ای دارای درجات و مراحلی است که خروج از هر مرحله «مردن» از آن مرحله و ورود به مرحله بعد، «زندگی» و تولدی دوباره است و در واقع انسان مانند آن کودک دبستانی است که اگر معنای دبیرستان را نداند خروج از فضای دبستان بنظر او مرگ و ماتم است ولی وقتی وارد فضای دبیرستان شود، نظر او عوض می گردد و خروج او از دبیرستان و پس از طی مراحل تحصیل در آن، در حکم مردن از آن جهان و ورود او به دانشگاه آغاز زندگی جدید و تولدی دوباره برای او است. بر اساس نظر عرفا در صورت شایستگی و تلاش انسان این مرگ و تولد آنقدر تکرار می شود تا انسان در سیر تکاملی خود تا به آستان خدا برسد و نه کرسی فلک را در زیر پای خود ببیند.

 

در قرآن مجید و در آیات بسیاری که درباره موت و حیات دارد مرگ را مرحله ای از چرخه حیات معرفی میکند و در چند آیه به همین مضمون عرفانی و فلسفی اشاره نموده است. از جمله در سوره روم (آیه ۲۸) ؛ شما (انسانها) مرده بودید و خداوند زنده تان کرد و سپس شما را می میراند و سپس زنده می سازد و سرانجام بسوی او باز خواهید گشت.

 

مقصود از مردن در اول آیه مراحل جمادی و نباتی و رحم و حالت جنینی است و حیات اول زندگی عادی بشری در این جهان و موت دوم، همان مرگ عادی بشری در این جهان است و دو مرحله بعد حیات مربوط به پس از مرگ و ادامه زنجیره تکاملی این جهان و آن جهانی است.

در آیات دیگری نیز همین مضمون آمده و در آیه ای از زبان گناهکاران معذب در جهنم می فرماید: خداوندا: ما را دو بار زندگی و دو بار مردن دادی ...

تحلیل فلسفی حقیقت مرگ و حیات در قرآن مجید باید نخست از معنای «حیات» و فهم عمق آن در قرآن آغاز شود تا مفهوم مرگ نیز بهتر درک گردد.

 

یکی از صفات خداوند «حیّ» (یعنی زنده و دارای حیات) است و معنای فلسفی حیات و حیّ موجودیت همراه با دانش و هوشمندی است و چون در فلسفه و عرفان اسلامی مسلم است که وجود در خداوند، مطلق و بیمرز و بیحد و اندازه است و از اینرو وجودی یکتا (احدی) و دارای کمال مطلق (صمدی) می باشد از اینرو نتیجه می شود که همه موجودات ـ یا بتعبیری حیاتها و هستیهای با دانش و هوشمند (و یا حتی بدون آن) ـ فروغی از آن خورشید جهانتاب یعنی وجود و حیات ازلی خداوند می باشند.

 

در انسان این ویژگی وجود دارد که علاوه بر هستی مادی و حیات درجه دو که در همه موجودات هست، حیاتی ویژه نهفته داشته باشد که در قرآن از آن به «روح خدا» تعبیر شده از جمله در سوره حجر پس از آنکه به ماده اولیه خلقت انسان (که خاک و گل و عناصر اصلی شیمیائی است) اشاره می کند می افزاید که در انسان اولیه و در آن ماده جسمانی از روح خود دمیدم (و نفخت فیه من روحی ...)

 

گرچه در معنای گسترده و کمی مبهم روح نباید بیدقتی کرد اما با تکیه بر معارف و مطالب عرفان اسلامی که مخلوق اول و منشأ موجودات جهان و گسترش نعمت وجود را (نَفَس رحمانی) می نامد و در مدارک قرآنی اولین مخلوق خدا «روح خدا» که روح اعظم نامیده شده می باشد بنابرین می توان نفخه روح الهی و حلول آن در انسان را از نظر فلسفی و عرفانی به افاضه وجود درجه یک یا حیات حقیقی تفسیر نمود.

 

با این تحلیل انسان دارای امانت و موهبتی الهی شده و بنص قرآن مجید به مقام خلافت الهی رسیده است و از اینرو همه فرشتگان مأمور شدند که به انسان اولیه (که نماد انسان بود) سجده کنند. بعقیده مسلمین منشأ کرامت ذاتی انسانی همین مقام خلافت الهی است و حقوقدانان سکولار و مذاهب دیگر که انسان را خلیفه خدا ندانند نمی توانند هیچ منشأ واقعی و منطقی برای کرامت ذاتی انسان بیان کنند و برای او حقوق اولیه و ذاتی تعریف نمایند زیرا اگر مقام خلافت الهی نباشد، بین انسان و دیگر حیوانات فرقی نیست.

 

نتیجه ای که از این تفسیر می توان استخراج کرد:

اولاً انسان پس از آنکه وجود و حیات خود را بدست آورد غیر منطقی است که آنرا از دست بدهد و معدوم شود زیرا که وجود از نظر فلسفی همواره نقیض عدم است و از یک شی هرگز نقیض آن زاییده نمی شود. پس آنچه را که بشر «مرگ» می داند در واقع تغییر شکل حیات و تبدیل منزل و تغییر فضای زیستن اوست و موت معنای سلبی ندارد بلکه مفهومی وجودی است و می بینیم که در قرآن آمده است که خداوند، خالق مرگ و زندگی است. می دانیم که «عدم» قابل خلقت نیست و هنگامیکه پای خلقت در میان بیاید دیگر عدم رخت بربسته و وجود بجای آن نشسته است.

 

ثانیاً وجود و حیات انسان، متعلق به او نیست و امانت یا ودیعه ای الهی است که به وی تفویض شده و انسان در جریان طبیعی آفرینش ـ که مانند قطاری ما را از این منزل به آن منزل ببرد ـ حق ندارد در آن تصرف کند و از اینروست که خودکشی یا قتل دیگران (جز با اذن خداوند و بموجب قانون خود او) بهیچوجه جایز نیست و گناه شمرده می شود.

مالکیت حقیقی خداوند تنها بر جان و حیات انسان نیست بلکه بر جان تمام جانداران اعم از نبات و حیوان و همه عرصه زندگی بشر در این کره خاکی است. و بهمین دلیل کشتن جانداران (حیوان یا گیاه) (جز برای حفظ حیات خود یا برای دفاع از خطرات) جایز

  • بتسابه مهدوی