نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق در کلام مولانا» ثبت شده است

عقل از دیدگاه مولانا

بتسابه مهدوی | شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ب.ظ


دکتر بتسابه مهدوی

 

یکی از موضوعاتی که حضرت مولانا در آثار خود به آن تجه ویژه ظاهر کرده است موضوع عقل می باشد. نگاه خاص حضرت مولانا به این موضوع باعث شده است که برخی افراد با شناخت جزعی و سطحی اندیشه های آن بزرگوار به بیراهه رفته و از سر شک و گمان باطل مولانارا به غقل ستیزی متحم کنند.این گونه برداشت نادرست برخاسته از کم توجهی این افراد به کلی آثار مولانا و عدم شناخت صحیح آنان از رویش و و مکتب آن حضرت می باشد.البته نه هر که قادر به درک مطالب و مسایلیست،که حضرت مولانا  در آثار خود به طور شگفت انگیزی مطرح کرده است.آثار مولانا از مجموع تضادهای ترکیب یافته است که خاص دید و برداشت او از عالم هستی است. این تضاد های ظاهری موجب شده تا برخی افراد به حقیقت حال پی نبرند و از عمق اندیشه های آن حضرت بی نصیب گردند.

در حالی که به نظر مولانا جهان بر مبنای اضداد آفریده شده است و شناخت بشر از طریق همین اضداد حاصل می شود.پس اضداد وسیله ی شناخت جهان هستی می باشند.

      *       *        *

 شب نبود نور ی ندیدی رنگ را،

پس به ضد نور پیدا شد ترا.

رنج و غم را حق پی آن آفرید،

تا بدین ضد خوشدلی آید پدید.

پس نهانی ها به ضد پیدا شود،

چنکه حق را نیست ضد پنهان بود.

که نظر بر نور بود آنگه به رنگ،

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ.

پس به ضد نور دانیستی تو نور،

تا به ضد او ترا پیدا نمود.

بد ندانی تا ندانی نیک را،

ضد را به ضد توان دید ای فتی!

      *         *         * 

از این گونه ابیات در مثنوی فراوان است که مولانا برای اثبات نظریه ی خود مطرح کرده است.پس بر اساس نظریه ی مولانا ظهور موجودات در عالم هستی بدون وجود اضداد غیرامکان است اما مولانا معتقید است که این تضاد ها که اساس شناخت هستی و معلم اول بشر محسوب می شوند تعارضشان تنها در ظاهر امر است در باطن این اضداد یکی هستند و تقویت کننده ی یکدیکر بوده از یک سرچشمه آب می خورند.

       *        *       *

 زندگانی آشتی ضد هاست،

مرگ آن کندر میانشان جنگ خواست.

       *        *       *

یعنی از نظر مولانا نظم هستی بر پایه ی همین اضداد اساس یافته است و اگر اضداد نبود هستی ای نیز وجود نداشت.موضوعی دوگانگی در آثار حضرت مولانا به مساعیل جبر و اختیار،کفر و ایمان، دنیا و آخرت،زندگی و مرگ،بهشت و دوزخ، قضا و قدر و دیگر موضوعات بحثبرانگیز نیز مربوط می شود.اما با این مقدمه ای که در باره ی اضداد در نزد مولانا بیان گردید به راحتی می توان به حقیقت حال کلی موضوعات نامبرده پی برد.

بر اساس نظریه ی اضداد موضوع عقل نیز در آثار حضرت مولانا ظاهرا دوگانه و تناقض امیز می نماید. خواجه عبد الله انصاری می فرماید:«الاهی هر کرا عقل دادی چه ندادی!؟و هر کرا عقل ندادی چه دادی!؟» به اعتقاد اکثر مولانا پژوهان حضرت مولانا در آثار خود از سه نوع عقل سخن گفته است. اول. عقل جزعی یا عقل بحثی که سطحی نگر است و خودبینی و ستیزه جویی و شتاب در داوری از خصوصیات اینگونه عقل است.عقل جزعی در شناخت حقایق نهان واسرار جهان نارسا و سطرون است. دوم،عقل کل یا عقل کلی که از خدا نور می گیرد و حقایق امور را به طور صحیح درک می کند. سوم،عقل ایمانی یا عقل عرشی و به تعبیر دیگر عقل لدونی که حقیقت نهان جهان هستی است و پدیده های طبعی صورت آن عقل به شمار می آیند.

 

حالا آنچه که از سوی حضرت مولانا مورد مزمت قرار گرفته است همین عقل جزوی است فقط در صورتی که طابع نفس عماره و اخلاق رضیله باشد.برای روشن کردن این موضوع به کتاب «فیهی ما فیهی» مراجعت می کنیم.حضرت مولانا در آنجا می گوید:«آخر می گویند که الادم حیوان الناطق پس آدمی دو چیز است:آنچه در این عالم قوت حیوانیت اوست این شهوت است و آرزوها،اما آنچه خلاصه ی اوست و خراک او علم وحکمت و دیدار حق است.آدمی را آنچه حیوانیت اوست از حق گریزان است و انسانیتش از دنیا گریزان»همچنین مولانا در «مثنوی»عقل طابع هواو هوس را به لاشخور تشبیه می کند:

        *       *       *

 عقل جزوی کرکس آمد ای مقیل!

پر او با جیفخواری متسیل.

ترک کرکس کن که من باشم کست،

یک پر من بهتر از صد کرکست.

هم مزاج خر شده ست این عقل پست،

فکر اینکه چون علف آرد به دست.

      *        *        * 

در همین راستا جایی دیگر حضرت مولانا در «فیهی ما فیهی» می گوید:«یک صنف دیگر بهایمند که ایشان شهوت محزند عقل زاجر ندارند بر ایشان تکلیف نیست.ماند آدم مسکین که مرکب است از عقل و شهوت،نیمش فریشته و  نیمیش  مار است ونیمش ماهی،ماهیش به سوی آب می کشاند و مارش سوی خاک.در کشاکش و جنگ است...و بعضی را شهوت بر عقلشان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند...»

پس به راحتی آشکار شد که آنچه مورد مزمت حضرت مولانا قرار گرفته است افرادی هستند که شهوت بر عقلشان غالب گشته است و صفت این طایفه کبر و غرور،طلم و فساد،ستیزه جویی،جنگ و جدال و خودبینی و حق کشی می باشد:

       *        *        * 

عقل ضد شهوت است ای پهلوان،

آنکه شهوت می تپد عقلش مخوان.

وهم خوانش آنکه شهوت را گداست،

وهم قلب و نقد زر عقل هاست.

       *       *        * 

در مقابل نظر حضرت مولانا در باره ی عقل سالم و سازنده کاملا دیگر است.در یک کلام مولانا عقل را حقیقت نهان جهان هستی می داند:

        *        *        * 

عقل و دین ها بی گمانی عرشیند،

در حجاب از نور عرشی می زیند.

همچو حارت چو مارت آن دو پاک،

بسته اند اینجا به چاه سحم ناک.

        *        *        * 

این عارف وارسته می گوید عقل کل که حقیقت اصیل جهان هستی است همچون دریا یست که پدیده های مخصوص در سطح آن مانند کاسه های خالی و شناورند:

        *        *        *

 تا چه عالم هاست در سودای عقل،

تا چه بی پهناست این دریای عقل.

صورت ما اندرین بهر عذاب،

می رور چون کاسه ها بر روی آب.ع

قل پنهان است و ظاهر عالمی.

صورت ما موج یا از آن نمی.

کل عالم صورت عقل کل است،

کوست بابای هر آنک اهل کل است.

       *        *        * 

حضرت مولانا در جای دیگر در رابطه به عقل جزوی و عقل کلی می فرماید:«عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را و جنس آن را ندیده باشد و اینکه مردم تصنیف ها کرده اند و حندسه ها و بنید های نو نهاده اند،ت صنیف نو نیست جنس آن را دیده اند بر آنجا زیادت می کنند.آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کل باشند.عقل جزوی قابل آموختن است محتاج است به تعلیم.عقل کل معلم است محتاج نیست...»

حضرت مولانا عقل جزوی یا به تعبیر دیگر عقل معاش را که مدبیر و منظیم حیات روزمره و امور اجتماعی انسان ها هست تا زمانی که از محدوده ی وظایف و فعالیت خودش تجاوز نکرده است سودمند و راه گشا می داند.وی عقل جزوی را وسیله ی کسب رزق و روزی و تنظیمگر امور اجتماعی انسانیت ارزیابی می کند.

      *       *       *

 غیر این عقل تو حق را عقل هاست،

که بدان تدبیر اصباب سماست.

که بدین عقل آوری ارزاق را،

زان دیگر مفرش کنی اطباق را.

       *       *       *   

طبق نظریه ی حضرت مولانا عقل جزوی یا مکسبی از طریق سعی و کوشش و تعلیم و آموزش بدست می آید اما عقل سوم یا عقل لدونی عطای الاهی برای بندگان خاص پارسا و پاکمناش می باشد.

       *       *      *

 عقل دو عقل است عقل مکسبی،

که دراموزی چو در مکتب سبی.

از کتاب و استاد و فکر و ذکر،

از معانی وز علوم خوب و بکر.

عقل دیگر بخشیش یزدان بود،

چشمه ی آن در میان جان بود،

چون ز سینه آب دانیش جوش کرد،

نی شود گنده نه دیرینه نه زرد.

       *      *       *

در حقیقت آن دانیشی که در مکتب و دانشگاه ها بدست می آید اگر تکرار نشود بلافاصله فراموش می گردد.اگر علم مکتبی اساس می بود باید شاگردان یک مکتب همه دانشمند می شدند ولی اکثریت چون قلب مونیر و خرد فطری ندارند از میان صد شاگرد شاید یک و دو نفرشان دانشمند و عالم شوند.

عقل جزوی از نظر مولانا چند مشکل لاینحل دارد:

       *      *      *

-منکر شهود حقیقت است

-گرفتار عافت و وهم و خیال است.

-در درک مسایل لاهوتی ناقص است.

-مستقل و مختریع نیست.

-فقط به علیت و قانون های ظاهری طبعت سر و کار دارد.

-عشق را درک نمی کند.

       *      *      * 

اما عقل کلی دارای صفات زیرین است:

       *       *       *

-به منزله ی بال و پر انسان است.

 

-ضد شهوت و ظلم و نادانی است.

-عقل ایمانیست اخبار الاهی را تصدیق می کند و هر چه پیامبران گویند به آن عمل می کند.

-تدبیر امور باطنی کند.

-از شناخت خدا عاجز است اما سرکس نیست.

-حقیقت نهان جهان هستی است.

       *       *        * 

و در نهایت با توجه به ابیات «مثنوی» و دلایلی که از کتاب «فیهی ما فیهی» در باره ی عقل آمده است به خوبی آشکار می شود که حضرت مولانا نه تنها عقل ستیز نبوده بلکه به اصالت عقل اعتقاد داشته است.

       *        *        *

 بس نکو گفت آن رسول خوش جواز،

ذره ای عقلت به از صوم و نماز.

زانکه عقلت جوهر است این دو عرض.

این دو در تکمیل آن شد مفترض.

تا جلا باشد مر آن آیینه را،

که صفا آید ز تاعت سینه را.

لیک گر آیینه از بن فاسد است،

صیقل اورا دیر باز آرد به دست...

عقل عبدالان چو پر جبریل،

می پرد تا ضل صدره میل-میل.

 

  • بتسابه مهدوی

زندگی،عشق،مرگ از دیدگاه مولوی

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۳ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

مولانا جلال‌الدّین در آغاز مثنوی و در سراسر کتاب خود, نظر خویش را دربارة زندگی, عشق و مرگ ابراز کرده است, از جمله در داستان «طوطیان» که ما در این جا به آن اشاره‌ای خواهیم داشت, و این همان نظر عارفان ایرانی است.

خلاصة داستان این است: بازرگانی, طوطی‌ای دارد. چون می خواهد به سفر هندوستان برود, از طوطی می پرسد: چه می خواهی که ارمغان برایت بیاورم. او جواب می دهد که چون به آنجا برسی به طوطیان هند سلام مرا برسان و بگو: آیا رواست که شما در آنجا آزاد باشید و من این جا در بند, یعنی در قفس؟

بازرگان به هند می رود و پیغام را به جمع طوطیان می رساند. یکی از آنها به محض آنکه می‌شنود, می افتد و می میرد. دربازگشت, ماجرا را به طوطی خود می گوید. او هم تا می شنود می‌افتد و جان می دهد. خواجه با تأسّف او را از قفس بیرون می اندازد که طوطی بی‌درنگ پرمی‌زند و پرواز می‌کند. مولانا در این تمثیل موارد متعدّدی را مطرح می‌کند که موضوع آن, زندگی و مرگ و عشق است.

 

زندگی, عشق

از نظر عارفان زندگی این جهانی, سایه‌ای از زندگی واقعی است و نباید به آن دل بست, برای آنکه گذرا, عبث و رنج‌آور است. و این زندگی از جهت آنکه در راه باشد یا بیراه, تکلیف او را دو عنصر عشق و نفْس معیّن می کنند. نفْس فروکشندة زندگی است, آن را به قعر ذلّت می برد و تباه می‌کند. عشق, در مقابل فرا برنده است, به آن معنی و اعتلا می‌بخشد.

نفْس که ایرانیان باستان به آن «آز» می‌گفتند, دشمن اوّل شناخته می‌شود, زیرا بر گرد خودپرستی می‌گردد و انسانیّت انسان را فدا می کند. همه چیز را برای خود می خواهد, ولو به زیان دیگران باشد. از این رو همة گزندها چون جنگ, نفاق و نامردمی از چشم او دیده می شود. اگر قابیل نخستین کس بود که برادرش هابیل را کشت, برای آن بود که نفْس بر او چیره بود. در مقابل, عشق سرا پا رأفت و بهجت است. آرامش و یگانگی در جامعه برقرار می‌کند. با آن مردم همدیگر را به چشم دوست می‌نگرند. زندگی در پرتو آن پهناورتر از آن می شود که خودی و غیرخودی و خوش و ناخوش در آن مطرح باشد. سراپا خوشی است. آفتاب بی‌غروب است و نعمت و نزهت از آن زائیده می‌شود.

این, بُعد اجتماعی قضیّه است. عارفان می خواستند با سرکوب نفس, ناهمواریهای زندگی را هموار کنند؛ ظلم و تبعیض و تفرعن را بزدایند.

 

قلب

در همین جاست که موضوع عشق و عقل مطرح می شود. جهت گیری عارفان برضدّ عقل نوعی از عقل برای آن است که کسانی آن را در نقشه‌کشی و حسابگری به کار گرفته بودند, مسیرش را منحرف کرده بودند, آن را در خدمت دنیاداری و استیلا گذارده بودند, وگرنه در مفهوم خرد کسی با آن حرفی ندارد. از سوی دیگر چون تعبیة عقل به هیچ وجه قادر نبوده که نارسائیهای زندگی را از میان بردارد, با خود اندیشیدند که بلکه عشق بتواند کاری بکند, و عشق یعنی شور و اندیشة رها شده.

عشق در بُعد معنوی خود عروج انسان به سوی کمال را می‌طلبد, تهذیب, پیراستگی....

عشق چگونه تصوّر می‌شده؟ نیروی جهندة حیات. نیروی زوال ناپذیر , نیروی فراگیر. می‌توان تصوّرکرد که به منزلة روغن در چراغ یا بنزین در موتور است. کسی که به عشق دست یافت, ناممکن‌های زندگی را درمی‌نوردد, زیرا خود را از ممکن‌ها بی‌نیاز می‌شمارد. حتّی از نیستی در امان است, زیرا در تصوّر خود به سرچشمة هستی دست یافته است.

 

امّا مرگ

این جاست که مرگ دیگر به معنای قطع زندگی نیست. آغاز زندگی دیگری است. از نظر عرفان, این زندگی دیگر, فرق دارد با حیات دوباره‌ای که باور دینی به انسان نویدش را می دهد و انتظار بهشت با خود دارد. زندگی معنوی است, بی‌نیاز از جسم. جسم هست ولی در جان جذب و محو می‌شود. رسیدن به قلّة زندگی است. در آن است که انسانیّت انسان شکفته می‌شود, به بار می‌نشیند.

و این عشق با مرگ ملازمه دارد, مرگ نفْس, برای آنکه زندگی جاوید فراز آید. درسی که از داستان «طوطیان» گرفته می‌شود این است که «تا نمیری, نرهی» .

عشق داده‌هائی دارد و می‌تواند حقیرترین موجود را به والاترین, تبدیل کند. چنانکه آن مرغ عاشق چنین شد.

کو یکـی مرغی, ضعیفی, بی‌گناه

و نـدرون او سـلیـمـان بـا سپــاه

 زلـّت او بـه ز طاعـت نـزد حق

 پیش کفرش جمله ایمان ها خلق

صورتش بر خاک و جان بر لامکان

لامکان فوق و هم سالکان (ص73)

 

بلبل نیز که به عاشقی معروف است, نمونه ای از آن است:

ای عجـب بلبـل که بگشــاید دهـان

  تـا خــورد او خــار را بــا گـلـسـتـــان

این چه بلبل؟ این نهنگ آتشی است

 جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشی است

 

و این موجود حقیر به برکت عشق به پهناوری کائنات تبدیل می شود:

عاشق کلّ است و خود کلّ است او  / عاشق خویش است و عشق خویش جو (ص73)

و همة اینها از اندیشه ناشی می‌شود, در عالم ادراک, نه عالم بی‌خبری:

پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای

قایم اسـت اندر جهان هر پیشه‌ای

پس چـرا از ابلهـی پیـش تـو کور

 

تن سلیمان است و اندیشه چو مور؟

                                   

و این آن نوع اندیشه‌ای است که کانون آن دل است, نه مغز, که از گِل سرشته شده است:

گِل مخور, گِل را مخر, گِل را مجو

زانکه گِل خوار است,‌ دایم زرد رو

دل نخــور تا دائمأ باشی جــوان

از تجلـّی چهـره‌ات چون ارغوان

              

و از همینجا آدمیان تقسیم می شوند بر دو گونه: صاحب دل و صاحب نفْس. صاحب دل در قید روا و ناروا نیست, همه چیز بر او رواست:

صاحـب دل را نـدارد آن زیـــان

 گر خـورد او زهر  قاتـل را عیـان

 زانکه صحّت یافت و ز پرهیز رست

 طالب مسکین میان تب در است(ص 74)

             

زیرا دل سرچشمة اشراق و ایثار است و قلمروی بی‌انتها دارد.

و این دو به کامل و ناقص متمایز می‌گردند. کامل, مستقیم و بی‌واسطه به مرکز حقّ می‌پیوندد:

کـامـلــی گـر خـاک گیـرد زر شــود

ناقـص ار زر بـرد خاکستـر شـود

چـون قبـول حق بـود آن مـردِ راســت

  دست او در کارها دست خداست

دست ناقص, دست شیطان است و دیو 

زانکه اندر دام تکلیف است و ریـو

جهــل آیــد پیــش او دانــش شــود

جهل شد علمی که در ناقـص رود(ص75)

                                     

کسی که به عشق رسید, نه تنها قید روا و ناروا و ثواب و گناه از او برداشته می‌شود, بلکه آن نیز هست که فراتر از غم و شادی حرکت می کند. این دو در نزد او یکسان می شوند,‌ حتّی غم می تواند مطلوب‌تر باشد, زیرا عاشق را در خود می گدازد و صافی می کند:

نالـم و ترسـم که او بـاور کنــد

وز کـرم آن جـور را کمتـر کنـــد

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ  

بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ

                    

یکی از دل‌مشغولیهای بشر این بوده است که غم از او دور بماند. راه حلّی که به نظر عارف آمده آن است که از آن احتراز نداشته باشد. میان آن و شادی فرقی ننهد.

آنگاه در درجة نهائی, «عشق و عاشق و معشوق» نیز یکی می‌شوند, یعنی می‌پیوندند به آن «هستی» بزرگ, و در این صورت است که «جاودان‌شدگی» به دست می‌آید:

دلبــــران را دل اسیـر بـی‌دلان

جملـه معشوقـان شکــــار عاشـقـان

 هر که عاشق دیدیش معشوق‌دان

کاو به نسبت هست هم این و هم آن

 تشنگـان گر آب جوینـد از جهان

  آب جـویــد هـم بـه عالـم تشنگـان

ای حیات عاشقـان در مــردگی

دل نیـابـی جـز که در دل بـردگــی(ص80)

 

مرگ

همة حرفها بر سر مرگ است که نبودش خواسته می شود, و چون نبودش را می‌خواهند عارفان خود را به آغوش آن می‌سپارند تا دیگر موجبی برای هراس از او نماند . کوشش انسان از آغاز تا به امروز آن بوده که از مرگ در امان بماند, زندگی را از دست ندهد. در این‌باره انواع تصوّرها را کرده, دلخوشی‌ها اندیشیده و به باورها آویخته است. انسان ابتدائی, آن گاه که غذا و وسائل و تندیسک‌های غلام و کنیز در گور مرده می‌نهاده, بر این باور بوده که او در جهان دیگر به حیاتی دیگر دست خواهد یافت و به این وسائل احتیاج خواهد داشت. تصوّر آب حیات نیز از همین آرزو آب می‌خورد. اندیشة رستاخیز و بازگشت به زندگی دیگر, در معتقدات مذهبی, تکمیل شده‌ای از همین باور است.

از نظر عارف, عشق در تمام شئون زندگی سیَران دارد, پیونددهندة زمین و آسمان است. این عشق تا چه اندازه جسمی و تا چه اندازه معنوی است؟ چگونه بتوان جسم را نادیده گرفت که تجسم و کالبد زیبائی است؟ و زیبائی انسانی جزئی از زیبائی کلّ است که ادامة حیات بر آن قائم است. غریزة جنسی به عشق تبدیل می‌شود, و عشق جسمانی به عشق عرفانی بدل می‌گردد. نظیر تبدیل آب به بخار و ابر است. ولی اصل, همان آب است. از عشق معنوی, هیچ گاه جاذبة جسم غایب نبوده است. باریک شویم در غزلهای سنائی و عطّار و سعدی و حافظ. آنجا که خواست جسم طلبانه به دعا و نیایش نزدیک می‌شود:

محراب ابرویت بنما تا سحر گهی / دست دعا برآرم و در گردن آرمت (حافظ)

عارفان, خدا را معشوق کلّ می خوانند و او را جمیل, یعنی زیبا وصف می کنند, (اللّهً جمیل... حدیث) که هم خود زیباست و هم دوستدار زیبائی است و بدینگونه هر چه را که در دل دارند که دربارة معشوق بگویند, یک پرنیان عارفانه بر آن می کشند. با این حال, پشت آن گرمای تن از آن غایب نیست.

یک مثال از مثنوی مولانا جلال الدّین بیاوریم, تا دیده شود که نزد او نیز تا چه اندازه زیبائی نقش اوّل را دارد.

 

 تلـخ از شیرین لبان خوش می‌شود

خـار از گلـزار دلـکــش مــی‌شـــود

ای بسـا از نـازنینـان خـارکـــش

بـر امیـد گلـعـــذاری مــــــاه وش

ای بسا حمّال گشته پشت ریـش

از بــرای دلبــر مهــــروی خویـش

کـرده آهنگـر جمـال خـود سیـاه 

تـا کـه شـب آیــد ببوسـد روی ماه

خواجه تا شب بر دکانی چار میخ

زانکه سروی در دلش کرده است بیخ

تـاجـری دریـا و خشکـی می رود

آن بــه مهـر خـانـه‌شینـی مـی‌دود

هـر کـه را با مـرده سـودایی بـود

بـر امیـد زنــــده سیمــایـی بــود

آن دروگـر روی آورده بـه چـــوب

بـر امیـد خـدمـت مهـروی خــوب(ص362)

            

این حرفها که نزدیک هفتصد سال پیش گفته شده, گوئی از قلم «فروید» در زمان معاصر جاری گردیده, که همه چیز را برگرد نیاز عاشقانه می‌گرداند. آنچه از این ابیات برمی‌آید آن است که هر کس در هر شأن و شغلی باشد, به انگیزة نیروئی شوق زندگی می‌یابد که نام آن را عشق یا دلبستگی نهاده‌اند, و در واقع ادامة هستی به آن وابسته است. نام‌گذاریها آنقدرها مهم نیست. اصل, آن مغز قضیّه است. در تأیید همین مطلب, داستان شیخ صنعان در منظومة عطّار نیز بسیار گویا و پرمعناست. شیخ, همة حاصل زهد و سرمایة معنوی خود را در طبق اخلاص می نهد و در قدم دختری ترسا  می‌ریزد که تنها یک سرمایه ‌دارد و آن زیبائی است. او تن به ارتکاب همة معاصی می‌دهد, در ازای یک بوسه, یک نگاه و یک آغوش.

قسمت آخر داستان که در آن عطّار همه را وادار به توبه و برگشت به راه صواب می‌کند, آشکارا بوی تصنّع دارد. هرچه هست در همان بدنة اصلی ماجراست.

عشق هم قید می‌آورد و هم آزادی. در واقع مبادلة دو آزادی است, دادن یکی و گرفتن دیگری. رها کردن کلّ تعلّق‌های خود در ازای به دست آوردن دولت عشق. حافظ می‌گفت:

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد/ که بستگان کمند تو رستگارانند

هدف نهائی انسان رسیدن به «پایدار», و رهائی از گذرندگی است.

چون این هدف از لحاظ قانون طبیعی به دست آمدنی نیست، پس راه حلّی برای آن جسته‌اند بدین معنی که کیفیّت را جانشین کمیّت کرده و زمامش را به دست عشق سپرده اند. این, در عالم واقع یک وجود خاصّ, مانند لیلی, مانند ژولیت, به آن جوابگو می‌شود, ودر عالم عرفان, یک وجود کلّ , که مجموعه‌ای باشد از همة زیبایان جهان که بتواند آن عطش بزرگ را سیراب کند, و آن مستلزم به دست آوردن «بود» , در شعله ور کردن کلّ ذخیرة وجود است.

 

واقعیّت امر آن است که هرچه می‌شود برای همین زندگی می‌شود, حتّی اتّصال دادن زندگی به مرگ, حتّی چاره جستن از مرگ. امّا از یک نظر که نگاه کنیم, فرض عارفانة «جاودانگی» بی‌مبنا نیست, زیرا هیچ چیز در طبیعت نابود نمی‌شود, تغبیر شکل یا ماهیّت می‌دهد, منتها حرف بر سر بود و نبود ادراک است. فاصلة میان مرگ و زندگی بیش از یک قدم نیست: زندگی آن است که بدانید که هستید, و نا زندگی آنکه به بود خود آگاهی نداشته باشید. ما در زندگی هر کوششی به کار می‌بریم, هر ترفندی می‌زنیم, برای آن است که هست بودن خود را در دایرة ادراک داشته باشیم. اکنون برای بها دادن به اندیشة عارفان,‌جز این راهی نداریم که بینگاریم که گاه تصوّر واقعیّت, جای خود واقعیّت را می‌گیرد و به همان اندازه نیرومند می‌شود. خود مولانا گفته است: تو جهانی بر خیالی بین.

دکتر بتسابه مهدوی

4 بهمن 96

 

  • بتسابه مهدوی

زن، از نگاه مولوی

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

اگر به این باور یقین داشته باشیم که اندیشه ها و افکار ما تناسب تنگا تنگی با زمانه دارد و در ظرف اجتماعی که در آن زندگی می کنیم شکل می گیرد، بزرگان هم از این قاعده مستثنی نبوده اند. آن ها نیز فرزندان زمانه ی خود بودند و اگرچه از سطح اجتماع خود بالاتر آمده و پاک تر می دیدند، اما رنگ و بوی روزگار خود را داشتند. آرای ما با تلقی ها و رسوم زمانه ی ما بی ربط نیست و شئون گوناگون اجتماعی که در آن زندگی می کنیم، بر نظرات ما اثر می گذارد، چنان که در آثار مولانا نمونه های بسیاری می بینیم. حتی دانشمندانی چون ملاصدرا و ملا هادی سبزواری نیز نظری این گونه داشته و زنان را در زمره ی حیوانات آورده اند که برای نکاح شایسته اند ، یا بسیاری از شاعران و دانشمندان و سخنوران دیگر که این گونه فکر می کرده اند. امروزه که زنان در هر عرصه پا گذاشته و توانایی خود را به اثبات رسانیده اند، ایده ی گذشتگان که زنان فرع بر مردانند و برای ایشان خلقت یافته اند پذیرفته نیست. البته باید اذعان داشت یکی از علل عدم بروز قابلیت های زنان در اعصار گذشته ممنوعیت و محدودیتی بود که از جانب مردان بر ایشان تحمیل می شد.

 

در نزد مولانا روح زن و مرد بر نمی دارد، زنی و مردی از عوارض روح اند. او روح را از مرد و زن برتر می داند.

 

لیک از تانیث جان را باک نیست روح را با مرد و زن اشراک نیست

از مونث وز مذکر برتر است این نه آن جان است کز خشک و تر است

این نه آن جان است کافزاید ز نان یا گهی باشد چنین گاهی چنان

 

مولانا معتقد است که زن در کنار سیم و زر از جاذبه های نیرومند طبیعت بشر است که خداوند آفریده و در آزمونی سخت، مرد را در معرض این جاذبه قرار داده است . او در این آزمون، گاه مجذوب خواسته های زمینی می شود که زن مصداق بارز آن است، گاه نور آسمانی جانش را می رباید و در این کشاکش پرتلاطم، کشتی وجودش را خود به سوی نجات یا نابودی نهایی می پیماید:

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

اینسو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی دراین گرداب ها

 @Betsabeh_mahdavi 

به دلیل آثاری که دلبستگی به مادیات بر روح و روان انسان می گذارد و او را از خدا و معنویات دور میکند، مولانا زر و زن را مظهر نفس و ملازم کافری میداند و مخاطبان خود را از پرستش آن ها باز داشته، به مبارزه با نفس فرا می خواند:

زر و زن را به جان مپرست زیرا برین دو، دوخت یزدان کافری را

جهاد نفس کن زیرا که اجریست برای این دهد شه لشکری را

گمراهی مرد از آن جا شدت می گیرد که افزار های اغوا گری بطور کامل در زن قرار دارد. مولانا میگوید ابلیس در آغاز آفرینش و در ماجرای مهلت خواستن از پروردگار برای گمراه ساختن بندگانش، ابزار هایی چون خمر و باده و چنگ را دید، اما چون زیبایی زنان را مشاهده کرد، از فرط شادی و شعف بشکن زد و به رقص افتاد که با این ابزار ها زود تر میتوان به مقصود رسید. زیرا کیفیت و لطافت این زیبایی ها به گونه ای است که فطرت زیبایی خواه انسان را که در جستجوی تجلی خداوند است ، بدین پندار غلط می افکند که خداوند در پرده ی لطیف و نازک وجود زن جلوه کرده است. یعنی در جستجوی آب به آسانی در سراب می افتد:

... چون که خوبی زنان با او نمود که زعقل و صبر مردان میربود

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد که بده زودتر رسیدم در مراد

چون بدید آن چشمهای پر خما ر که کند عقل و خرد را بی قرار

وان صفای عارض آن دلبران که بسزد چون سپند ای دل بر

رو و خال و ابرو لب چون عقیق گوییا حق تافت از پرده رقیق

میزان تاًثیر زیبایی زن بر مرد و مقایسه ی آن با سایر جاذبه های مادی از چشم انداز دیگری هم قابل بررسی است.

 

 @Betsabeh_mahdavi

شیفتگی انسان به مادیات دیگر یک طرفه است، مثلا" جاه ومال و مقام بی جان هستند و نمی توانند در بر انگیختن انسان فعا لیتی کنند، اما زن زیبا موجود زنده است و مظاهر حیات را دارا است، لذا میزان مجذوبیت انسان به او بیش از پدیده های دیگر است. مولانا می گوید: «هیچ دامی خلق را ماورای صورت خوب زنان جوان نیست. زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است: تو عاشق زری، اما زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. در حالیکه عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو عاشق و طالب اویی و او عاشق و طالب توست. تو حیله می کنی تا او را بدزدی و او حیله می کند تا تو به وی راه یابی.... »

حال اگر زیبایی و عشوه و غمزه ی زن با صدای لطیف او نیز همراه شود، فتنه انگیزی و اغوا گری صد برابر می گردد:

هست فتنه غمزه ء غمازه زن لیک آن صد تو شود ز آواز زن

 

می‏توان گفت زیبایی زن آزمون بزرگی بر سر راه مرد است، اما خود زن نیز در این آزمون خطیر آزموده می‏شود. به دیگر سخن، زن هم آزمون است و هم آزموده، شاید موفقیت وی در این آزمون دشوارتر از موفقیت مرد باشد. زمینه ی غریزی خطا در وجود آدمی مهیاست و ابزارهای آن نیز در اختیار اوست؛ حال اگر عقل و تقوا، مهار نفس را رها کنند، مستورگان نیز از لغزش مصون نمانند؛ چنان که مولانا می‏گوید: «بسیار زنان باشند که مستور باشند اما رو باز کنند تا مطلوبی خود بیازمایند» به دلیل همین مساعد بودن زمینه های نفسانی انسان و حضور دائمی وسوسه های شیطان ، مولانا در مواضع متعددی توصیه می ‏کند که حکایت زن و مرد نامحرم در خلوت، حکایت آتش و پنبه است که در یک چشم بر هم زدن هستی هر دو را خاکستر می‏کند؛ پس اجتناب از لغزشگاه ها ضروری است:

هیچکس را با زنان محرم مدار که مثال این دو پنبه ست و شرار

آتشی باید بشسته ز آب حق همچو یوسف معتصم اندر رَهَق(گناه)

کز زلیخای لطیف سروقد همــچو شیــران خویشتن را واکشد

 @Betsabeh_mahdavi

زن در اشعار مولانا از سویی نماد عشق الهی، روح، جان، زمین و رویش است و از سوی دیگر نماد جسم، نفس، دنیا و حرص . البته این نمادپردازی های مختلف، ناشی از دوگانگی نگرش مولانا به زن است که ریشه در فرهنگ تاریخی مسلمانان دارد.

نمادها بازگوکننده ی عقاید نمادپردازان است. از آن جا که عقاید اجتماعی و نیز نگرش مولانا به زن، دارای دو جنبه ی منفی و مثبت است و از سوی دیگر زن نیز دارای ویژگی ‌ها و ابعاد مختلف است، نماد آن در اشعار مولانا، مدلول‌های متعدد و گاه مخالف پیدا می ‏کند، در بسیاری از آثار مولانا دلایلی سترگ بر نگاه خوش بینانه ی او نسبت به زنان وجود دارد و نمونه های بسیاری حاکی از تحکیم شاًن مادر در مثنوی می توان یافت:

حق مادر بعد از آن شد کآن کریم کرد او را از جنین تو غریم

صورتی کردت درون جسم او داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او تو را متصل را کرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساختست تا که مادر بر تو مهر انداختست

 

 

گاه زن نماد عشق الهی است. عشق و محبت، اکسیر حیات است و بهانه ی بودن؛ و اگر عشق نبود، هیچ نبود. حتـی کسـانی که از عشـق بی بهره اند، ادراکی از تهی بودن سـینه ی خود داشته و می ‌فهمند که چیزی از حیات کم دارند. این معنا در جهان بینی عرفانی که آثار مولانا نمونه‌های درخشان آن است، ژرف تر و لطیف تر بیان می‏شود. عرفا معتقدند که اصل همه ی محبت‌ها حضرت حق است و از اوست که محبت در همه هستی جاری و ساری می ‏شود. بنابر این دیدگاه، مهر و محبت میان زن و مرد هم قطره‌ای از دریای بی کران محبت الهی است. چنان که مولانا می‌گوید:

ای تـو پنـاه همـه روز مِحـَن باز سپردم به تو من خویشتن

قلزم مهری که کناریش نیست قطرهً آن، الفت مردست و زن

 

در نگرش عرفانی، خداوند خود با خویشتن، نرد عشق باخته و چون خواسته این حقیقت را آشکار سازد، مخلوقات جهان را آفریده تا آینه‌ای برای محبت او باشند. بنابراین، عشق مجازی مرد و زن به یک دیگر جلوه ای از همان عشق مطلق الهی است.مولانا در بیان این مطلب، با رعایت جانب تشبیه و تنزیه توأمان که سنت عرفاست- خطاب به حضرت حق می‏گوید:

ای رهیـده جـان تـو از مـا و مـن ای لطیـفه‏ ً روح اندر مـرد و زن

مرد و زن چون یک شود آن یک تویی چون که یکها محو شد آنک تویی

ایـن مـن و مـا بهر آن بـرسـاختی تـا تـو بـا خود نرد خدمت باختی

تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مسـتغرق جـانـان شــونـد

اینهمه هسـت و بیـا ای امرِ «کن» ای منــزه از بیــا و از ســخـن

او حسن و زیبایی زن را دریک تلقی معنوی به شراب تشبیه کرده و صورت زیبا را به جام . در این تلقی، خداوند، ساقی شراب مزبور است که بندگان را سیراب می‌سازد. شیفته ی جام گشتن و در صورت زیبا متوقف ماندن کار غافلان است. بهترین کسی که می ‌تواند نماد عشق و جمال الهی باشد، از دیدگاه مولانا «لیلی» است ؛ او در «فیه ما فیه» و هم در «مثنوی» حکایت عیب‌جویان لیلی را نقل می ‏کند که به مجنون گفتند زیباتر از لیلی در این شهر بسیار است و مجنون پاسخ داد : لیلی صورت نیست و من لیلی را به صورت دوست نمی ‌دارم؛ او برای من همچون جامی است که از آن جام، شراب می ‌نوشم. من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است؛ از شراب آگاه نیستید.

 @Betsabeh_mahdavi

ابلهان گفتنـد مجنـون را زجهل حسن لیلی نیست چندان، هست سهل

بهتـر از وی صـد هزاران دلربـا هسـت همچـون مـاه انـدر شــهر مـا

گفت صورت کوزه است و حسن می می خـدایــم می ‌دهـد از نقــش وی

کوزه می ‌بینی ولیکن آن شـراب روی ننمایـد بــه چشــم نـاصـواب

این تلقی عرفانی و معنوی از لیلی که سرآمد نوع زن در مقام معشوقه است، فارغ از تمایلات جسمانی و صرفنظر از جنسیت اوست؛ او با ویژگی ‌های دیگری، مظهر و نماد حق شده است. اصولاً در ادبیات فارسی تفاوت عمده‌ای میان نگرش شاعران عرفانی و غیر عرفانی به زن وجود دارد و نگرش مولانا از این نظر محل درنگ است. پاک تر از لیلی در میان شخصیت‌های شعر عاشقانه وجود ندارد و جالب تر آن است که او از زیبایی وافر هم برخوردار نیست، در حالی که زیبایی معشوق در اشعار عاشقانه نقش بسزایی ایفا می ‏کند.

 

 

لیلی نماد و تجلی گاه خداوند است؛ اما مولانا به مخاطبان خود توجه می ‏دهد که این نمادپردازی نباید موجب دور شدن آن ها از توحید گردد؛ زیرا نماد، اصالت و استقلالی از خود ندارد و مقصود اصلی در به کار بردن نماد، مدلول نماد است. به عبارت دیگر، معشوقان و از جمله لیلی پرده ای برای نمایش حق هستند و نباید فراموش کرد که بنا بر اصل وحدت عشق و عاشق و معشوق، هر چه هست، خداوند است و جز او در عالم وجود نیست.

 

این کیست این؟ این کیست این؟ در حلقه ناگاه آمده

ایـن نـور اللهیسـت ایـن، از پیـش الله آمده

لیـلی زیبـا را نـگر، خوش طالب مجنــون شــده

وان کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده

غیرت حق، توجه نکردن بنده به معبودی غیر از خداوند، روی به توحید آوردن و استغراق در حق نیز بدین گونه بیان می‏شود که پادشاهی به مجنون گفت تو را چه افتاده که خود را به عشق لیلی رسوا و بی ‌خانمان کرده‌ای؟ بیا تا خوبان به تو نمایم و بخشم. چون خوبان را جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و به زیر می ‌نگریست. پادشـاه فرمود آخر سر را برگیر و نظر کن. گفت: عشـق لیلی شمشیر کشیده است؛ اگر سر بردارم، می ‌ترسم سرم را بیندازد.

 

حتی مرگ لیلی در ذهن مولانا مضمون آفرین عشق الهی است. او در یکی از غزل هایش که البته بیشتر شبیه مثنوی است تا غزل ، پایان کار لیلی و مجنون را چنین باز می ‌گوید که مجنون پس از آوارگی بسیار به محل سکونت لیلی بازگشت و از او نشان جست. به او گفتند که لیلی در غیاب وی قالب تهی کرده است، اما گور او را به وی نشان ندادند.

مجنون گفت بوی لیلی راهنمای من در رسیدن به اوست، هم چنان که بوی پیراهن یوسف راهنمای یعقوب بود. خاک گورستان را مشت مشت بو کرد و سرانجام گور وی را یافت؛ نعره‌ای زد و جان به جانان تسلیم کرد:

همان بـو شـکفتش، همان بو بکشتـش

به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی

 

مولانا این گونه رسیدن مجنون را به لیلی ، تمثیلی برای جستجوی بوی حق از دهان اولیاء می ‌داند که سرانجام جان سالک را به حضرت حق رهنمون می ‌سازد . پس می‌گوید:

به لیلی رسید او، به مولی رسد جان

زمین شد زمینی، سما شد سمایی

 @Betsabeh_mahdavi

تمام ماجراهای لیلی و مجنون در آثار مولانا با مفاهیم عرفانی و عشق الهی پیوند می ‌خورد و با شور و اشتیاق خاصی تأویل می ‏شود و از این طریق، معنوی ترین حضور زن در آثار او ظهور می ‏یابد.

 

 

مولانا از سویی دیگر زن را نماد روح و جان می داند، او روح و جان آدمی را از این نظر که لطیف ترین جانب وجود و پرده‌نشین کالبد انسان است، مؤنث و از جنس زن می ‌شمارد:

سـیمرغ کـوه قاف رسیدن گرفت باز مـرغ دلم ز سـینه پـریدن گـرفت باز

خاتون روح خانه نشین از سرای تن چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز

جان را در قالب زن دیدن، در رباعیات مولانا نیز به صورت اضافه ی نمادین «کدبانوی جان» نمایان است:

جـان را که در آن خـانه وثاقش دادم دل پیـش تـو بـود من نفاقش دادم

چون چندگهی نشست کدبانوی جان عشق تو رسید و سه طلاقش دادم

در نگرش نمادپرداز مسلمانان، آسمان و زمین در نظام جهان، نظیری از زن و مرد هستند. قدما معتقد بودند که هفت سیاره در هفت فلک آسمان، آباء علوی یا پدران آسمانی هستند و چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش، مادران زمینی هستند که از ازدواج آن ها و تأثیر و تأثرشان، موالید ثلاثه یعنی جماد و نبات و حیوان متولد می‏شوند. مولانا در اشعار خود به کرات این تفکر را منعکس کرده است:

هست هر جزوی ز عالم جفت خواه راسـت همچون کهربا و برگ کاه

آسـمان مـرد و زمیـن زن در خـرد هـرچه آن انداخت این می ‌پرورد

هسـت سـرگردان فلک انـدر زمین همچو مردان گرد مکسب]بهر زن

ویـن زمیــن کدبـانـویها می‏کنــد بـر ولادات و رضـاعـش می‌تنـد

پس زمین و چرخ را دان هوشـمند چون که کـار هوشـمندان می‏کنند

 

پدیده های طبیعی عالم را چنین زنده و جاندار و در تعامل با یک دیگر دیدن، از اندیشه ای پویا، ژرف، اسطوره ساز و نمادپرداز برمی ‌آید که مولانا بی تردید نمونه ی اعلای آن را داشته است. او در غزل ها نیز بارها به مادر بودن زمین اشاره کرده است ، از جمله :

- از چار مادر برترم و ز هفت آبا نیز هم

من گوهر کانی بدم کاینجا به دیدار آمدم

- به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم

وگرچه زاد بس نادر ازین دامـاد و کـدبانو

- زمین چون زن، فلک چون شو، خورد فرزند چون گربه

من این زن را و این شو را نمی ‌دانم، نمی ‌دانم

- ای جانها ماکوی او، وی قبلهً ما کوی او

فراش ایـن کو آسمان، وین خاک کدبانوی او

 

این نمادپردازی با توجه به خاصیت باروری، رویش و پرورش زمین صورت گرفته است.

 

ویژگی ‌های منفی یـا آن چه که قدما در وجـود زن منفی می ‌انگاشتند، سـبب نمادپردازی های منفی نیز درباره ی زن شده است. یکی از بارزترین این موارد، زن را نماد نفس قرار دادن است که در اشعار مولانا نمونه های فراوان دارد.

البته باید توجه داشت که نفس به معنی «روح و جان»‌ هم هست و در این معنی ، نماد منفی نیست. علاوه بر این در زبان عربی به لحاظ قائل بودن جنسیت برای اشیاء و اسامی، واژه ی نفس، مؤنث تلقی می ‏شود.

این تلقی در نمادپردازی مسلمانان بی تأثیر نبوده است. مولانا در توجیه مؤنث شمردن نفس به اعتبار لفظی در زبان عربی می ‌گوید:

... این حمیرا لفظ تأنیث است، و جان

نـام تـأنیـثـش نهنــد ایــن تــازیــان

لیک از تأنیث جان را بـاک نیسـت

روح را بـا مـرد و زن اشـراک نیســت

از مـؤنـث و ز مذکـر بـرتـرسـت

این نه آن جانست کز خشک و ترست

با این همه خود مولانا چنان که پیشتر گفتیم، جان را مؤنث می ‌دانست. او نفس کلی را هم که سبب آموختن علوم و آشکار شدن معارف می ‏شود ، در وجود زنی که مادر و معلم است، نمادینه کرده است:

چه ها می ‏کنـد مادر نفس کلی

که تا بی لسـانی بیابد لسـانی

 

اما از این نمادهای مثبت که بگذریم، زن از دیدگاه مولانا نماد نفس در معنای منفی هم هست . مولانا نفس انسان را زن و عقل او را مرد می ‌داند و مخالفت زن و شوهر را در نزاع و مشاجره ی خانوادگی به مخالفت نفس با عقل تأویل می ‏کند؛ زیرا زن مایحتاج زندگی را می ‏خواهد و شوهر او را به صبر و توکل فرامی ‌خواند:

... مـاجـرای مـرد و زن افتــاد نقـل

آن مثـال نفس خود می ‌دان و عقـل

این زن و مردی که نفس است و خرد

نیک بایسته سـت بهر نیـک و بـد

زیـن دو بـایسـته دریـن خـاکی سـرا

روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

زن همی خـواهـد حـویـج خـانقـاه

یعنی آب رو و نان و خـوان و جاه

نفـس همچـون زن پی چـاره گـری

گـاه خـاکـی گـاه جویـد سـروری

عقـل خود زین فـکرها آگـاه نیسـت

در دمـاغـش جـز غـم الله نیســت

 

 

در مهربانی های ناموجه مادر به طفل نیز که مثلاً به پدر اعتراض می ‏کند که بچه از رفتن به مکتب، لاغر و نزار شده، مولانا می‌گوید: از این مادر و مهربانی ‏های بی ‌موردش فرار کن ، زیرا «سیلی بابا به از حلوای اوست»:

هسـت مادر نفس و بـابـا عقل راد

اولش تنـگی و آخر صـد گشـاد

مولانا از این که نفس را زن، و عقل را مرد تلقی می ‌کنند، اظهار خرسندی کرده تلویحاً می ‌گوید خوب است که نفس زن است و ضعیف، و عقل مرد است و قوی ؛ اگر نفسِ زشت نهاد، زن نبود و مرد بود، آن وقت چه می ‌کردیم؟!

وای آنــکه عقــل او مــاده بـود

نـفس زشـتش نـر و آمـاده بود

لاجـرم مغلـوب بـاشــد عقـل او

جز سوی خسران نباشد نقل او

ای خنک آنکس که عقلش نر بود

نفس زشتش ماده و مضطر بود

 

نمادپردازی همواره بر مبنای تشابه میان نماد و مدلول نماد صورت می ‏گیرد. تشابه میان نفس و زن از دیدگاه مولانا، چنان که در موارد پیشین ملاحظه شد، دنیاخواهی و راحت طلبی است ؛ تشابه دیگر ریاکاری و مکاری، و راهزنی دل و دین است:

هلا ای نفس کدبانو، بنه سر بر سر زانو

ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی

توجه به جلوه های کاذب ظاهری و تعلقات دنیوی هم شباهت دیگر آن دو است:

زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله

حقیقت نفس اماره ست زن در بینت انسان

یکی از مصادیق زنان که با همین ویژگی، نماد نفس اماره واقع شده، بلقیس است. او به لحاظ گردن نهادن به حقیقت و ایمان آوردن به سلیمان، مورد ستایش مولانا واقع شده است، اما باید توجه داشت که مولانا از دیدگاهی دیگر، او را پیش از پذیرفتن دعوت سلیمان، نماد نفس اماره دانسته که هدهد عقل در گوشه ی سرایش نشسته، هر لحظه منقار اندیشه بر سـینه ی وی می ‌کوبید تا از خواب غفلت بیدارش کرده، نامه به او عرضـه دارد. دلبستگی بلقیس به تخت پادشاهی خود که قرآن هم بدان اشاره کرده، نمونه‌ای از تعلقات مادی و دنیوی بلقیس است که زمینه ی نمادپردازی مزبور را بیش تر فراهم کرده است.

 @Betsabeh_mahdavi

در نمادپردازی های مولانا، پدر هم چنان نماد عقل است و نشانگر امتیاز انسانی و مادر نماد جسم است و مشخصه ی جانب حیوانی ، و ناگفته پیداست که شرف اصلی از آن پدر است:

تو را چو عقل پدر بوده است و تن مادر

جمال روی پدر درنگر اگر پسری

 

در خانواده، زن به علت طرح و درخواست مایحتاج مادی و ترغیب شوهر به عملی ساختن آرمان های دنیوی ، نماد حرص و طمع و جانب تاریک زندگی محسوب می ‏شود و مرد به دلیل عدم توجه به دنیا و کوشش در مسائل معرفتی باز هم نماد عقل و مایه ی روشنایی است:

عقل را شو دان و زن را حرص و طمع

این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع


@
Betsabeh_mahdavi

 

 

دنیـا با جاذبه‌های نفسـانی که دارد، به منزله ی زنی اسـت که بایـد از آن حذر کرد وگرنه «مرگ پیش از مرگ» که آرمان عارفان است، حاصل نخواهد شد:

جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز

تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز

دنیـا زن پیـرست چـه باشـد گـر تـو

بـا پیرزنی انس نگیری دو سه روز

 

در این مورد خاص که البته مفهوم نمادینش درباره ی اولیاء هم عمومیت پیدا کرده، حضور دنیایی زن نه تنها مردود تلقی نشده، بلکه لازم و ضروری هم دانسته شده است و گفته اند اگر این حضور وی نبود، وجود مبارک از غایت هیبت تجلیات و انوار حق گداخته می ‌شد.

زن در حریم خانواده، از دیدگاه مولانا ارزش خاصی دارد. در شعراو همسر مهم ترین انگیزه ی مرد در فعالیت‌های روزانه و تحمل بار گران زندگی است. بسیاری از حکایت‌ها و تمثیل‌های مولانا در زمینه ی خانواده و با بازیگری همسران ساخته شده است و این نشان می ‏دهد که او در بیان معارف و حقایق ، از زندگی عادی و روزمره ی مریدان خویش در خانواده الهام می ‏گرفته است. حتی عشقبازی زن و مرد در حریم خانواده و رابطه ی زناشویی در ذهن مولانا و تخیل او، بر خلاف سنت شاعران، شعرآفرین شده و چنان مقبول افتاده که آن را تکرار هم کرده است:

جبرئیل است مگر باد و درختان مریم

دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

بـاد روح قدس افتـاد و درختان مریم

دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

@Betsabeh_mahdavi

 

در جای دیگر با الهام از این قضیه می ‌گوید عشقبازی فقط به زن و شوهر اختصاص ندارد ؛ تمام اجزای عالم مثل حادث و قدیم و عین و عرض در حال عشقبازی با یک دیگر هستند، منتهی هر یک به نوعی مخصوص خود . سپس در مقـام مصـلح اجتماعی و بـا نـگرش کاملاً دینـی مخاطب خـود را به رعایت خوش‌رفتاری و عدالت با همسر فرا می ‌خواند و او را هشدار می ‏دهد که آیا در آن شب عروسی ، همراه عروس، او را به عنوان امانتی خوش به تو نسپرد؟ پس توجه داشته باش که هر رفتاری را تو با او داشته باشی ، خدا هم با تو خواهد داشت:

آنچه بـا او تـو کنـی ای معتمـد

از بـد و نیـکی، خـدا با تـو کند

 

رفتار او با زنان خاندان خود نیز توأم با تکریم و مهربانی بوده است. زنان در خاندان مولانا از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند و همواره از نظر حقوقی با مردان مساوی دانسته می شدند. افلاکی از همسر اول مولانا یعنی گوهر خاتون سمرقندی مطلبی نقل نکرده، اما از همسر دوم او یعنی کراخاتون قونوی مطالب بسیاری آورده است که همگی محل تأمل و تأنی است . با این حال مهم ترین زن در خاندان مولانا، عروس او بود به نام « فاطمه خاتون » که دختر صلاح الدین زرکوب و مادر چلپی جلال الدین امیر عارف نیز بود.

دکتر عبد الحسین زرین کوب در « پله پله تا ملاقات خدا» آورده است: مولانا در آن چه با سلطان ولد در الزام رعایت شیخ و فاطمه خاتون به بیان می آورد، وصلت با شیخ را با آن که از خانواده ای روستایی و فقیر بودند، برای خاندان خود مایه ی سرفرازی و خرسندی بسیار می دانست . یکی از دلایلی که فاطمه خاتون نزد مولانا از ارج و قرب بسیار برخوردار بود، پدر فاطمه خاتون یعنی صلاح الدین زرکوب بود که پس از شمس از اهمیت ویژه ای نزد مولانا برخوردار بود. مولانا زمانی که هنوز فاطمه خاتون کودک بود و به همسری فرزند وی در نیامده بود، به دلیل علاقه ی فراوان به پدرش ، تعلیم و تربیت او را به عهده گرفت و معلم او شد و ابتدا سواد و قران به وی آموخت.

 

در بررسی زن در آثار مولانا ذکر این نکته ضروری به نظرمی ‌رسد که نمادپردازی های منفی در این زمینه بسیار قاطع و بی ‌رحمانه است، اما در برابر، نمادپردازی های مثبت از گستره ی وسیعی برخوردار نیست ؛ هم چنان که نگرش منفی او به زن در برابر نگرش مثبتش رنگ می ‌بازد.

دکتر بتسابه مهدوی

7 خرداد 1396

  • بتسابه مهدوی

مراقبه روی عشق

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ق.ظ

مراقبه روی عشق

 بتسابه مهدوی

 

چهارزانو بنشین و نفست را فرو بده. باید بتوانی آگاهانه احساس کنی که عشقِ خدایی دارد در همه‌ی تنت روان می‌شود. بی عشق، خدایی نیست و انسان هم هستی ندارد. احساس کن خود را دوست داری، یزدان را دوست داری، آن کسی را که در درونت، کنار و همراهت است دوست داری و همه‌ی انسان‌ها را دوست داری. نخست بکوش جنبه‌ی عشق یزدان را پدیدار سازی. اگر یک بار بتوانی این جنبه‌ی عشق یزدان را در خود استوار کنی، خواهی دید که همه‌ی جنبه‌های دیگر هم روی به تو کرده سویت خواهند آمد. عشق، پیشگاهنگ همه‌ی ویژگی‌های یزدان است. خدا را که صدا می‌کنی، عشق را احساس کن، عشقی که زود می‌آید، خودبه‌خود است، آشکار است و گرم و پرشور. همه‌ی ویژگی‌های دیگر یزدانی بی‌شک به دنبال این عشق خدایی به جنبش در خواهند آمد.

*

راه ساده‌ی مراقبه روی عشق در زندگی روزانه

 

هر روز بامداد پیش از مراقبه واژه‌ی "عشق" را تکرار کن. هنگامی که واژه‌ی عشق را بر زبان می‌آوری، بکوش تا احساس کنی، دست‌هایت، پاهایت، چشم‌هایت و هر کدام از بخش‌های تنت، توان بیشتری پیدا کرده‌اند. هنگامی که واژه‌ی عشق را بازمی‌گویی، باید احساس کنی دست‌هایت توانمندتر شده‌اند- نه برای اینکه کسی را بزنی، برای اینکه برای انسان‌ها کار کنی. سپس خود را روی چشم‌هایت متمرکز کن و بکوش تا احساس کنی که از چشم‌هایت برای آن بهره می‌گیری که در هر کسی تنها خوبی را ببینی. هنگامی که خود را روی گوش‌هایت متمرکز می‌کنی، بکوش احساس کنی که تنها آواهای خوب، آواهای شادی‌افزا، آواهای الهام‌بخش را می‌شنوی. هر بار که واژه‌ی عشق را می‌گویی، خود را روی یکی از اعضای تنت متمرکز کن. سپس بکوش خود را روی آگاهی درونت تمرکز دهی. بکوش آن را گسترش بخشی.

 

  • بتسابه مهدوی

عشق در کلام مولانا

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۸ ق.ظ

عشق در کلام مولانا

دکتر بتسابه مهدوی

 

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

کلام مولانا اساساً چیزی بجز عشق نیست، عشق مانند سایر اجزاء جهان حقیقتی است سیال ومواج وتوقف ودرنگ ناپذیر، و در حقیقت عنایت وهدایتی است الهی و تفسیر آن در دفتر وکتاب نگنجد.

 

عشق جز دولت وعنایت نیست

جز گشاد دل وهدایت نیست

عشق را بوحنیفه درس نگفت

شافعی را در او روایت نیست

عشق در کلام روزبهان بقلی فسایی

«عشق سیفی است که از عاشق سر حدوث برمی دارد. عشق کمالی است که از کمال حق است، چون در عاشق پیوندد، از صرف عبودیت و حدوثیت به جلال الهیت، ظاهر و باطنش ربّانی شود. ذکر موت بر ایشان روا نباشد. هر که به عشق حق زنده باشد دگر موت بر وی راه نیابد.»

 

  • بتسابه مهدوی