نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۱۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر مهدوی» ثبت شده است

سمبل راه دور

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ق.ظ

سمبل راه دور

دکتر بتسابه مهدوی

 

سمبل راه دور یکی از سمبلهای اوسویی است که کانجی ژاپنی است و به چند معنی در انگلیسی ترجمه شده است که یکی از آنها "اصل همه چیز از آگاهی ناب است." است

 

واضح است که این سمبل بدلیل اینکه ریکی را در فضا به راه دور می فرستد پس در سطح عمیقتری کار می کند.

 

زمانی که در همسویی ریکی 2 سمبل را دریافت میکنید و فعال میشود دیگر مسافت برای ریکی اهمیت ندارد،شما میتوانید به شخصی در شهرتان یا شهرستانی دیگر یا حتی کشوری دیگر ریکی بفرستید.

 

روشهای زیادی برای فرستادن ریکی هست ولی مهمتر از همه استفاده از سمبل و توجه شما می باشد،پس خیلی در مکانیزم پروسه دقیق نشوید فقط این را بدانید هنگامی که شما برای شخصی ریکی میفرستید به هر حال کار خواهد کرد.به شما پیشنهاد میکنم راههای زیر را بخوانید و از هر کدام که برایتان بهتر کار می کرد استفاده کنید..

 

آیا اجازۀ شخص مهم است؟

سوالی که پیش می آید: به چه کسی می توان ریکی داد و آیا باید از او اجازه گرفت یا نه؟

 

چیزی را که همیشه باید در مورد ریکی بخاطر بسپارید این است که چون ریکی از مکانی با آگاهی بسیار بالا می آید برای خواست انسانها بسیار ارزش قائل است،بنا براین ریکی برای کسی که آن را درخواست نکرده کار نمیکند. این بمانند یک محافظ امن است تا شما چیزی را برای کسی که نمیخواهد انجام ندهید.وقتی کسی درخواست نکرده، ریکی فقط در اطراف هالۀ او می ماند و هیچ اثری بر او نمی گذارد.پس بهتر است که وقت خود را تلف نکنیم.

 

خیلی بهتر است که شما از شخص بپرسید درمان ریکی را میخواهد یا نه و به خواستۀ آنها احترام بگذارید.

و اگر ریکی خواستند یک وقت مشخص را برای فرستادن ریکی تنظیم کنید و از آنها بخواهید در آن وقت روی تخت دراز بکشند یا روی صندلی به حالت استراحت باشند.

خیلی بهتر است اگر قبل از قرار یک تماس تلفنی با آنها بگیرید و یک مدیتیشن کوتاه هم برایشان انجام دهید. بعد از درمان هم می توانید تماس بگیرید و احساس آنها را نسبت به درمان بپرسید.

دکتر بتسابه مهدوی

7 شهریور 1395

تهران

 

 

  • بتسابه مهدوی

اهل سلوک

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ق.ظ

(اهل سلوک )

      دکتر  بتسابه مهدوی

 

نیک بدان سالک از سه مرحله عبور میکند .

🔵 منزل اول :منزل تعلم و یادگیریست .

در این منزل ،سالک ابتدا دانش آموز است رهیافت او کنجکاوانه و خود او طلب جمع آوری کتب و اطلاعات است. او میگردد و معلم خویش را پیدا میکند .اما به پیر نمیرسد .او طالب معلمی است که به او آموزش بدهد .نه پیری که بنیاد او را دگرگون کند .او به دنبال معلم میگردد زیرا گمان میکند که حقیقت را میتوان تعلیم داد .🔵🔴🔵🔴

حقیقت را نمیتوان تعلیم داد،حقیقت را فقط میتوان گرفت ؛حقیقت چیزی است که به آن دچار میشویم ;مانند عشق چیزی نیست که معلم بتواند آن را به شما منتقل کند .حقیقت در جاذبه ای شکوفا میشود که در بین پیر و سالک اتفاق میافتد .در این مرحله سالک نه سرسپرده بلکه دل سپرده ی پیر خویش است .این گونه است که چیزی بارقه ای که نه از جنس کلام است و نه از جنس مشهودات

چیزی که سرچشمه ی یک چیز نوین است .این اتفاق برای دانش آموز طریقت نمی افتد .او در ابتدا طالب این دگرگونی بنیادین نبوده است .

🔴 منزل دوم :منزلی ست با رهیافت مریدانه ...مرید از دانش آموز جلوتر است .مرید طالب دگرگونی بنیادین خویش است .مرید طالب اطلاعات نیست .بلکه طالب دگرگونی بنیادین خویش است .او به دنبال پیر میگردد

معلم او را راضی نمیکند .کتاب ها او را راضی نمیکنند ؛او به دنبال اطلاعات مرده نیست .بلکه به دنبال امری زنده میگردد .گر چه مرید سر میسپرد .اما خودیت او باقی میماند .سر سپردگی او ...هنوز سرسپردگی اوست. این اراده ی اوست .تصمیم اوست که سرسپرده باقی باشد .وقتی اراده میکنی قدرتش را نیز داری ...که آن را بر هم بزنی ...

میتوانی هر وقت که خواستی از حلقه ی ارادت خارج شوی ...در این منزل مرید هنوز اختیار دارد پیر خود را ترک کند .

این به اراده ی مرید بستگی دارد .که با پیر بماند و یا نماند .اگر به پیر خویش آری میگوید ،خود تصمیم گرفته است که آری بگوید ...من و منیت او هنوز در میانه حضور دارد ...او جلوتر از طالب علم است اما هنوز با پیر خود یگانه نشده است .🔴

(اهل سلوک ۲)

بتسابه مهدوی

 

⚫️ منزل سوم : منزل سوم ،منزل دل سپردگیست ...دل سپرده تسلیم است.

اما تسلیم او ناشی از اراده ی او نیست

او فقط بستر این تسلیم است .او نمیتواند پیر خود را ترک گوید ..اگر ده بار نیز ترک کند با تصرف دل پیر در وجودش با چشمی اشکبار و نادم همچون کودکی که از مادر جدا گشته باز خواهد گشت .دل سپرده هرگز عقب گرد نمیکند

او در دل و اندیشه ی پیر خویش فانی گشته است .نوری که از دل پیر بردلش تابیدن گرفته را با هیچ آبی نمیتواند خاموش نماید ...او فکر میکند که این آتش است و آتش را میشود با آب خاموش نمود اما سخت گاها در اشتباه است ...این نور است و نور را با آب نمیتوان خاموش نمود ...🔵🔴

فراموش نکن که باید به منزل سوم برسی ...اگر سالک درست گام بردارد به مرحله ی دل سپردگی میرسد .اگر طالب دانش درست گام بردارد به مرحله ی ارادت میرسد .اگر سلوک صادقانه و بی غل و غش باشد ((نه برای کرامات و دیدن عجایب و غرایب و ارتباط با جن و دیو و پری و مع الذلک ))💢

طالب دانش و مرید بی غل و غش هر دو روزی به منزل دل سپردگی خواهند رسید

🔱🔱🔱 دل سپردن یعنی شکوفا شدن

دل سپردن اکسیر است .بی درنگ تمامی دل مشغولی هایت محو میشوند ،گویی اصلا وجود نداشته اند .گویی از خواب پر از کابوس خویش برخواسته ای ..

فراموش نکن ...🔆

که هدف این است : رسیدن به صراط دل سپردگی ...🔴

وقتی دل سپردگی تحقق میپذیرد..سالک مستعد دریافت حقیقت میشود .طالب علم فقط اطلاعاتی درباره ی حقیقت ذخیره میکند .طالب دانش ..فقط از حقیقت را میفهمد ..اما 👇🏼👇🏼👇🏼

دل سپرده ی حقیقت ؛تمامی آن را لاجرعه سر میکشد. و بصیرت یک جا و ناگهانی در وجودش اتفاق می افتد .

و این امر حتی با یک دیدار بین مرید و مراد ...و یا حتی شش ماه آشنایی میتوان محقق گردد .نیازی نیست عمری را با پیر باشی ...و در محضر او ...

اگر دلی آماده ی پذیرش بصیرت داشته باشی ...فقط یک دیدار نیز گاها کفایت میکند ...

 

 

  • بتسابه مهدوی

افکار انسان

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۵۴ ق.ظ

افکار انسان

دکتر بتسابه مهدوی

افکار خود را در قالب تجسمات و کلمات مثبت مدیریت کنید تا به آرزوهای بزرگ زندگیتان به شکلی باور نکردنی دست یابید،

 ما به شما کمک می کنیم تا به این معجزه ی بزرگ دست یابید،

 افکار به اجسام تبدیل می شوند و ما به هرآنچه که می اندیشیم ، در واقع آن را جذب می کنیم؛

 کائنات را به خدمت خود بگیرید؛

 

اراده انسان در مسیر اراده کائنات است.

این قانون بسیار همه گیر و دقیق است و به زبان اعداد محاسبه و اعمال میشود؛

اگر انسان عدد هفت بخواهد ، کائنات عدد هفت را به او میدهد و اگر منفی هفت بخواهد ، کائنات باز بی هیچ حرکت دلسوزانه ای ، این کسری را به انسان اهدا میکند ، یا مثلا عدد پنجاه یا منفی سی و پنج ،

هر چه انسان اعداد و کدهای مثبت یعنی ثروت و سلامت و سعادت و خوشی و ... وارد کند ، کائنات نیز همان اعداد وکدها را رمزگشایی کرده و به انسان میدهند ، و باز هر چه اعداد و کدهای منفی وارد کند ، همانها رمز گشایی شده و به غم و اندوه و فلاکت و بدبختی و ناکامی تبدیل میشوند .

و این عدد و کد دادن ها بسیار ساده و فقط با فکر کردن انجام میپذیرد و نه با حل معادله های پیچیده ی دو متری!

کار کائنات رمزگشاییست ، نه تشخیص ؛

یعنی کاملا هشیارانه و دقیق کدهای انسان را دریافت میکند و آنها را رمزگشایی میکند ، اما هیچ قدرت تشخیصی در مثبت یا منفی بودن کدهای وارده ندارد ، و همه ی کدها را باز کرده و به خود انسان کدگذار باز میگرداند.

وقتی انسان مثلا به بدبختی فکر میکند یا درباره اش حرف میزند ، کائنات توجهی نمیکند که انسان با نیت خواستن به آن فکر میکند یا با نیت نخواستن. درواقع فکر کردن به چیزی نیت است ، نه خواستن یا نخواستن آن . و دقیقا همان بدختی را به او کادو میدهد!

"نمیخواهم" قراردادی بین انسانهاست ، و کائنات چنین زبانی را نمیفهمد، (که البته زبان بیهوده ایست)

 

در واقع انسان دانه را میکارد و آب میدهد و وظیفه ی کائنات رویاندن و بزرگ کردن آن دانه است و برایش هیچ فرقی نمیکند که آن دانه ، دانه ی لوبیای سحر آمیز (که نردبان رسیدن به تخم طلاست) باشد و یا دانه ی گیاه آدمخوار!

دانه ی گل خوشبو و میوه خوشمزه باشد یا دانه ی خار تیز و برنده ؛

و باز برای کائنات هیچ فرقی نمیکند که عدد وارده منفی هفت باشد یا منفی هفت هزار ،

مثبت هفت باشد یا مثبت هفت هزار میلیارد ،

هرچه انسان دانه بیشتر و موثرتری بکارد ، محصول بیشتر و موثرتر برداشت میکند.

اگر گندم بسیار بکارد ، گندم بسیارتر برداشت میکند و اگر خار بسیار بکارد ، خار بسیارتر برداشت میکند،

و نمونه ی موثرتر اینکه اگر دانه ی لوبیای سحرآمیز بکارد ، به تخم طلا رسیده و ثروتمند میشود واگر دانه ی گیاه آدمخوار بکارد ، طعمه ی کاشته ی خویش میشود.

اگر انسان خوبی ها و شادی ها و خوشبختی ها را اراده کند ، کائنات نیز همانها را برایش اراده و فراهم می کند.

و اگر انسان در تفکر ناکامی و غم و بدبختی و شکست باشد ، باز کائنات بی هیچ اعتراضی به این خواسته و اراده ی (شاید ناخودآگاه) انسان احترام میگذارد و شرایط آن را به نحو احسن فراهم میسازد ؛

در واقع این همان قانون آفرینش جهان بر پایه ی حساب و کتاب است.

کائنات همان علامتی را جلوی اعداد انسان قرار می دهد که خود انسان به او نشان می دهد. اگر انسان به کائنات علامت مثبت (+) نشان داده باشد ، کائنات نیز در معادله اش علامت مثبت قرار می دهد ، و اگر انسان علامت منفی (-) وارد کرده باشد ، کائنات نیز بی چون و چرا اطاعت می کند.

دکتر بتسابه مهدوی
24 مرداد 1395
تهران

  • بتسابه مهدوی

الرحمن

بتسابه مهدوی | شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۳ ق.ظ

الرحمن 💠 

دکتر بتسابه مهدوی

 

الرحمن اسمی از اسما الاحسنی بوده ،که مختص به الله میباشد و کاربرد آن برای غیر خدا جایز نمیباشد .

الرحمن اسمی است که دلالت دارد بر اینکه رحمت ،قائم و پا برجا به خداوند است ؛به این خاطر این اسم تثنیه است و جمع نمیگردد .

🌿👇🏼🌿🌻

و الرحمن صیغه ی تنظیم از رحمت است همچون رحیم ،با این تفاوت که میزان مبالغه ی رحمت در رحمان بیشتر از رحیم است ؛زیرا رحمت نشات گرفته از رحمان است که تمامی مخلوقات از آن بهره مند میشوند و شامل دوست و دشمن ،صدیق و زندیق ،میگردد .

الرحمن کسی است که نسبت به بندگان بسیارمهربان است چه از لحاظ آفرینش آن ها یا هدایتشان به ایمان و سعادتشان در آخرت .

رحمان و رحیم دو اسم از اسما الاحسنی میباشند و از رحمت حق مشتق شده اند .

🌻☘🌻☘🌻👇🏼         

رحمت مخلوقات است که ناشی از رقت و عطوفت میباشد و اما خالق پاک و بری است از اینکه دچار انفعالات قلبی گردد،پس رحمت او نعمت و فضل و احسان خداوندی است .

            🌿🌻🌿

اسم رحمان برای خداوند بیانگر متصف بودن خداوند به فراوانی رحم میباشد بدون در نظر گرفتن این که به کسی تعلق گیرد .

یعنی این صفت ذات خداوند است (خداوندی که پر از رحمت است )🌻

اما رحیم 🌿️👇🏼

دلالت بر کثرت موجوداتی میکند که رحمت شامل آن ها میشود و آن صفت فعل است به دلیل اینکه شما میگویی :👇🏼🌻

خداوند نسبت به بندگانش رحیم است.  یعنی اثر رحمت خداوند به بندگانش میرسد و نمیگویی که خداوند نسبت به بندگانش رحمان است .

🌹☘👇🏼

رحمان صفت اوست و رحیم فعل است .

رحمان دلالت دارد بر اینکه خداوند با رحمت خود بر بندگانش رحم میکند . هیچ کدام از دو کلمه رحمان و رحیم از یکدیگر بی نیاز نیست . و در عین حال دومی بر اولی تاکید نیست .

زیرا هر کدام از آنها معناهای خاصی دارند و مظاهر رحمت بسیار است . و در توان آدمی نیست که آنها را شمارش کند .

 

 

  • بتسابه مهدوی

بانوان نامدار ایران زمین (1)

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۳ ق.ظ

بانوان نامدار ایران زمین (1)

دکتر بتسابه مهدوی

 

از آنجا که بزرگترین کتابخانه‌های ملی و تاریخی و علمی ایران (جندی شاپور -کسروی) توسط اعراب به آتش کشیده شد و هزاران کتاب ایرانی به گفته مورخ و جامع شناس بزرگ عرب (ابن خلدون) نابود شد و به دریا ریخته شدند و بسیاری از بزرگان این سرزمین گمنام ماندند و اثری از آنان یافت نشد ولی با همه فراز و نشیب‌های یورش اسکندر گجستک و یورش اعراب بدوی هنوز نام شیرزنان بزرگی از سرزمین مقدس ایران برای ما به جای مانده است که گوشه‌ای از نام و جنگاوری‌هایشان را در اینجا از نظر خواهید گذراند.

 

ماندانا ( ماندانا دختر آژی دهاک )

ماندان یا ماندانا در لغت به معنی شاه بوی عنبر سیاه، دختر آژی دهاک آخرین پادشاه ماد که همسر کمبوجیه پدر کوروش شد و از این وصلت کوروش متولد گردید. او در تربیت و نیز انتقال قدرت به کوروش سهم بسیار موثری داشت. ماندان اولین مدرسه جمعی که در آن برگزیدگانی از پسران بودند بنیان مینهد که خود شخصا به دانش آموزان این مدرسه درس حقوق و قانون را می‌آموخت و به کوروش می‌آموخت که باید پایه و اساس ظلم و بیدادی را ویران نماید و در هر حال یار و همیار زیردستان باشد. در این مدرسه فنون سوارکاری و تیراندازی و نبرد نیز آموزش داده می‌شد.

 

شیــــرین ( شیرین همسر خسرو پرویز)

شاهزاده ارمنی و برادر زاده و جانشین مهین بانو فرمانروای ارمنستان و زنی خردمند که همسر وفادار خسرو پرویز بود. در آن زمان ارمنستان یکی از شهرهای کوچک ایران و شاه ارمنستان زیر نظر شاهنشاه ایران بود. خسرو پرویز و شیرین حماسه‌ای از خود ساختند که همیشه در تاریخ ماندگار ماند. شیرین از خسرو چهار فرزند به نام‌های نستور، شهریار، فرود و مردانشه بدنیا آورد که هر چهار فرزند وی در زندان کشته شدند.

داستان عشق او و خسرو پرویز و دلدادگی او و فرهاد در ادبیات ایران مشهور است. پس از این که خسرو پرویز بدست افسری جوان به نام مهرهرمز (که پدرش مرزبان نیم روز "بابل و عراق" بوده و دو سال پیش از این واقعه، به دست خسرو پرویز مجازات شده بود) کشته می‌شود، به پسرش شیرویه گفت که من به عنوان ملکه ایران باید بهترین مراسم سوگواری را برای پدرت خسرو پرویز بجا آورم و در حالی که زیباترین لباس و آرایش را داشت با متانت به همراه موبدان و بزرگان به تشیع جنازه خسرو پرویز پرداخت. پس از انجام مراسم از حاضران خواست که او را برای آخرین وداع با جنازه همسرش تنها بگذارند در آن هنگام با خنجری در کنار جسد همسرش، خود را کشت.

 

دغدویـــه ( دغدو یـــه مادر زرتشت )

دغدویه یا دوغدو مادر زرتشت است که اصلا از شهر ری بوده است. وی در آنجا با کوی ها و کرپن ها که مردم را گمراه می کردند و از آنها مرتب فدیه و قربانی می خواستند و دین را وسیله ای برای رسیدن به امیال و خواستهای ناروای خود کرده بودند به مبارزه پرداخت. پدر و مادرش چون جان او را در خطر دیدند او را نزد یکی از نزدیکان خود به آذربایجان فرستادند او در آنجا با پوروشسب ازدواج کرد و ثمره این پیوند همایون، زرتشت پیامبر بزرگ ایرانیان است.

#بتسابه #مهدوی

  • بتسابه مهدوی

دعای صبحگاهی

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ب.ظ


دعای صبحگاهی

خدایا ،،،،،،

من چیزی نمی بینم ، آینده پنهان است. ولی آسوده ام ؛ چون تو را می بینم و تو همه چیز را

پروردگارا ،،،،،

امروز برای همه دوستانم ،

عشق حقیقی ،،،،،

سلامتی ،،،،،،،

آرامش ،،،،،،

و نیکبختی ،،،،،

آرزو دارم. خدایا عطا کن به آنان هرآنچه برایشان خیر است و دلشان را لبریز کن از شادی و لبانشان را با گل لبخند شکوفا کن.

آمین ای مهرباترین مهربانان...سلام صبح قشنگتون بخیر وخوشی باشه انشا الله

  • بتسابه مهدوی

نیایش

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ

 

سلااااام

 

 

یزدان به تو عمرى دگر و روز دگر داد

یک صبح دگر ،

ظهر دگر ،

شام دگر داد

پس سجده و صد شکر که پیمانه نشد پر

این روز مبارک ،

که خدا لطف دگر داد

 

روزگارت برمراد

روزهایت شاد شاد

آسمانت بى غبار

 سهم چشمانت بهار

قلبت از هر غصه دور

بزم عشقت پر سرور

بخت و تقدیرت قشنگ

عمر شیرینت بلند

سرنوشتت تابناک

و روحت پاک پاک

 

 صبحتون

سرشار از عشق و امید وپر  از نگاه خداوند.....

  • بتسابه مهدوی

دیدمت

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

 

شعر 1

دیدمت با تارهای مو که برپیشانی ات...

باهمان شلوارجین و عینک وبارانی ات

 

شعرمی خواندی ومی خندیدی و من گیج ومات

محو بودم درتو و آن لهجه ی تهرانی ات:

 

"ای دل اندربند زلفش ازپریشانی منال"

وای! می میرم من ازاین گونه حافظ خوانی ات

دیدنت اسطوره ی صبح نخستین بود ومن

عشق،رادیدم درون هیأت انسانی ات

 

اعتدال بی نظیرفصل های زندگیست

گونه های برفی و لبهای تابستانی ات

 

مثل مولانا چهل سال پیاپی یافتم

شمس را درچشمهای مست ترکستانی ات

 

تاکه دریک ظهرتابستان تجلی کرد عشق

زیرپلک نیمه باز خسته و بارانی ات

 

حیف اما زود رفتی و رهاکردی مرا

درنبودنهای حسرت آور طولانی ات

 

مثل شمعی ایستادم روبروی هرچه شب

سوختم تاشهره باشم دربلاگردانی ات

 

آه ای ماه بلند قله های دور دست

مهربانتر باش با این یارشهرستانی ات!

