نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روح» ثبت شده است

انسان کامل از دیدگاه مولانا

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

این بزرگمرد بشر نا آگاه را به کرم پیله تشبیه می کند که از حرس آن قدر دور خود تار می تند که سرانتجام خود اسیر دام خویش می شود.

به نظر مولانا هیج علمی شریف تر از علم خودشناسی نیست اما متعصفانه این انسان که هر گریهی را می گشاید و هر موی را می شگافد خویشتن خویش را فراموش کرده است. او در کتاب « فیهی ما فیهی» در این زمینه می گوید: « اکنون همچونین علمای اهل زمان در علوم موی می شکافند و چیز های دیگر را که به ایشون تعلق ندارد به غایت دانسته اند و اشان را بر آن احاطهء کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آن است خودیی اوست و خودیی خود را نمی داند. همه چیزرا با حلت و حرمت حکم می کند که این جایز است و آن جایز نیست و این حلال است و یا آن حرام است خودرا نمی داند که حلال است یا حرام جایز است یا ناجایز پاک است یا ناپاک است»

مولانا معتقد است که بشر یک گره اصلی دارد که اگر آنرا بگشاید به نیکبختی می رسد و آن گره خویشتن خویش است.

بهر آن پیغمبر این را شرح ساخت،

هر که خود بشناخت ایزدان را شناخت.

 

ولی آدمی تمام عمر گرانبهای خود را در گشودن گرههای به هدر می دهد که از گشایش آن چیزی آیدش نمیشود و جوهر حقیقی و ملکوتیش شکوفا نمی شود. در تاجیکستان ما این حدیث خیلی زبانزده و رایج است.همهء گروه ها در بحث و مناظره ها از آن استفاده می کنند.

عرفا و حکیمان ربانی هدف از آفرینش عالم و کلیهء موجودات را وجود مبارک حضرت آدم می دانند. آنها برای تایید این نظر خود به حدیث « کنت کنزا مخفیا...» که از حضرت داود به یادگار مانده است اشاره می کنند.

معنی حدیث این است که خداوند فرموده:« من گنجی نهانی بودم دوست داشتم شناخته شوم و آفریدم خلق را».

عرفا می گویند خداوند وجود انسان را از گل آفرید و سپس در این کالبد از روح خود دمید. و نفخت فیهی من الروحی. و اورا با آموزش تمام اسما و صفات خویش بر همهء مخلوقات برتری داد. موضوع و ماهیت اساسیی « مثنوی معنوی» هم تلاش همین روح زندانی در کالبد برای بازگشت به وطن اصلی خویش می باشد.

بشنو از نی چون حکایت می کند،

از جدای ها شکایت می کند.

کز نییستان تا مرا ببریده اند،

از نفیرم مرد و زن نالیده اند.

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق،

تا بگویم شرح درد اشتیاق.

 

یعنی از دید مولوی انسان دارای مقام علوی بوده و جای در ملکوت اعلا دارد و بر اثر دلبستگی به تعلقات دنیوی و سر نهادن به خواهش های نفسانی که خواستگاه تمام آلودگیها زشتی ها و فرو افتادگی از مقام انسان گرفتار آمده و از اصل خویش جدا مانده است.

مولوی نیز در مثنوی منشهء اصلی روح و حبوط آن به دنیای ماده و نیز بازگشت دوباره به منزلگه حقیقی را مطرح می کند.آنها که از این جدای سینه شرحه شرحه دارند و آرزوی پیوستن به اصل و مبدهء کل را در سر می پرورانند ناگزیر از تزکیه و تحذیب نفس و پرهیز از هوس های نفس هستند تا سبکبال و سبکبار راه وادی دوست را پیش گیرند. عرفا هستی را تجلی حق می دانند که با تنزل در پنج مرتبه بدین صورت درامده است.

 

مراتب تنزل حضرت حق بدین ترتیب است:

اول، عالم اطلاق یا بی رنگی.

دوم، عالم مسما یا واحیدیت.

سوم،عالم ارواح.

چهارم،عالم مصالی یا خیال.

پنجم، عالم اجسام.

 

ابن عربی آن حکیم ربانی در این زمینه فرموده است:« در واقع یک تجلی بیش نیست اما مراتب تعیون از مبدهء تجلی فرق می کند و نسبت تعیون به اصل وجود نسبت سایه با شخص است. سایه موجودیت دارد اما نه موجودیت حقیقی زیرا که وجود سایه از خود او نیست. اصل آن شخص است اما شخص از سایه و سایه از شخص جدا نمی شود و اینکه سایه را می بینیم در نتیجهء نور است. از سایه همین قدر می توان فهمید که صاحب سایه ای هست. پس عالم موجودات سایهء حق است. حال جاهل سایه را در شخص یک موجود حقیقی می پندارد اما عارف می داند که سایه وجود موهوم است و هیج جز صاحب سایه نیست.

 

در واقع این موجودات چه در مراتب عالم بالا که قلمرو روحانیت است و چه در مراتب پایین تر که جسمانیت در آن ها غلبه می کند به لحاظ هویت حق یکی هستند. یعنی حقیقت حق به طور یکسان در همهء آن موجودات جریان دارد. پس خود را بشناس که کیستی و هویت تو چیست؟ و چه نسبتی با حق داری؟ و به چه اعتبار تو حقی؟

نسبت حق به سایه ی خاصی از خرد و بزرگ و صافی و صافی تر مانند نسبت نور است به شیشه ای که میان نور و بیننده حجاب می شود. نور به رنگ شیشه در می آید و حال آنکه نور در واقع رنگ ندارد ولی این طور می نماید.

 

بنابرین کسی که به حقیقت حق متحقیق گشته صورت حق در او بیشتر از ذیگران ظهور دارد. و معلوم است که ما مخلوقات به یکدیگر نیازمندیم ولی اسمای ما همان اسمای الاهی است. نیازمندی ما نیز بی شک به او بر می گردد و اعیان ما در واقع جز سایهء حق نیست و غیر حق نیست، پس هویت ما نه هویت ماست که هم اوست.»

 

یعنی معنی و ماحیت خودشناسی نزد عارفان و حکیمان ربانی همین است که از قول ابن عربی به طور مختصر و نهایت فشرده در بالا ذکر کردیم. با این مقدمه ای که گفته شد به نظر می رسد که درک معنی خودشناسی و انسان کامل اسانتر شده باشد. حضرت مولانا غفلت یا نشناختن خود را بلای عالم بشری ارزیابی کرده است.

گفت با درویش روزی یک خسی،

که تورا انجا نمی داند کسی.

گفت او گر می نداند عامیم،

خویش را من نیک می دانم کییم.

وای اگر برعکس بودی درد و ریش،

او بودی بنای من من کور خویش.

 

حضرت مولانا می فرماید روح با پایین آمدن در مرحله های مختلف وارد کالبد انسان شده است.سیر نضولی روح از نظر مولانا بدین شکل است: از عالم غیب یا معانی به جماد از علم جماد به علم نبات ، از عالم نبات به عالم به عالم حیوان و از عالم حیوان وارد کالبد انسان شده است. در سیر صعودی خود روح دوباره از عالم انسان به عالم ملایک و از عالم ملایک به وطن اصلی خویش که همان عالم غیب است می پیوندد.

حملهء دیگر بمیرم از بشر،

تا برارم از ملایک بال و پر.

بار دیگر از ملک قربان شوم،

انچه اندر وهم ناید آن شوم.

 

حکیمان و عرفا معتقدند که جهان به خاطر شرافت انسان آفریده شده است یعنی قبل از آنکه خداوند جهان را خلق کند وجود آدمی را هدف نهایی قرار داده است. از این رو انسان اگرچه به ظاهر کوچک است در باطن جهان بزرگ است. به ابارهء دیگر انسان مهظر کل جهان است.

در فراخ عرصهء آن پاک جان،

تنگ آمد عرصهء هفت آسمان.

گفت پیغمبر که حق فرموده است،

من نگنجم در خم بالاو پست.

در زمین و آسمان و عرش نیز

من نگنجم این یقین دان ای عزیز.

در دل موءمن بگنجم ای عجب،

گر مرا جویی در آن دل ها طلب.

 

حضرت مولانا در « فیهی ما فیهی » می فرماید:« آدمی اسطرلاب حق است اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران اورا و برج هارا و تا ثیرات آن را و انقلاب را و غیره ذالک. وجود آدمی که « ولقد کرمنا بن آدم...» اسطرلاب حق است چون اورا حق تعالا به خود عالم و دانا کرده باشد از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بی چون را دم به دم می بیند و هرگز آن جمال از این آیینه خالی نباشد.»

آدم اسطرلاب اوصاف علوست،

وصف آدم مظهر آیات اوست.

هر چه در وی می نماید عکس اوست،

همچو عکس ماه اندر آب جوست.

 

حضرت مولانا با توجه به میزان خودشناسی آدمیان را به طور کلی به دو گروه تقسیم می کند.گروهی که در محسوسات این جهان فروع مانده اند و راه بر دیگر سوی جهان نبورده اند و گروهی که با سیر و سلوک به ماوراء امن جهان رسیده اند.گذشته از این آن عارف وارسته می فرماید اگرچه همهء آـدمیان بصورت شبیه یکدیگرند اما بسیرت فرق می کنند.چون گوهر اصلی آدم سیرت است برای ظهور سریشت هر کس انسان ها در بوتهء ازمایش قرار می گیرند. سپس حضرت مولانا آدمیان را از حیس مرتبه به سه گروه تقسیم می کند:

 

1.انسان ناقص.

2. انسان متوسط.

3. انسان کامل.

 

انسان ناقص کیست؟

حضرت مولانا در تعرف انسان ناقص در « فیهی ما فیهی» می فرماید:« ...و یک صنف دیگر بحایمند که ایشان شهوت محضند عقل زاجر ندارند بر اشان تکلیف نیست...»

قسم دیگر با خران ملحق شدند،

خشم محض و شهوت مطاق شدند.

وصف جبریلی در اشان بود رفت،

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

 

انسان متوسط کیست؟

در تعریف انسان متوسط حضرت مولانا فرموده است:« و بعضی در تنازع مانده اند و آنها آن طایفه اند که اشانرا در اندرون رنجی و دردی و فغان پدید می آید و به زندگانی خویش راضی نیستند.آین ها مومنانند.اولیا منتظر ایشانند که موءمنان را در منزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطین نیز منتظرند که اورا به اصفل السافلین سوی خود کشند.آدمی مسکین که مرکب است از عقل و شهوت نیمش فریشته و نیمش حیوان،نیمش مار است و نیمش ماهی. ماهیش سوی آب می کشاند و مارش سوی خاک در کشمکش و جنگ اشت...»

ماند یک قسم دیگر اندر جهاد،

نیم حیوان نیم حیی با رشاد.

روز و شب در جنگ و اندر کشمکش،

کرده چالش آخرش با اولش.

 

انسان کامل کیست؟

«...و بعضی ملایکند که ایشان عقل محضند.تاعط و بندگی و ذکر اشان را طبع است و غذاست و به آن خریش و حیات است. چنانکه ماهی در آب زندگی او از آب است و بستر و بالین او آب است.آن در حق او تکلیف نیست چون از شهوت مجرد است و پاک است. پس چه مینت اگر او شهوت نراند یا آرزوی هوا و نفس نکند؟ چون از این ها پاک است و اورا هیج مجاهده نیست و اگر تاعط کند آن را به حساب تاعط نگیرند چون طبعش آن است و بی آن نتوان بودن.آنان متابعت عقل چندان کردند که بکلی ملک گشتند و نور محض گشتند.ایشان انبیا و اولیا اند که از خوف و رجا رهیده اند که « لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.» (سورهء یونس،آیهء 62 )

انسان کامل از دیدگاه مولانا دارای ویژگی های فراوانی است که مطرح کردن آن ها در قالب این مقاله نمی گنجد بنابرین ما تنها با ذکر آماری برخی از ویژگی های انسان کامل بحث را به پایان می بریم.

 

1. انسان کامل خلیفهء خدا در زمین است.

2. انسان کامل روشنبین است.

3. واسطهء فیض است.

4. مشتاق کشف اسرار لاهوت است.

5. کارهایش بر اساس حکمت است.

6. بر ضمیر و اسرار مردم آگاه است.

7. نجات دهندهء اسیران عالم محسوسات است.

8. وحدت دهندهء بشر است.

9. کالبدش در طبیعت و روانش در ماوراء طبیعت.

10. انسان کامل میزان حق است.

 

بی شبهه اندیشه های انسانشناسی و بشری حضرت مولانا نظیر ندارد و هیج انسانشناسی در تاریخ بشر در سطح مولانا در بارهء حقیقت گوهر وجودی انسان بدبن گونه تحقیق گسترده و کامل انجام نداده است. از این روست که با گذشت 800 سال در هر گوشهء جهان که آثار مولانا ترجمه شود مردم آن سرزمین دلباخته و مشتاق اندیشه های بشری آن بزرگوار خواهند شد.

 

  • بتسابه مهدوی

مدارا و جوانمردی از منظر مولوی

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۲۷ ب.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

مثنوی معنوی خداوندگار جلال الدین محمد مولوی شاهکار شعر عارفانه در زبان فارسی و استمرار شعر عرفانی سنائی، عطار و عرفان خراسان بزرگ است.

مثنوی، توحید نامه منظومی است که چگونگی گذار از مرتبۀ تبتل به مقام فنای فی الله را از طریق عشق به هدایت انسان کامل به تصویر کشیده است. در واقع ترسیم عاشقانۀ مولانا از چهرۀ پیشوای عشاق و رادمردان، متاثر از قرآن کریم و معارف اهل بیت (ع) در دریای وجود است. (صفوی، 1386).

مولانا در سرآغاز مثنوی، به شرح قصۀ پر غصۀ هبوط آدمی از باغ الهی به گلخن دنیا می پردازد:

بشنو این نی چون حکایت می کند

از جـــدائــی هـا شــکـایت می کند

(دفتر اول، بیت 1)

سپس اشتیاق آدمی در بازگشت به اصل خویش و وصال با حضرت محبوب را می سراید:

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

بـاز جــویــد روزگـار وصــل خویش

(دفتر اول، بیت 4)

و باز گوید:

ما زبـالایـیـم و بـالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آنـجا و از اینـجا نیستیم

ما زبیـجاییم و بیـجا می رویم

خوانده ای انـا الیـه راجعــون

تا بدانـی که کجاها می رویــم

(کلیات شمس تبریزی، ص 633، غزل 1674)

آتش عشق، انرژی معراج سالک است:

آتـش عـشـــق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

(دفتر اول، بیت 10)

 

لیک سفر و بازگشت به ماوای اصلی نیازمند دستگیری انسان "پخته" است. کیست این انسان پخته، که امام ومرشد عاشقان به جانب معشوق است؟ مولانا در اولین داستان مثنوی - داستان شاه وکنیزک - که قصه حال ما آدمیان است، به شرح گرفتار شدن روح در چنگال نفس می پردازد:

بشنویـد ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

(دفتر اول، بیت 35)

رهائی از این اسارت، صرفا با راهنمائی حکیم حاذق، امین و صادق که فرستاده ای است از جانب حضرت "هو"، امکان پذیر است:

گفت: ای شـه! مـژده حاجاتت رواست

گــر غــریـبــی آیــدت فـــردا ز ماست

چـون که آیـــد او حـکــیــم حاذق است

صادقش دان، کو امین و صـادق است

(دفتر اول، ابیات 63-64)

مولانا در داستان شاه و کنیزک - داستان اول مثنوی - بالاجمال به ضرورت وجود و جایگاه انسان کامل می پردازد و در گفتمان دوازدهم دفتر اول (ابیات 3721-4003) به تفصیل از علو مقام و شان بی همتای حضرت اسدالله الغالب علی (ع) پرده برمی گیرد و سالکان طریق وصال حضرت محبوب را به پیروی از منش"شیر حق" دعوت می کند. (صفوی، 2006):

از عـلـی آمـوز اخـلاص عمـل

شیر حق را دان مطهر از دغل

(دفتر اول،بیت 3721)

حضرت مولانا در گفتمان دوازدهم دفتر اول با طرح دو حکایت و برخورد حضرت علی(ع) با "عمرو بن عبدود" در جنگ خندق و "ابن ملجم مرادی" این شخصیت الهی، اسطورۀ مدارا و جوانمردی را به تصویر می کشد.

مولانا در این دو حکایت به زمامداران و سالکان پیام می دهد: اگر علوی هستید، جایگاه خویش را نسبت به جایگاه علی (ع) دریابید، بلکه تا فرصت هست به تصحیح اعمال خویش بپردازید که فردا دیر است.

مولانا خشم، شهوت، حرص و آز را به مثابۀ بادهای مخالف برمی شمارد که آنهایی را که اهل نماز نیستند با خود می بـَرَد، که خداوند می فرماید؛ (سوره عنکبوت، آیه 45) "همانا نماز بازدارنده از زشتی و تباهی است". بدین سان امیال و هواهای نفسانی بر نمازگزار حقیقی سلطه ندارند. اسیر هواهای نفسانی، نماز گزار حقیقی نیست؛ و نماز، صرفا الفاظی است ورد زبان او.

"من در مرتبۀ تمکین و مقام اطمینان همانند کوهم که هستی من از بنیاد حضرت "هو"ست. اگر هم چون کاه باشم، بادی که مرا به حرکت وامی دارد باد ارادۀ حضرت حق است. میل من جز به هوای محبت او حرکت نمی کند و سردار قشون وجودم، تنها عشق آن معشوق یگانه است". علی از آن رو که در عشق الهی مستحیل شده و محبت "هو" جانش را لبریز نموده، همۀ وجودش سرشار از مهر الهی است و به هرکجا می رود با خود مهر می برد و از وجودش مهر پرتوافشان می شود. او با وجود سراسر مهر خویش، وجود آدمیان را مهربانانه تسخیر می کند. علی سلطان جانهاست و این سروری را از طریق عطوفت، رافت، عفو، گذشت، مروت، کظم غیظ و پای بر سر خواهش های نفسانی نهادن به دست آورده، لذا امروزه نیز پس از قرن ها علی محبوب، پیشوا و مقتدای رهروان آزادی، عدالت و معنویت است.

مرگ جسمانی در ظاهر مرگ، لیک در باطن زندگی است، زیرا زندگی حقیقی پس از انقطاع روح از کالبد جسمانی حاصل می شود. مرگ جسمانی ظاهرا پایان همه چیز است، اما در باطن و در حقیقت زندگی جاودان است؛ چرا که دنیا دار فناست وآخرت که مجرد از ماده است، دار بقاست.

تولد برای جنین در شکم مادر، کوچیدن است، لیک نوزاد را در دنیا شکفتنی تازه باید. این جهان نیز برای اهل دل، رحمی بیش نیست که بایستی از آن به جهان فراتر برون رفته ابدی و متعالی شوند.

 

  • بتسابه مهدوی

مرگ

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ

 


دکتر بتسابه مهدوی

 

پدیده مرگ موضوعی است که می توان از نقطه نظرهای گوناگونی درباره آن بررسی و گفت وگو کرد. از نظر علوم زیستی و پزشکی، مرگ عبارتست از تعطیل سازمان فعال بدن انسان، که حافظ حیات او می باشد.   

  

پدیده مرگ موضوعی است که می توان از نقطه نظرهای گوناگونی درباره آن بررسی و گفت وگو کرد. از نظر علوم زیستی و پزشکی، مرگ عبارتست از تعطیل سازمان فعال بدن انسان، که حافظ حیات او می باشد.

 

نفس گرچه همراه با تکوّن بدن موجود می شود و باصطلاح «جسمانیه الحدوث» است ولی بمحض قوام گرفتن، عهده دار حفظ و رشد و تکامل بدن می گردد. بنظر ملاصدرا، برخلاف تصور برخی، بدن تابع نفس است نه نفس تابع بدن. اما نفس ناچار است تا رسیدن به کمال خود با بدن همراهی کند. رشد بدن متوقف می شود ولی رشد و کمال نفس ادامه دارد و بالاتر از آن، هر چه به کمال نفس افزوده شود بر پیری و ضعف و نقص بدن افزوده می گردد تا آنجا که نفس قید تن را رها نموده و آزاد می شود و بدن را بصورت مرده ای باقی می گذارد.

 

این دیدگاه به بدن فقط از لحاظ ساختار جسمانی و بعبارت دیگر از نقطه نظر مادی و از منظر حواس خمسه می نگرد و علایم مرگ را توقف فعالیت مغز و قلب و اندامها و از بین رفتن حرارت جسم می داند و معمولاً به خروج چیزی بنام روح یا نفس اشاره نمی کند.

 

اما از نظر فلسفه، مرگ عبارتست از جدا شدن دائمی روح یا نفس که بطور طبیعی و بسبب درهم ریختن نظم طبیعی بدن و نارسائی آن ایجاد شود.

 

فلاسفه، مرگ و خروج روح یا نفس را از بدن به کسی تشبیه می کنند که خانه اش خراب شده و ناگزیر است آنرا ترک کند و به جائی دیگر پناهنده شود.

 

اما علاوه بر این گونه مرگ ـ که به آن مرگ طبیعی می گویند ـ فلاسفه مرگهائی را که نه بسبب زوال نظم طبیعی آن بلکه بسبب حوادث و یا افعال عمدی و غیر عمدی افراد بشر حاصل می شود نوع دیگری از مرگ دانسته و بنام مرگ اخترامی (غیر طبیعی) می شناسند که بسبب خرابی خانه نفس و روح، یعنی بدن، بر اثر حادثه روح از آن جدا و مرگ نامیده می شود.

 

ملاصدرا فیلسوف نامی ایرانی (۹۷۹ ـ ۱۰۴۵) برای مرگ تعریف تازه ای آورد و پس از ردّ عقیده زیستشناسان و پزشکان ـ که مرگ را معلول تباهی بدن می دانند ـ با اشاره به دو نوع مرگ طبیعی و اخترامی، مرگ را رهایی روح از قید بدن بسبب کمال خود و بینیازی به بدن دانسته و در توضیح فلسفی این مطلب می گوید: نفس انسان در آغاز از ماده یعنی جسم و بدن سربرآورده ولی با تکیه بر مسیر رشد و تکامل مادی بدن، راه جداگانه ای برای تکامل خود را در پیش می گیرد. تکاملی که با آغاز پیری و رشد منفی بدن، از توقف باز نمی ایستد و همچنان به رشد تکاملی خود ادامه می دهد، یعنی برخلاف بدن پیری و «آنتروپی» ندارد و نابود شدنی نیست.

 

این نوع تکامل بر اصل قانون فلسفی دیگری بنام «حرکت جوهری» اشیاء بنا شده است که یکی از اصول ابتکاری ملاصدراست و ثابت می کند که همه اشیاء در جهان مادی و محسوس آرام ندارند و گام بگام در حرکت یکطرفه و پیشرونده ای می باشند و از نقص رو به کمال طبیعی خود می روند. برخلاف جهان ایستای ارسطوئی، جهان ملاصدرا پویا و پرجوشش و جنبش است و با این پویش، همه اشیاء در جهان ما راه تکامل را می پویند و نفس انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست.

 

بر اساس اصل جهانی «حرکت در وجود و جوهر» اشیاء است که، نفس انسان همراه بدن روز بروز راه تکامل خود را می پوید و سرانجام پس از طی دوره تکامل و رسیدن به کمال خود در هنگامیکه شمارش معکوس پرواز و رهایی آن از بدن فرا برسد بدن را رها کرده مانند ماهواره ای که از موشک خود جدا شود، در فضای غیر مادی متعلق به خود وارد می شود و زندگی غیر مادی خود را که برای آن ساخته شده آغاز می کند که عرفا به آن مرگ می گویند.

 

بنظر ملاصدرا روح یا نفس انسان گرچه با مرگ خود از بدن جدا می شود و آنرا مانند جامه ای کهنه و خالی بجا می گذارد اما در آن جهان دیگر نیز دارای بدنی است که از ماده ساخته نشده ولی همانند بدن دنیوی اوست و همان صورت و مشخصّات را داراست بگونه ای که در آن جهان همه یکدیگر را خواهند شناخت وتمام خصلتها و محتوای ذهن در خیال خود را نیز بهمراه دارند.

 

با وجود آنکه نفس در آغاز حیات خود تکیه بر حمایت و هدایت بدن دارد اما بمحض آنکه شکل غیر مادی (مجرد) بخود گرفت رابطه نفس و بدن معکوس می شود و نفس حامی و نگهبان بدن و بتعبیر ملاصدرا «حامل» بدن می گردد و این تصور که نفس در طول زندگی خود نیازمند بدن است صحیح نیست.

 

نفس گرچه همراه با تکوّن بدن موجود می شود و باصطلاح «جسمانیه الحدوث» است ولی بمحض قوام گرفتن، عهده دار حفظ و رشد و تکامل بدن می گردد. بنظر ملاصدرا، برخلاف تصور برخی، بدن تابع نفس است نه نفس تابع بدن. اما نفس ناچار است تا رسیدن به کمال خود با بدن همراهی کند. رشد بدن متوقف می شود ولی رشد و کمال نفس ادامه دارد و بالاتر از آن، هر چه به کمال نفس افزوده شود بر پیری و ضعف و نقص بدن افزوده می گردد تا آنجا که نفس قید تن را رها نموده و آزاد می شود و بدن را بصورت مرده ای باقی می گذارد.

 

فلاسفه پیش از او بدن را به کشتی تشبیه می کردند و نفس را ناخدای آن می انگاشتند که همراه با ساختن و بوجود آمدن کشتی بر آن سوار می شود و آنرا هدایت می نماید. ولی ملاصدرا بدن را به کشتی بادبانی و نفس را به باد تشبیه می کند و می گوید:

 

مسلم است که باد، کشتی را حرکت می دهد و راه می برد نه کشتی، باد را و بدینگونه است که نفس انسان، راننده و مدیر بدن است چه همانگونه که اگر باد نباشد کشتی از حرکت باز خواهد ایستاد، وقتی نفس به کمال خود رسیده و از بدن بینیاز باشد آنرا رها می کند و بدن را بیجان بیحرکت بجا خواهد گذاشت، پس حیات بدن از نفس است و نفس تابع بدن نیست. 

 

اما مرگ در نگاه عرفان اسلامی منظری بسیار زیباتر و با شکوهتر دارد، زیرا نه فقط برخلاف نظر ماده گرایان و حسگرایان، مرگ نابودی و فنا نیست بلکه گامی به مرحله کاملتر زندگی و آغاز حیاتی دوباره و بتعبیری دیگر: در حکم تولد دوباره انسان است، همانند تولد کودک و خروج از حالت جنینی به حالت مستقل بشری، از این منظر، جهان مادی برای انسان در حکم رحم مادر برای فرزند است.

 

مولوی عارف بزرگ فارسی زبان در اشعار خود، تبدل کودک را در جنین از شکل ماده بیجان به حالت نباتی «مردن» از ماده و «تولد» در وضع نباتی معرفی می کند و خروج از حالت نباتی پس از آن را مردن و ورود به حالت حیوانی و جنبش را زندگی حیوانی و تکامل او از حیات حیوانی و خروج به حیات انسانی را مردن تعبیر می کند.

 

وی پس از این مراحل مرگ انسان را مردن از بشر بودن و آغاز زندگی فرشته وار می دانسته و سرانجام نتیجه می گیرد که هرگز انسان از مردنها کم نمی شود بلکه برای او کمال و مرتبه ای افزونتر از پیش نصیب می گردد.

 

بر این اساس برخلاف نظر سطحی مردم ظاهر بین، «حیات» انسان منحصر به زندگی در بدن و در این جهان نیست بلکه «حیات» بصورت زنجیره ای دارای درجات و مراحلی است که خروج از هر مرحله «مردن» از آن مرحله و ورود به مرحله بعد، «زندگی» و تولدی دوباره است و در واقع انسان مانند آن کودک دبستانی است که اگر معنای دبیرستان را نداند خروج از فضای دبستان بنظر او مرگ و ماتم است ولی وقتی وارد فضای دبیرستان شود، نظر او عوض می گردد و خروج او از دبیرستان و پس از طی مراحل تحصیل در آن، در حکم مردن از آن جهان و ورود او به دانشگاه آغاز زندگی جدید و تولدی دوباره برای او است. بر اساس نظر عرفا در صورت شایستگی و تلاش انسان این مرگ و تولد آنقدر تکرار می شود تا انسان در سیر تکاملی خود تا به آستان خدا برسد و نه کرسی فلک را در زیر پای خود ببیند.

 

در قرآن مجید و در آیات بسیاری که درباره موت و حیات دارد مرگ را مرحله ای از چرخه حیات معرفی میکند و در چند آیه به همین مضمون عرفانی و فلسفی اشاره نموده است. از جمله در سوره روم (آیه ۲۸) ؛ شما (انسانها) مرده بودید و خداوند زنده تان کرد و سپس شما را می میراند و سپس زنده می سازد و سرانجام بسوی او باز خواهید گشت.

 

مقصود از مردن در اول آیه مراحل جمادی و نباتی و رحم و حالت جنینی است و حیات اول زندگی عادی بشری در این جهان و موت دوم، همان مرگ عادی بشری در این جهان است و دو مرحله بعد حیات مربوط به پس از مرگ و ادامه زنجیره تکاملی این جهان و آن جهانی است.

در آیات دیگری نیز همین مضمون آمده و در آیه ای از زبان گناهکاران معذب در جهنم می فرماید: خداوندا: ما را دو بار زندگی و دو بار مردن دادی ...

تحلیل فلسفی حقیقت مرگ و حیات در قرآن مجید باید نخست از معنای «حیات» و فهم عمق آن در قرآن آغاز شود تا مفهوم مرگ نیز بهتر درک گردد.

 

یکی از صفات خداوند «حیّ» (یعنی زنده و دارای حیات) است و معنای فلسفی حیات و حیّ موجودیت همراه با دانش و هوشمندی است و چون در فلسفه و عرفان اسلامی مسلم است که وجود در خداوند، مطلق و بیمرز و بیحد و اندازه است و از اینرو وجودی یکتا (احدی) و دارای کمال مطلق (صمدی) می باشد از اینرو نتیجه می شود که همه موجودات ـ یا بتعبیری حیاتها و هستیهای با دانش و هوشمند (و یا حتی بدون آن) ـ فروغی از آن خورشید جهانتاب یعنی وجود و حیات ازلی خداوند می باشند.

 

در انسان این ویژگی وجود دارد که علاوه بر هستی مادی و حیات درجه دو که در همه موجودات هست، حیاتی ویژه نهفته داشته باشد که در قرآن از آن به «روح خدا» تعبیر شده از جمله در سوره حجر پس از آنکه به ماده اولیه خلقت انسان (که خاک و گل و عناصر اصلی شیمیائی است) اشاره می کند می افزاید که در انسان اولیه و در آن ماده جسمانی از روح خود دمیدم (و نفخت فیه من روحی ...)

 

گرچه در معنای گسترده و کمی مبهم روح نباید بیدقتی کرد اما با تکیه بر معارف و مطالب عرفان اسلامی که مخلوق اول و منشأ موجودات جهان و گسترش نعمت وجود را (نَفَس رحمانی) می نامد و در مدارک قرآنی اولین مخلوق خدا «روح خدا» که روح اعظم نامیده شده می باشد بنابرین می توان نفخه روح الهی و حلول آن در انسان را از نظر فلسفی و عرفانی به افاضه وجود درجه یک یا حیات حقیقی تفسیر نمود.

 

با این تحلیل انسان دارای امانت و موهبتی الهی شده و بنص قرآن مجید به مقام خلافت الهی رسیده است و از اینرو همه فرشتگان مأمور شدند که به انسان اولیه (که نماد انسان بود) سجده کنند. بعقیده مسلمین منشأ کرامت ذاتی انسانی همین مقام خلافت الهی است و حقوقدانان سکولار و مذاهب دیگر که انسان را خلیفه خدا ندانند نمی توانند هیچ منشأ واقعی و منطقی برای کرامت ذاتی انسان بیان کنند و برای او حقوق اولیه و ذاتی تعریف نمایند زیرا اگر مقام خلافت الهی نباشد، بین انسان و دیگر حیوانات فرقی نیست.

 

نتیجه ای که از این تفسیر می توان استخراج کرد:

اولاً انسان پس از آنکه وجود و حیات خود را بدست آورد غیر منطقی است که آنرا از دست بدهد و معدوم شود زیرا که وجود از نظر فلسفی همواره نقیض عدم است و از یک شی هرگز نقیض آن زاییده نمی شود. پس آنچه را که بشر «مرگ» می داند در واقع تغییر شکل حیات و تبدیل منزل و تغییر فضای زیستن اوست و موت معنای سلبی ندارد بلکه مفهومی وجودی است و می بینیم که در قرآن آمده است که خداوند، خالق مرگ و زندگی است. می دانیم که «عدم» قابل خلقت نیست و هنگامیکه پای خلقت در میان بیاید دیگر عدم رخت بربسته و وجود بجای آن نشسته است.

 

ثانیاً وجود و حیات انسان، متعلق به او نیست و امانت یا ودیعه ای الهی است که به وی تفویض شده و انسان در جریان طبیعی آفرینش ـ که مانند قطاری ما را از این منزل به آن منزل ببرد ـ حق ندارد در آن تصرف کند و از اینروست که خودکشی یا قتل دیگران (جز با اذن خداوند و بموجب قانون خود او) بهیچوجه جایز نیست و گناه شمرده می شود.

مالکیت حقیقی خداوند تنها بر جان و حیات انسان نیست بلکه بر جان تمام جانداران اعم از نبات و حیوان و همه عرصه زندگی بشر در این کره خاکی است. و بهمین دلیل کشتن جانداران (حیوان یا گیاه) (جز برای حفظ حیات خود یا برای دفاع از خطرات) جایز

  • بتسابه مهدوی

خنده چیست؟

بتسابه مهدوی | شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۴ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

** خنده در واقع مؤلفه ای است که در چهره ظاهر می شود و یک نمود ظاهری از احساس درونی انسان است. تمام احساسات ما به شکل رفتار خودشان را نشان می دهند و یکی از احساسات خوشایند و خوبی که همان احساس شادمانی است، خودش را به صورت «خنده» نشان می دهد. به همین دلیل وقتی می خندیم در درونمان احساس خوبی را تجربه می کنیم.

 

** اگر خنده واقعی باشد، احساس شادمانی را به وجود می آورد، اما بعضی وقتها خنده ها ظاهری است، یعنی فرد در درون خودش احساس خوشی ندارد و ظاهراً می خندد. به این نوع خنده متناقض یا «پارادوکس» می گویند، به این معنی که در درون یک احساس و در بیرون احساسی متفاوت وجود دارد.

 معمولاً نوع خنده خیلی زود شناخته می شود، چون اثری که ما انتظار داریم در طرف مقابل ما ایجاد نمی کند. به همین دلیل گاهی واژه «زهرخند» یا «نیشخند» در کنار «لبخند» جای می گیرد. مثل افرادی که ظاهراً می خندند، اما در درونشان غوغایی برپاست و فقط تظاهر به خنده می کنند.

 

** واسطه های شیمیایی مغز ما تحت تأثیر عوامل هیجانی دستخوش تغییر و تحول می شوند. مثلاً وقتی ما غمگین هستیم، تنظیم «سروتونین» که یک ناقل شیمیایی است، در مغز ما به هم می خورد.

 در واقع وقتی افسرده و غمگین هستیم، سروتونین کاهش پیدا می کند، اما وقتی می خندیم «دوپامین» که به عنوان ناقل شیمیایی در موضوعاتی مثل لذت بردن از زندگی و... اثر دارد، افزایش پیدا می کند و با زیاد شدن دوپامین احساس خوشی و لذت در ما ایجاد می شود و احساس رضایتمندی از زندگی پیدا می کنیم. اثرات واسطه های شیمیایی بسیار شگفت انگیز است، به طوری که با آزاد شدن دوپامین در اثر خندیدن (اگر از ته دل باشد) آنقدر احساس رضایت از زندگی به ما دست می دهد که حتی اگر وضع اقتصادی خوبی هم نداشته باشیم، باز هم از زندگی راضی خواهیم بود، زیرا همین واسطه های شیمیایی میزان رضایت ما را از زندگی بالا می برند.

«خنده» علاوه بر احساس رضایت و خوشحالی در زندگی اگر از ته دل باشد و تظاهر نباشد باعث افزایش یادگیری نیز می شود. (دوپامین باعث افزایش یادگیری می شود)

 

** یکی از مکانیسمهای دفاعی در افرادی که سلامت روان دارند، شوخ طبعی است و با اینکه با مسایل و مشکلات و سختی ها روبه رو می شوند، توانایی به شوخی گرفتن بعضی مسایل را دارند و گاهی به مشکلات خودشان می خندند که به این افراد «هیومور» می گویند.

  در واقع می توانیم بگوییم خنده مکانیسم بالغ است و افرادی که نمی خندند، دارای شخصیتهای ناپخته و نابالغ هستند و این افراد را حتی به زور نمی توانید بخندانید و به هیچ شیوه ای نمی توانید آنها را وادار به خندیدن کنید.

معمولاً این افراد دارای شخصیتهای بدبین، خسیس، افسرده و گوشه گیر هستند که به آنها «اسکیزوئید» می گویند، یعنی افرادی که راحت نمی خندند.

این افراد از چیزی لذت نمی برند. مثلاً در افرادی که دچار افسردگی می شوند، یکی از ویژگیهای آنها این است که طی مثلاً دو هفته از چیزی لذت نبردند و در ناحیه پیشانی آنها خطوط امگا دیده می شود.

 

** تحقیقات دکتر «ایموتو» در سال 1990 تا سال 2000 طی 10 سال مطالعه روی کریستالهای آب خیلی جالب است، وقتی در این بررسی کریستالهای آب را می گرفتند و در مقابل آنها می خندیدند، شکل کریستالها زیبا می شده، اما وقتی گریه می کردند، کریستالها بسیار نازیبا بودند.

  این موضوع روی بدن انسان نیز که سه چهارم آن آب است، صدق می کند و بر روح و روان ما اثر می گذارد.

ما همیشه در ارتباط هایمان باید دنبال کسی بگردیم که انرژی منفی به ما ندهد، چون معمولاً انرژیهای اطرافمان را جذب می کنیم و اگر با افراد بدبین و منفی همنشین باشیم، خواه ناخواه انرژی منفی به ما منتقل می شود، در حالی که اگر با آدمهای شاداب و خنده رو نشست و برخاست داشته باشیم، انرژی مثبت از آنها کسب می کنیم و روح و روان ما صدمه نمی بیند.

 

** هر چیزی حتی اگر بهترین و مفیدترین باشد، باید متعادل و نرمال باشد و از استاندارد خود تجاوز نکند. «خنده» هم از این قاعده مستثنا نیست و باید در حد تعادل باشد. ما در احادیث دینی هم داریم که خنده باید حد و اندازه داشته باشد.

 اگر بی خود و بی جا بخندیم، ضرر دارد، اگر زیاد بخندیم، ضرر دارد. مثلاً افرادی که در هر شرایط و اتفاقی می خندند(مثل وقتی که در یک تصادف چند نفر کشته و مجروح شدند)، دچار مشکل روانی و بیماری هستند و نیاز به درمان دارند.

معمولاً افرادی که دارای اختلالات خلقی دوقطبی هستند یکی از علایم آن شاد بودن بیش از حد آنهاست که باید تحت درمان قرار گیرند و اگر از اندازه خارج شود، نیاز به پیگیری جدی دارند.

کسانی که مسایل جدی زندگی را به شوخی می گیرند، دچار مشکل هستند و باید درمان شوند.
1800

  • بتسابه مهدوی