نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

پرواز عشق

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ق.ظ

پرواز عشق

دکتر بتسابه مهدوی

حکایت مرگ شیخ عطار نیشابوری ...

شیخ از عمر گرانبهایش ۷۷ سال میگذشت

در سال ۶۱۷ هجری ..به دنبال فتنه ی سراسری چنگیز خان مغول سردار او

ثغاجغار به قصد تصرف نیشابور به آنجا حمله برد و نیشابور را به خاک و خون کشید .همسر چنگیز خان که برادرش خود تولی خان در نیشابور توسط مردم کشته شده بود . دستور داده بود در نیشابور یک تن را زنده نگذارید و چنان خراب نمایید که قابل زراعت نباشد . اما در میان سرداران مغول سرداری بود که طماع بود و میدانست دانشمندان و عالمان و هنرمندان را میشود اسیر نمود و به بهایی بالا در بازار برده فروشان فروخت .  💎🌹💎

او دستور داد :چهل نفر از بهترین شهر نیشابور شامل معمار و موسیقی دان و شاعر و منجم و جواهرساز و غیره را زنده نگاه دارند . از جمله آن اسیران شیخ فرید الدین عطار نیشابوری بود .که سردار مغول خود دید که شیخ علیرغم تن نحیف و ریش سفید در مقابل مغولان ایستاده و جوانان را مقابله فرا میخواند .🌹

آن مغول کمندی انداخته ،شیخ را بسته و به طرف خود کشید .🌻🍃

آن قامت رعنای عشق و عبادت....بر خاک کشیده شد...🌹🌹🌹

آن پیشانی درخشانی که سالها بر سجده عشق عبادت کرده بود به سنگ و کلوخ بر میخورد ..،خون از سراپای شیخ میریخت و او به یاد آن روز آرزوی خویش افتاد که سالیان پیش گفته بود 👇🏼😭😭😭

خدایا جانم آن گه خواه کاندر سجده گه باشم ..

ز گریه کرده خونین روی و خاک آلوده پیشانی 😭😭😭

شیخ عطار را به سبب پیری و زخم هایش چون حدس میزدند کسی بابتش بهای خوبی نمیدهد و ممکن است فوت کند . به جمع اسیران برای فروش در بازارهای برده داران فرستادند .

شیخ که جراحات عمیق داشت روزهای سختی را میگذرانید ...در این میان حادثه ای رخ داد در خیل بازار برده فروشان چشم یکی از شاگردان شیخ که متمول بود به استادش افتاد ..به نزد مغول برده فروش رفت و گفت :

این شخص را چند میفروشی ..

مغول گفت بابتش چه قدر میپردازی ؟؟

شاگرد گفت هزار دینار طلا دارم .میدهم

شیخ فریاد زد. ..ای مرد مرا به این قیمت مفروش که من بیشتر از این می ارزم .

مرد مغول به طمع افتاد و گفت برو ..

چند روزی بگذشت و کسی خریدار شیخ نگشت .تا که روزی شاگرد دیگر شیخ عطار که مرد فقیری بود در بازار برده فروشان استاد را بشناخت و آمد تا جان استاد را بخرد ...🌸🍃🌸

مرد مغول گفت :چند میخری ؟؟

آن مرد گفت تمام دارایی ام اکنون یک کیسه کاه است ...که به تو میدهم از برای ایشان ...🌸🍀🌸

شیخ ناگهان فریاد زد ...مرا بفروش ..که بیش از این نمی ارزم ...

مغول خونخوار که متوجه شد چه کلاهب برسرش رفته عصبانی گشت و شمشیر برکشید و بر گردن شیخ بزد اما چون شیخ پیر بود ضربه را محکم نزد .

شیخ بر زمین افتاد و در حالی که از سر مبارکش خون میریخت در لحظات پرواز ملکوتی و جان کندن با خون خود این دو بیت شعر را بر زمین با انگشت نوشت

👇🏼😭😭😭👇🏼🌹🌹🌹🌹

در کوی تو رسم سرفرازی این است

مستان تو را کمینه بازی این است ..

با این همه رتبه ،هیچ نتوانم گفت

شاید که تو را بنده نوازی این است .

🌹️🌹️🌹️🌹

 

  • بتسابه مهدوی

پرواز عشق

نظرات  (۱)

سلام، با آرزوی نیکی، در پناه خدا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی