نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۷۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقش نگاره» ثبت شده است

خواب

بتسابه مهدوی | شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۵۲ ق.ظ

به خوابم گام میداری...

و در عمق نگاهت....

خوشه ای از عشق می لرزد

سکوتت می زند بر التهاب لحظه ها دامن

کجا رفته است فرهادی...

که عشقش می تراشد....کوه چون آهن

نگاهت می پرد از خواب رویایم

تو گویی که فراموشت شده

قانون دلتنگی....

و یاحتی نمی خواهی بشویی

از رخ آینه ها ....رنگی

به خواب کودکی سوگند

که از یادم نخواهی رفت....

همیشه در افق های طلایی رنگ احساسم

بسان چوبی قابی که بر دیوار می خشکد...

عزیز و جاودان هستی

*نیروانا*

  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 8

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 7

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 6

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 5

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 4

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ق.ظ


  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 3

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 2

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ق.ظ


  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 1

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی

برشی از زندگی

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

سپیده صبح که سر زد مثل هر روز بیدار شدم. نماز خواندم. زنگ موبایلم را خاموش کردم. رفتم توی آشپزخانه و چای درست کردم. از همانجا دیدم درب اتاق او باز است و نور کم رنگ چراغ مطالعه اش روی میز پخش شده است و او روی صندلی لمیده است، غرق در اندیشه ها و افکارش بود.آبشار موهایش روی شانه های سفیدش پخش شده بود و لبخند ژکوندی روی صورتش نشسته بود. معلوم بود که دیشب را تاصبح همراه با ستارگان راه رفته است و در عالم هپروتی خودش سیر کرده تا به ایستگاه صبح رسیده است. حالا سپیده سر زده بود.

چند روز بود که به این می اندیشید که از کجا و چه موضوعی شروع کند به خلق اثری که بر دلش بنشیند و آرامش روح گستاخ و جان ناآرامش شود، به موضوعات مختلفی فکر کرده بود. برخی از افکارش را هم برای من نوشته بود. مرا هم به درون فکرش راه داده بود و شریک کرده بود و این چه لذتی داشت برای من؛ جهت حضور در میهمانی اندیشه های آسمانی خالق آثار معنوی و ماورایی.

دستان سفید و کشیده اش و چشمان نافذ و پر انرژی اش هم چنان پر انرژی بودند. گوئی او از شب و از سکت عاشقانه اش انرژی می گرفت و به فرداها می رفت و من تمام شب را خفته بودم در اندیشه او و یا در اندیشه کارهای او. او متفاوت بود، ویژه بود، خاص بود، با ادم های که دور و برم بودند فرق داشت. او محشری در درون و آرامشی و سکوتی در بیرون داشت و این آرامش درونی در سرانگشتان خلاق او به منصه ظهور می رسید. گاهی حرفی می زد، کوتاه و نافذ. او درک درونی از آنچه که برای آدم های دور و برش رخ می داد داشت و به این باور داشت که حضور هیچکس بی دلیل نیست.

او هیچ نمی گفت، حرف هایش مال خودش بود، کم حرف می زد، خنده هایش طعم سیب و هلو داشت، آرام و با ترنم باران می خندید.

بسیاری از القاب را دوست نداشت، اگر چه که شایسته آن بود و بود، امّا نمی خواست بیان شود. او می گفت من فقط توام و اویم و هیچم و من همه ی هستی ام.

می گفتم، تو همه ای ، تو هتسی ای ، جهانی ، جمالی، روحی، جانی، شراب مستی، تو بت بتخانه ی عشقی.

و او هیچ نمی گفت: سکوت او مرا مبهوت می کرد  ؛ در وادی راه، در جریان سیال ذهن و در حرکت جوهری هستی.

ناگهان چشمش را باز کرد. لبخندی روی لبش شکفت و زیبائی چشمانش  به نمود آمدو با بالا رفتن مژگانش، صورت آسمانی اش را نورانی و جذاب تر کرد.

بی ارداه خندیدم. نگاهش کردم. آرام پرسیدم: سحر خیز شدی؟

گفت: نخوابیدم.

گفتم: چه می کردی؟

گفت: در اندیشه بودم تا سپیده سر زد و اندیشه ای بر جانم افتاد و طرحی به ذهن رسید.

پرسیدم: می شود بدانم؟

گفت: چرا که نه! تو ازخودمی و محرم راز.

گفت: به مولانا و شمس سر سلسله ی عاشقان طریق دوست رسیدم.

فنجان چایم را نوشیدم. لباس پوشید و رفت تا کمی هوای تازه نوش جان کند. و من تاظهر تنها شدم با اندیشه او.

 

 

  • بتسابه مهدوی