عشق بازی
عشقبازی به همین آسانی ست...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
"مهربانی" را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
- ۰ نظر
- ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۶
عشقبازی به همین آسانی ست...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
"مهربانی" را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
هرزمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید"هر چند راه اوسخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید"
و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.
هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد " به صلیب نیز میکشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.
از کتاب پیامبر-جبران خلیل جبران
خُــدایــا...
میـــــدانَم این روزهـــا از دستـَــــم خستـــه ای
کـــــمی صبـــر کُن خـــــوب میشــــوم....
بُگـــــذار بــــاران بزنــَــــد...
دلـــــم بگیـــــرَد...
میـــــروم زیر آسمــــانَت...
دستــــــهایَم را میسپــــارم به دستـَــت...
ســـرم را میـــگیرم به سمتـَت...
قلـــــبَم مال تو اشکــــــهایم که جاری شَــود...
میشــــوم هَمانی کــــه دوســـت داری...
پـــــاک،استــــوار،امیـــــــدوار...
بــُـــــگذار بــــاران بــــــزَنــــد؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
یارم به یک لا پیرهن ، خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن،مست مست وهشیارش کند
پروانه امشب پر مزن ، اندر حریم یار من
ترسم صدای پرپرت ، ازخواب بیدارش کند
پیراهنی از برگ گل ، بهر نگارم دوختم
بس که لطیف ست آن بدن،ترسم که آزارش کند
ای آفتاب ، آهسته نِه پا درحریم یار من
ترسم صدای پای تو ، ازخواب بیدارش کند
فائز دشتستانی
خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد...
خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت...
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...
از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...
یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید...
و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهای بسته برو
چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست.......
همیشه دلخوری ها را...
نگرانی ها را....
به موقع بگویید....
حرفهای خود را به یک دیگر با "کلام" مطرح کنید؛ نه با " رفتار"
که از کلام همان برداشت می شود که شما می گویید؛ولی از رفتارتان هزاران برداشت....
قدر بدانید" داشتنها " را
مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است .
یک روز به آدمها نگاه میکنی
و میبینی آنهایی که فکر می کردی بد هستند ،
برایت بزرگترین کارها را کرده اند
و آنها که دوستشان داشتی و فکر میکردی همیشه دستت را برای بلند شدنت از زمین می گیرند ، آنقدر محکم زمینت زده اند که صدای خورد شدن استخوانهایت را با تمام وجود شنیده ای...
آدمها را قضاوت نکن
روزگار بهترین قاضی است
ذهنت را از خوبی و بدی آدمها پر نکن
به حرفهای قشنگشان دل نبند
و از حرفهای نازیبایشان نرنج...
فاصله ات را با آدمها حفظ کن...
برای شناختن آدمها
اینقدر عجله نداشته باش ،
روزگار ، ذات تک تک آدمها را
به تو نشان می دهد
و تو میرنجی از خودت
و قضاوتهای عجولانه ی زود هنگامت...
راستی؛ چه شباهت نزدیکی با گفته "زنده یاد بانو فروغ فرخزاد" دارد که این شاعره فقید؛ شهیر و پرآوازه
می گوید...؛:
"در لحظه زندگی کن و از آن
لذت ببر"...؛؛؛
آهوان؛ ای آهوان دشت ها؛
گاه اگر در معبر گلگشت ها...؛
جویباری یافتید آوازخوان؛
رو به استغنای دریاها روان...؛!!@
"روحش شاد و یادش گرامی"
حرمتها که شکسته شد
مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی
انچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد
انچه نباید بگویی گفته شد
فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است
نه دیواری خراب کنی از نو بسازی
"دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن ان بودی"
راستی حالا که خود را بی خانه کردی
با آوارگیت چه میکنی
شاید به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری...
زندگی ات را در زمان حال بگذران...؛
و به خاطر اتفاقات آینده؛
نفست را در سینه حبس نکن....؛!!@
"اندره متیوس" 💚💜💝
مناجات زیبایی از خواجه عبدالله انصاری:
بارالها…
از کوی تو بیرون نشود
پای خیالم
نکند فرق به حالم ....
چه برانی،
چه بخوانی…
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی…
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی..
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی....