نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متون زیبایی ادبی» ثبت شده است

ماهنامه دلشیفتگان شماره 3-2 مهر 1394

بتسابه مهدوی | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ق.ظ

شماره جدید ماهنامه دلشدگان با سردبیری دکتر بتسابه مهدوی منتشر گردید 

این ماهنامه حاوی مطالب به اشتراک گذاشته شده گروه دلشدگان می باشد

فایل این ماهنامه را به دو صورت word  و pdf  می توانید دانلود کنید

جهت دریافت فایل به صورت   word لطفا کلیک کنید

دریافت
حجم: 631 کیلوبایت
توضیحات: ماهنامه دلشیفتگان شماره 3-2 مهر 1394 

دربافت فایل بصورت pdf

دریافت
حجم: 2.33 مگابایت
توضیحات: ماهنامه دلشیفتگان شماره 3-2 مهر 1394 

  • بتسابه مهدوی

لحظه های ناب زندگی

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

خانم "باربارا دی آنجلس" در کتاب لحظه‌های ناب زندگی مطلب جالبی به شرح زیر بیان می‌کند :

اول دلم لک زده بود که بتوانم دبیرستان را تمام کنم و به دانشگاه بروم.

بعد داشتم می‌مردم که دانشگاه را تمام کنم و سر کار بروم.

بعد آرزویم این بود که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم.

بعد همیشه منتظر بودم که بچه‌هایم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول کار شوم.

بعد آرزو داشتم که بازنشسته شوم

و حالا دارم می‌میرم که یک دفعه متوجه شدم: « اصلاً یادم رفته بود زندگی کنم! »

شاد باشیم و احساس خوشبختی را به "اگر" هایمان موکول نکنیم

زیرا "اگر"ها پایان ناپذیرند و عمر ما فانی... و به یاد داشته باشیم زندگی یک سفر است ، هدف نیست... تنها دو روز در سال است که نمیتوانی هیچ کاری انجام دهی:

یکی دیروز !

یکی فردا !

پس همه امروزها را زندگی کن و از آن لذت ببر.

  • بتسابه مهدوی

الهی

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ

الهی!یک ذهن آرام.....

یک تن سالم......

یک خواب شیرین....

یک خیال راحت...

یک روز قشنگ.....

یک خبر خوش......

یک خوشی از ته دل....

نصیب همه دوستای عزیزم کن....

  • بتسابه مهدوی

هوای صبح

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۸ ق.ظ

 

🌸

هوای صبح را ازهمه سو نفس می کشم.

 دستی بر شاخساران بلند نیایش و دستی به هیاهوی روزی و دغدغه نان، لابه لای دقایق رها ساخته ام.

پروردگارا!

 با اولین قدم هایم بر جاده های صبح، نامت را عاشقانه زمزمه می کنم.

کوله بار تمنایم خالی است و موج سخاوت تو همچنان جاری.

نمی ایستم از حرکت تا باران مهربانی ات نایستد.

 سپاس و ستایش از آن توست که با چنگ خورشید در پرده شب زده ای و صبح راچون جلوه جبروت خویش برعالم گسترده ای...

 

سلام.......

صبح بخیر .....

امروزتان تان سرشار از نور الهی......

  • بتسابه مهدوی

چرا گل شقایق را شقایق عاشق نامیدند ؟

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۰ ق.ظ

 

چرا گل شقایق را شقایق عاشق نامیدند ؟

    

شقایق گفت : با خنده ، نه بیمارم ، نه تب دارم 

اگر سُرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم 

گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی 

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که، زمین تبدار و سوزان بود 

و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه 

ومن بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت 

ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته 

و عشق از چهره اش ، پیدای پیدا بود ،

ز آنچه زیر لب می گفت ، شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد 

از آن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند 

شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد 

چنانچه با خودش می گفت : بسی کوه و بیابان را 

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده 

و یک دم هم نیاسوده ؛ که افتاد چشم او ناگه 

به روی من ، بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد 

و او می رفت و من در دست او بودم 

و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد 

پس از چندی هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت 

و دیگر داشت در دستش ، تمام ریشه ام می سوخت 

به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد ؟ 

در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست 

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 

برای دلبرم هرگز دوایی نیست 

از این گل که جایی نیست ؛

خودش هم تشنه بود اما!! نمی فهمید حالش را

چنان می رفت و من در دست او بودم 

وحالا من تمام هست او بودم 

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ 

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟ 

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 

که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد 

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه - 

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت زهم بشکافت 

اما ! آه 

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 

و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد 

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را 

به من می داد و بر لب های او فریاد :

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی 

دوای دلبرم هستی 

بمان ای گل 

ومن ماندم 

نشان عشق و شیدایی 

و با این رنگ و زیبایی 

و نام من شقایق شد 

گل همیشه عاشق شد.🌹🌹🌹

  • بتسابه مهدوی

سلام 01

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ

سلام به خداوندی که ما را لایق زمین دانست

و

سلام به مهری که در دل‌هامان جاری‌ست

سلام به امید، آینده، امروز، دیروز، فردا

سلام بر شما که از روح خدایی و برای بهشتی زیستن به این زمین آمدید

صبح قشنگ شما مهربانان دوستان دوست داشتنی  بخیروشادی

 

شادوپرانرژی پیش بسوی زیبایی های امروز

  • بتسابه مهدوی

اشتباه

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

دیروز اتفاقی افتاد که تا امروز راجع به آن فکر کردم. اشتباهی که با کمی صبوری و حوصله بخرج دادن می شد نیافتد امّا این اتفاق رخ داد و هیچ کاری بعدش نتوانستم انجام دهم جز پشیمانی. اما افسوس که پشیمانی سودی نداشت و دوستی  و عزیزی که از جان بیشتر دوستش می دارم از من رنجید. آنهم خیلی شدید بطوریکه همه ی حرف ها و فکرهایم و تفسیرهایم را غلط خواند و رفت. چون رابطه ی صمیمانه ای باهاش داشتم و دارم و الان هم در قلبم این رابطه وجود دارد- اگر چه که در ظاهر او قهر کرده است ، ولی می دانم که قهر نیست ، دارد مرا تنبیه می کند که از این اشتباه ها نکنم تصمیم گرفتم مجدد امروز چند خطی برایش بنویسم. اما ترسم این است که دوباره نوشتن کار را ممکن است بدتر کند و اوضاع بدتر شود.( اگرچه چون خیلی دوستش می دارم و می دارد بدتر نخواهد شد). برای اینکه چنین اتفاقی رخ ندهد روز گذشته دو سه ساعت فکر کردم؛ درباره آنچه که گفته بودم و آنچه نباید می گفتم. بعد دو سه ساعت مطالعه کردم تا شاید بتوانم حرف هایی را که مایلم بزنم را در قالب و از زبان دیگران بزنم. شاید این جوری اوضاع کمی بهتر شود یا حداقل ایشان بزرگواری کنند و اشتباه مرا ندیده گرفته و ببخشند. می دانم که ایشان آدم فرهیخته و بزرگواری هستند و من نمی بایست لحن گفتارم بدان گونه می بود. البته هیچ نیتی نداشتم و با خودم فکر می کردم که می توانم با آرامش و با خیالی راحت حرف هایم را با او در میان بگذارم و احساسم را راجع به موضوعات مختلف بیان کنم.

تجربه ای که بارها در زندگی خانوادگی هم مرتکب شده بودم و هر بار همین موضوع اتفاق افتاده بود و برداشت نادرستی از حرف هایم شده بود. همین الان هم می شود. زبانم و قلمم و به شکل خاصی است، شاید تند، شاید سخت و شاید شدید، بی پرده و صریح یا گستاخ است. نمی دانم همین ویژگی های زبانی باعث شده که همیشه تنها باشم و ترجیح بدهیم با سایر افراد کم تر حرف بزنم و اگر حرفی زدم حرف های خنثی باشد، حرف های که برداشت های مختلفی از آن نشود.

زبان به عنوان ابزاری برای بیان اندیشه ها و احساسات آدمی است اما نوع آن بسته به افراد متفاوت است برخی آنچه را که می گویند با آن چیزی که در درونشان هست یکی نیست، برخی آنچه را که در درون احساس می کنند بر زبان می رانند- این افراد بر دو گونه اند یا به شیوه ای زیبا می گویند که به کسی آسیب نمی رسد و یا به شیوه ای بد که باعث رنجش و آزردگی است سعی و تلاش من این بوده که یاد بگیرم زبان و دلم یکی باشد اما در بیانش با همه ی تلاشی که کرده ام موفق نبوده ام و در اکثر مواقع شکست خورده ام و هر بار هم از این شکست ها درسی گرفته و تلاش کرده ام  در سایر موقعیت ها از انها استفاده کنم .

 در برخورد با غریبه ها هیچ مشکلی ندارم اما در برخورد با عزیزترین عزیزانم هنوز که هنوز است دچار مشکلم. من چیزی می گویم و آنها چیز دیگری برداشت می کنند- بی آنکه من قصدم از گفتن آن برداشتی باشد که آنها انجام می دهند.

بسیاری از افراد ؛ حاضر نیستند نه خاطراتشان را بازگو کنند و نه احساساتشان بگویند، اما من یکی از بدی های خودم این است که هم خاطراتم و هم احساساتم را بیان می کنم.

"فیل کلی" می گوید: "کهنه سرباز می خواهد خاطراتی را که برایش درد آور و مقدس اند، از قضاوت بیرونی حفظ کند. اما نتیجه همان است: کهنه سرباز گوشه ای تنها می ماند."»

برای اینکه حرف های آدمی مورد قضاوت قرار نگیرد باید آنها مقدس گونه در درون خویش حفظ کرد و نه برای کسی بازگو نمود و نه برای کسی نوشت. اما دوست عزیز من، من می نویسم و اگر مورد قضاوت بیرونی قرار گیرند ترسی نیست. مخصوصاً اگر قاضی حرف هایم استاد بزرگواری چون شما باشید و حتی اگر همه غلط باشند و شما نمره صفر به من بدهید هیچ اشکالی ندارد، بلکه به نظر من یک شروع عالی در کلاس عشق و برکت و محبت و صمیمیت شماست.

اما شما که عزیزترینی برای من دوست ندارم نوشته هایم موجب رنجش شما بشود. "کلی "در بخش دیگری از مقاله اش می نویسد: "خود را بازشناختن از طریق دیگران فقط یکی از تولیدات جانبی هنر نیست. هدف اصلی هنر همین است."

شما استاد عزیزم هنرمندین و معنای هنر را خوب می دانید؛ اگر نوشتن را هنر بدانیم. همه ی تلاش من شناخت خودم است نه آنکه بخواهم عزیزی چون شما را برنجانم.

می دانید استاد گرامی" کلی"  می گوید: "طبیعت بشر، آدم ها را به توافق با یکدیگر سوق می دهد، و وجود بشریت تنها در گرو آگاهی مشترکی است که از پی ان می آید."

عزیزم الکساندر هلمن می گوید:"نوشتن راهی است برای اتصال به جهان، برای جست و جو و اکتشاف."

و من نوشتن را به عنوان راهی برای ورود به جهان شما و جست و جو و اکتشاف اندیشه های ناب شما انتخاب کرده ام و تو جهان منی. حال اگر در این راه به کج راه ای رفته ام تو کمک کن باز گردم اما قهر نکن، از من نرنج،آزرده خاطر نباش، سکوت نکن، بگذار تو را بهتر بشناسم و بگذار به تو وصل شوم، از راه دل و روح و جان.

گاهی که تنها می شوم به عالم خیال پرواز می کنم و در خیالم گاهی با تو و گاهی با خدا و گاهی با خودم حرف می زنم.

پیمان هوشمند زاده درباره خیال اینگونه می نویسد: ما باخیالمان زنده ایم. به همین دل خوش کنک های ساده، به همین گریزهای کوچک خوشبختی. واقعیت همان خطِ صافِ تکراریِ همیشگی است که فقط راه برگشت ندارد و با همین برگِ برنده یک عمر مشغول مان می کند. اما خیال، پرواز است. ما با خیال جهان را وسیع می کنیم. جهان را قابل تحمل می کنیم.

و باز می گوید:" مارکز عبارت است از جانوری یکه که از تخیلاتش نان می خورد. او درست مثل بچه ها واقعیت و خیال را در یک سطح کنار هم می نشاند. انها را با هم بر می زند، و زمانی که یکی شدند، زمانی که خودش باورش شد، جهان جدیدی می آفریند."

استاد عزیزم؛

قبلاٌ خدمت شما عرض کرده بودم که بودن و همراهی با شما یک خیال، یک رویا بود برای من و هست و برای اینکه بتوانم با این خیال زندگی کنم باید به واقعیت برسم . بودنِ با شما تنها راهِ واقعیتِ شناخت شماست که انهم امکان پذیر نیست، شاید فرصتی پیش امد و توانستم شما را بیشتر بشناسم تا به جهان خیالی خودم واقعیت عینی ببخشم و جهان جدیدی بیافرینم.

بحث دیگری  را مایلم مطرح کنم و ان این است که بین ما و ان چه که هست تفاوت بسیاری وجود دارد، برای آنکه بتوانم واضح تر بگویم عبارتی را از پیمان هوشمند زاده نقل می کنم:

"بسیار ساده است، چیزی می شنویم، چیزی تصور می کنیم، ولی چیز دیگری می بنیم که هیچ ارتباطی با تصورات ما ندارد."

استاد عزیزم

ما هر دو یمان چون هنوز بطور کامل با یکدیگر آشنا نیستیم این برداشت ها اتفاق عادی است؛ چون هرکداممان چیزی تصور می کنیم اما کمی که پیش می رویم گاهی دچار تردید و شک می شویم.

اما بدانید من به هیچ عنوان چیز دیگری از آنچه که در دل دارم نمی بینم من به شما ایمان دارم و امده ام تا جهان جدیدی برای هر دویمان خلق کنیم- اگر بخواهیم و به هم کمک کنیم اما ویژگی های فردی ام کمی با شما متفاوت است که انهم برای بودن با هم لازم و ضروری است. به احترام بزرگی اندیشه های پاکتان و به مقام هنر و هنرمندی تان، برداشت های غلط را از ذهن مبارکتان پاک کنید و مرا ببخشین تا بتوانم بهتر و زیباتر در راهی که استادش شما هستین گام بردارم  و به منزلی و مقصدی برسیم.

اوقات خوش همه آن بود که با دوست بسر شد

مابقی همه بی خبری و بی حاصلی بود

 

  • بتسابه مهدوی

تن بلورین

بتسابه مهدوی | شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۴۶ ق.ظ

تن بلورین ماه ِ من ! مویت شب ِ یلدایی است

اینهمه محشر شدن اسراف در زیبایی است

 

فکر ِ مضمون ِ جدیدم، قیس تکراری شده

نه نمی گویم که چشم ِ سرمه ات لیلایی است

 

باربی هستی و زنهای ِ حسود ِ پایتخت

بحث ِ داغ ِ روزشان جراحی ِ زیبایی است

 

وعده ی ِ "چون تو شدن" همراه با میکاپ و مِش

تازگی ها بهترین راه ِ درآمد زایی است

 

جای ِ پایت بهترین آب و هوای ِ نقشه هاست

هر جزیره در هوایت نام ِ آن هاوایی است

 

پیش ِ قند ِ بوسه هایت تا کمر خم میشود

شاه ِ قاجاری که نقش ِ استکان ِ چایی است

 

گوشوارت توامان گیلاس ِ همرنگ ِ شراب

درصدی از این دو قطره آخر ِ گیرایی است

 

با خیالت می نوازد ضرب و تصنیفش ملوک:

نرم نرمک تا لب ِ چشمه قدی "رعنا"یی است

 

نازخاتون! چشم برنو! مو دم اسبی! کج کلاه!

بختیاری زاده ای یا ایل ِ تو قشقایی است؟

 

تازه میفهمم چرا مانده خدا تنها هنوز

هرکسی که عاشقت شد چاره اش تنهایی است

  • بتسابه مهدوی