 



  • بتسابه مهدوی

اشتباه

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

دیروز اتفاقی افتاد که تا امروز راجع به آن فکر کردم. اشتباهی که با کمی صبوری و حوصله بخرج دادن می شد نیافتد امّا این اتفاق رخ داد و هیچ کاری بعدش نتوانستم انجام دهم جز پشیمانی. اما افسوس که پشیمانی سودی نداشت و دوستی  و عزیزی که از جان بیشتر دوستش می دارم از من رنجید. آنهم خیلی شدید بطوریکه همه ی حرف ها و فکرهایم و تفسیرهایم را غلط خواند و رفت. چون رابطه ی صمیمانه ای باهاش داشتم و دارم و الان هم در قلبم این رابطه وجود دارد- اگر چه که در ظاهر او قهر کرده است ، ولی می دانم که قهر نیست ، دارد مرا تنبیه می کند که از این اشتباه ها نکنم تصمیم گرفتم مجدد امروز چند خطی برایش بنویسم. اما ترسم این است که دوباره نوشتن کار را ممکن است بدتر کند و اوضاع بدتر شود.( اگرچه چون خیلی دوستش می دارم و می دارد بدتر نخواهد شد). برای اینکه چنین اتفاقی رخ ندهد روز گذشته دو سه ساعت فکر کردم؛ درباره آنچه که گفته بودم و آنچه نباید می گفتم. بعد دو سه ساعت مطالعه کردم تا شاید بتوانم حرف هایی را که مایلم بزنم را در قالب و از زبان دیگران بزنم. شاید این جوری اوضاع کمی بهتر شود یا حداقل ایشان بزرگواری کنند و اشتباه مرا ندیده گرفته و ببخشند. می دانم که ایشان آدم فرهیخته و بزرگواری هستند و من نمی بایست لحن گفتارم بدان گونه می بود. البته هیچ نیتی نداشتم و با خودم فکر می کردم که می توانم با آرامش و با خیالی راحت حرف هایم را با او در میان بگذارم و احساسم را راجع به موضوعات مختلف بیان کنم.

تجربه ای که بارها در زندگی خانوادگی هم مرتکب شده بودم و هر بار همین موضوع اتفاق افتاده بود و برداشت نادرستی از حرف هایم شده بود. همین الان هم می شود. زبانم و قلمم و به شکل خاصی است، شاید تند، شاید سخت و شاید شدید، بی پرده و صریح یا گستاخ است. نمی دانم همین ویژگی های زبانی باعث شده که همیشه تنها باشم و ترجیح بدهیم با سایر افراد کم تر حرف بزنم و اگر حرفی زدم حرف های خنثی باشد، حرف های که برداشت های مختلفی از آن نشود.

زبان به عنوان ابزاری برای بیان اندیشه ها و احساسات آدمی است اما نوع آن بسته به افراد متفاوت است برخی آنچه را که می گویند با آن چیزی که در درونشان هست یکی نیست، برخی آنچه را که در درون احساس می کنند بر زبان می رانند- این افراد بر دو گونه اند یا به شیوه ای زیبا می گویند که به کسی آسیب نمی رسد و یا به شیوه ای بد که باعث رنجش و آزردگی است سعی و تلاش من این بوده که یاد بگیرم زبان و دلم یکی باشد اما در بیانش با همه ی تلاشی که کرده ام موفق نبوده ام و در اکثر مواقع شکست خورده ام و هر بار هم از این شکست ها درسی گرفته و تلاش کرده ام  در سایر موقعیت ها از انها استفاده کنم .

 در برخورد با غریبه ها هیچ مشکلی ندارم اما در برخورد با عزیزترین عزیزانم هنوز که هنوز است دچار مشکلم. من چیزی می گویم و آنها چیز دیگری برداشت می کنند- بی آنکه من قصدم از گفتن آن برداشتی باشد که آنها انجام می دهند.

بسیاری از افراد ؛ حاضر نیستند نه خاطراتشان را بازگو کنند و نه احساساتشان بگویند، اما من یکی از بدی های خودم این است که هم خاطراتم و هم احساساتم را بیان می کنم.

"فیل کلی" می گوید: "کهنه سرباز می خواهد خاطراتی را که برایش درد آور و مقدس اند، از قضاوت بیرونی حفظ کند. اما نتیجه همان است: کهنه سرباز گوشه ای تنها می ماند."»

برای اینکه حرف های آدمی مورد قضاوت قرار نگیرد باید آنها مقدس گونه در درون خویش حفظ کرد و نه برای کسی بازگو نمود و نه برای کسی نوشت. اما دوست عزیز من، من می نویسم و اگر مورد قضاوت بیرونی قرار گیرند ترسی نیست. مخصوصاً اگر قاضی حرف هایم استاد بزرگواری چون شما باشید و حتی اگر همه غلط باشند و شما نمره صفر به من بدهید هیچ اشکالی ندارد، بلکه به نظر من یک شروع عالی در کلاس عشق و برکت و محبت و صمیمیت شماست.

اما شما که عزیزترینی برای من دوست ندارم نوشته هایم موجب رنجش شما بشود. "کلی "در بخش دیگری از مقاله اش می نویسد: "خود را بازشناختن از طریق دیگران فقط یکی از تولیدات جانبی هنر نیست. هدف اصلی هنر همین است."

شما استاد عزیزم هنرمندین و معنای هنر را خوب می دانید؛ اگر نوشتن را هنر بدانیم. همه ی تلاش من شناخت خودم است نه آنکه بخواهم عزیزی چون شما را برنجانم.

می دانید استاد گرامی" کلی"  می گوید: "طبیعت بشر، آدم ها را به توافق با یکدیگر سوق می دهد، و وجود بشریت تنها در گرو آگاهی مشترکی است که از پی ان می آید."

عزیزم الکساندر هلمن می گوید:"نوشتن راهی است برای اتصال به جهان، برای جست و جو و اکتشاف."

و من نوشتن را به عنوان راهی برای ورود به جهان شما و جست و جو و اکتشاف اندیشه های ناب شما انتخاب کرده ام و تو جهان منی. حال اگر در این راه به کج راه ای رفته ام تو کمک کن باز گردم اما قهر نکن، از من نرنج،آزرده خاطر نباش، سکوت نکن، بگذار تو را بهتر بشناسم و بگذار به تو وصل شوم، از راه دل و روح و جان.

گاهی که تنها می شوم به عالم خیال پرواز می کنم و در خیالم گاهی با تو و گاهی با خدا و گاهی با خودم حرف می زنم.

پیمان هوشمند زاده درباره خیال اینگونه می نویسد: ما باخیالمان زنده ایم. به همین دل خوش کنک های ساده، به همین گریزهای کوچک خوشبختی. واقعیت همان خطِ صافِ تکراریِ همیشگی است که فقط راه برگشت ندارد و با همین برگِ برنده یک عمر مشغول مان می کند. اما خیال، پرواز است. ما با خیال جهان را وسیع می کنیم. جهان را قابل تحمل می کنیم.

و باز می گوید:" مارکز عبارت است از جانوری یکه که از تخیلاتش نان می خورد. او درست مثل بچه ها واقعیت و خیال را در یک سطح کنار هم می نشاند. انها را با هم بر می زند، و زمانی که یکی شدند، زمانی که خودش باورش شد، جهان جدیدی می آفریند."

استاد عزیزم؛

قبلاٌ خدمت شما عرض کرده بودم که بودن و همراهی با شما یک خیال، یک رویا بود برای من و هست و برای اینکه بتوانم با این خیال زندگی کنم باید به واقعیت برسم . بودنِ با شما تنها راهِ واقعیتِ شناخت شماست که انهم امکان پذیر نیست، شاید فرصتی پیش امد و توانستم شما را بیشتر بشناسم تا به جهان خیالی خودم واقعیت عینی ببخشم و جهان جدیدی بیافرینم.

بحث دیگری  را مایلم مطرح کنم و ان این است که بین ما و ان چه که هست تفاوت بسیاری وجود دارد، برای آنکه بتوانم واضح تر بگویم عبارتی را از پیمان هوشمند زاده نقل می کنم:

"بسیار ساده است، چیزی می شنویم، چیزی تصور می کنیم، ولی چیز دیگری می بنیم که هیچ ارتباطی با تصورات ما ندارد."

استاد عزیزم

ما هر دو یمان چون هنوز بطور کامل با یکدیگر آشنا نیستیم این برداشت ها اتفاق عادی است؛ چون هرکداممان چیزی تصور می کنیم اما کمی که پیش می رویم گاهی دچار تردید و شک می شویم.

اما بدانید من به هیچ عنوان چیز دیگری از آنچه که در دل دارم نمی بینم من به شما ایمان دارم و امده ام تا جهان جدیدی برای هر دویمان خلق کنیم- اگر بخواهیم و به هم کمک کنیم اما ویژگی های فردی ام کمی با شما متفاوت است که انهم برای بودن با هم لازم و ضروری است. به احترام بزرگی اندیشه های پاکتان و به مقام هنر و هنرمندی تان، برداشت های غلط را از ذهن مبارکتان پاک کنید و مرا ببخشین تا بتوانم بهتر و زیباتر در راهی که استادش شما هستین گام بردارم  و به منزلی و مقصدی برسیم.

اوقات خوش همه آن بود که با دوست بسر شد

مابقی همه بی خبری و بی حاصلی بود

 

  • بتسابه مهدوی

برشی از زندگی

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

سپیده صبح که سر زد مثل هر روز بیدار شدم. نماز خواندم. زنگ موبایلم را خاموش کردم. رفتم توی آشپزخانه و چای درست کردم. از همانجا دیدم درب اتاق او باز است و نور کم رنگ چراغ مطالعه اش روی میز پخش شده است و او روی صندلی لمیده است، غرق در اندیشه ها و افکارش بود.آبشار موهایش روی شانه های سفیدش پخش شده بود و لبخند ژکوندی روی صورتش نشسته بود. معلوم بود که دیشب را تاصبح همراه با ستارگان راه رفته است و در عالم هپروتی خودش سیر کرده تا به ایستگاه صبح رسیده است. حالا سپیده سر زده بود.

چند روز بود که به این می اندیشید که از کجا و چه موضوعی شروع کند به خلق اثری که بر دلش بنشیند و آرامش روح گستاخ و جان ناآرامش شود، به موضوعات مختلفی فکر کرده بود. برخی از افکارش را هم برای من نوشته بود. مرا هم به درون فکرش راه داده بود و شریک کرده بود و این چه لذتی داشت برای من؛ جهت حضور در میهمانی اندیشه های آسمانی خالق آثار معنوی و ماورایی.

دستان سفید و کشیده اش و چشمان نافذ و پر انرژی اش هم چنان پر انرژی بودند. گوئی او از شب و از سکت عاشقانه اش انرژی می گرفت و به فرداها می رفت و من تمام شب را خفته بودم در اندیشه او و یا در اندیشه کارهای او. او متفاوت بود، ویژه بود، خاص بود، با ادم های که دور و برم بودند فرق داشت. او محشری در درون و آرامشی و سکوتی در بیرون داشت و این آرامش درونی در سرانگشتان خلاق او به منصه ظهور می رسید. گاهی حرفی می زد، کوتاه و نافذ. او درک درونی از آنچه که برای آدم های دور و برش رخ می داد داشت و به این باور داشت که حضور هیچکس بی دلیل نیست.

او هیچ نمی گفت، حرف هایش مال خودش بود، کم حرف می زد، خنده هایش طعم سیب و هلو داشت، آرام و با ترنم باران می خندید.

بسیاری از القاب را دوست نداشت، اگر چه که شایسته آن بود و بود، امّا نمی خواست بیان شود. او می گفت من فقط توام و اویم و هیچم و من همه ی هستی ام.

می گفتم، تو همه ای ، تو هتسی ای ، جهانی ، جمالی، روحی، جانی، شراب مستی، تو بت بتخانه ی عشقی.

و او هیچ نمی گفت: سکوت او مرا مبهوت می کرد  ؛ در وادی راه، در جریان سیال ذهن و در حرکت جوهری هستی.

ناگهان چشمش را باز کرد. لبخندی روی لبش شکفت و زیبائی چشمانش  به نمود آمدو با بالا رفتن مژگانش، صورت آسمانی اش را نورانی و جذاب تر کرد.

بی ارداه خندیدم. نگاهش کردم. آرام پرسیدم: سحر خیز شدی؟

گفت: نخوابیدم.

گفتم: چه می کردی؟

گفت: در اندیشه بودم تا سپیده سر زد و اندیشه ای بر جانم افتاد و طرحی به ذهن رسید.

پرسیدم: می شود بدانم؟

گفت: چرا که نه! تو ازخودمی و محرم راز.

گفت: به مولانا و شمس سر سلسله ی عاشقان طریق دوست رسیدم.

فنجان چایم را نوشیدم. لباس پوشید و رفت تا کمی هوای تازه نوش جان کند. و من تاظهر تنها شدم با اندیشه او.

 

 

  • بتسابه مهدوی