مقام عنایت حق
مقام عنایت حق
دکتر بتسابه مهدوی
شیخ ابوسعید ابوالخیر کودک بودند هشت یا نه سال بیشتر نداشتند .پدر شیخ عاشق و دوستدار سلطان محمود غزنوی بود . و تمامی دیوار های خانه خود را نقاشی سلطان محمود و فیلان و لشگریان و فتوحات هندوستان او نقاشی نموده بود ...روزی شیخ ابوسعید گفت :
ای پدر ...برای من نیز خانه ای کوچک در باغ بساز ...تا برای من باشد .پدرش اتاقکی برایش در باغ از برای بازی ابوسعید ساخت ...🌹☀️👇🏼🌹👇🏼
ابو سعید همه ی آن خانه را الله بنوشت و نقاشی ساخت ...روزی پدرش در رسید و آن نقش و نوشته ها را بدید. پدرش پرسید :👇🏼🍃☀️
ای فرزند ...اینها چرا مینویسی ..؟
گفت : ای پدر تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش ...
پدرش سخت متحیر گشت و از آنچه شنید تلنگری خورد و پشیمان شد و آن نقش ها را محو کرد .و تمام اهتمام و سعی خویش بر تربیت ابوسعید نهاد .
🌻💛🌻💛🌻💛
روزی پدرش او را به نماز جمعه ببرد و در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که از مشایخ کبار بود نزد پدرش آمد و گفت بعد از نماز فرزندت را به نزد من بیاور ...☀️
بعد از نماز به نزد شیخ رفتند .شیخ ابوالقاسم گرگانی به پدرش گفت .ابو سعید را بر شانه ات بگیر تا آن قرص نان را از طاقچه فرود آورد ...❤️🍃☀️
پدر ابوسعید را بر شانه بگذاشت .و او نان را بر گرفت ...نان گرم گرم بود ....
شیخ گرگانی آن نان را دو نیم نمود نیمی از آن را خود بخورد و نیمی دیگر به بوسعید داد تا بخورد و به پدرش چیزی نداد .شیخ ابوالقاسم گرگانی چون آن قرص نان بخورد. ..چشمانش پر از اشک گشت پدر شیخ گفت چرا به من هیچ تبرکی از نان نصیب نکردی ای شیخ : 👇🏼☀️🍃🌹
شیخ گرگانی گفت : سی سال است که این قرص نان بر سر طاقچه است و با ما وعده کرده اند که این قرص نان در دست هر کس گرم شود این حدیث بر او ظاهر خواهد گشت :👇🏼🍃❤️
لئن ترد همتک مع الله طرفه عین خیر لک مما طلعت علیه الشمس ..
یعنی اگر یک طرفه العین با حق داری بهتر است از اینکه کل زمین مملکت تو باشد .
ادامه دارد ..
شیخ گرگانی به ابوسعید گفت :
ای پسر خواهی که سخن خدای گویی و راه خدای بروی ؟؟؟ابوسعید گفت :👇🏼
خواهم. گفت در خلوت خود این دو بیت شعر بگوی 👇🏼☀️🍃🌹
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد ..
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد ..
ابوسعید همه روز در ظاهر و باطن این شعر تکرار مینمود ...تا به برکت این شعر در کودکی راه حق بر او گشاده گشت .
روزی پدر ابوسعید ..درب منزل محکم نموده بود .زیرا میدید ابوسعید نیمه شب از خانه بیرون میرود و سپس قبل از طلوع به خانه می آید و بر سر جایش آهسته میخوابد ...یکشب بیدار ماند و خود را به خواب زد ...❤️🍃
دید ابوسعید که مطمین گشته بود پدر و مادر و اهل خانه به خواب رفته اند .بلند شد و آهسته برفت ...پدر وی به دنبال وی میرفت ...و خود را به او نشان نمیداد تا که دید ابوسعید به رباط و کاروانسرایی مخروبه رفت و در مسجد خراب آنجا در گوشه ای ایستاد به نماز ...چون از نماز فارغ گشت .طنابی بر پای خود ببست و چوبی بر سر چاهی بگذاشت و خود ره از چاه معلق آویخت . و تا سحر ختم قرآن مینمود .و آنگاه بر آمد و طناب باز نمود وضو گرفت و نماز بخواند و به سمت خانه بازگشت .......
زمانی که ابوسعید به دبیرستان میرفت
روزی با پیر ابوالفضل حسن که از مشایخ یگانه روزگار خویش بود برخورد نمود و دل بدو داد ...روزی پیر ابوالفضل به او گفت :ای پسر بدان که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصودشان یک سخن بود ...گفتند :یا خلق بگویید الله ...و او را شناسید .و الله یکیست .او را باشید و از برای او زندگی نمایید کسانی که این معنی دادند و این کلمه گفتند تا این کلمه گشتند .این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند . دل بوسعید را این کلمه الله بر زبان آن پدید بدین صورت صید نمود تا که فردای آن
روز بر سر درس امام ابوعلی حاضر گشت که تفسیر این آیه را میگفت :
قل الله ثم ذرهم ...🌹
بگوی خدا و باقی همه هیچ ...و همه را دست بدار...
در آن ساعت که امام تفسیر میکرد ابوسعید میگوید دری در سینه من بگشودند و مرا از من ربودند ...و امام بوعلی آن تغییر را در صورت من بدید ..گفت :دیشب کجا بوده ای ؟
بوسعید گفت :نزد شیخ ابوالفضل ..
گفت :اکنون بر تو حرام شد از آن معنا به این سخن آمدن ...پس واله و حیران به نزد شیخ ابوالفضل برفتم .چون پیر مرا دید ...گفت :👇🏼☀️🍃
متسک شده ای همی ندانی پس و پیش ..
گفتم :ای شیخ چه فرمایی ؟🍃☀️
گفت :در آی و همنشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد ...و بوسعید غرق آن آیه و کلمه شد ..تا که روزی پیرش گفت :اکنون بر خیز و به خلوت برو ...که لشگرهای لطف و اسرار حق بر سینه ی تو تاختن خواهد گرفت .بوسعید برفت و در مهنه خلوتی فراهم نمود همه شب تا صبح در دو گوش خود پنبه فرو نموده بود و بانگ الله الله مینمود.
شیخ ابوسعید میگوید :هر گاه غفلتی از من پدید می آمد و حواسم میرفت یا به خواب میشدم .مرد سیاهی غول پیکری میدیدم که با حربه ای آتشین نزد محراب نمازم پدید می آمد وبا هیبتی میگفت:
قل الله ..قل الله ..بگو الله بگو الله
تا همه ی ذرات من بانگ الله بگرفت .
مرتب روزه بود و در شبانه روز با یک قرص نان روزه میگشاد و در هر نماز غسل مینمود و فقط گیاه میخورد ...
و هر از گاهی پدرش او را میافت و او را به خانه بازمیگرداند و او باز راه خلوت میگرفت و میگریخت .🌹🍃🌹
آری ...نه هر که را او عنایت نماید شعری در کودکی خود سازد ...و خود پیر و رهنمون گردد .و هر که را عنایت نبود سالها بر سجاده ذکر و تسبیح هیچ نسازد .خالق اوست ..هر که خواهد از مخلوقش بر میگزیند ...و هر که را نخواهد راند ...اوست مربی ...اوست هادی ...اوست خود پیر و راهنمای ما خداوند بی همتا ...که کار نه به سن است و سال و نه به خرقه و دستار ..و نه به ذکر بسیار ...🌹❤️🌹
باشد که خداوند بر همه ی ما نظر عنایت دوزد ...
🌹💠🌹💠🌹💠🌹