نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۶۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلشیفتگان» ثبت شده است

اشتباه

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

دیروز اتفاقی افتاد که تا امروز راجع به آن فکر کردم. اشتباهی که با کمی صبوری و حوصله بخرج دادن می شد نیافتد امّا این اتفاق رخ داد و هیچ کاری بعدش نتوانستم انجام دهم جز پشیمانی. اما افسوس که پشیمانی سودی نداشت و دوستی  و عزیزی که از جان بیشتر دوستش می دارم از من رنجید. آنهم خیلی شدید بطوریکه همه ی حرف ها و فکرهایم و تفسیرهایم را غلط خواند و رفت. چون رابطه ی صمیمانه ای باهاش داشتم و دارم و الان هم در قلبم این رابطه وجود دارد- اگر چه که در ظاهر او قهر کرده است ، ولی می دانم که قهر نیست ، دارد مرا تنبیه می کند که از این اشتباه ها نکنم تصمیم گرفتم مجدد امروز چند خطی برایش بنویسم. اما ترسم این است که دوباره نوشتن کار را ممکن است بدتر کند و اوضاع بدتر شود.( اگرچه چون خیلی دوستش می دارم و می دارد بدتر نخواهد شد). برای اینکه چنین اتفاقی رخ ندهد روز گذشته دو سه ساعت فکر کردم؛ درباره آنچه که گفته بودم و آنچه نباید می گفتم. بعد دو سه ساعت مطالعه کردم تا شاید بتوانم حرف هایی را که مایلم بزنم را در قالب و از زبان دیگران بزنم. شاید این جوری اوضاع کمی بهتر شود یا حداقل ایشان بزرگواری کنند و اشتباه مرا ندیده گرفته و ببخشند. می دانم که ایشان آدم فرهیخته و بزرگواری هستند و من نمی بایست لحن گفتارم بدان گونه می بود. البته هیچ نیتی نداشتم و با خودم فکر می کردم که می توانم با آرامش و با خیالی راحت حرف هایم را با او در میان بگذارم و احساسم را راجع به موضوعات مختلف بیان کنم.

تجربه ای که بارها در زندگی خانوادگی هم مرتکب شده بودم و هر بار همین موضوع اتفاق افتاده بود و برداشت نادرستی از حرف هایم شده بود. همین الان هم می شود. زبانم و قلمم و به شکل خاصی است، شاید تند، شاید سخت و شاید شدید، بی پرده و صریح یا گستاخ است. نمی دانم همین ویژگی های زبانی باعث شده که همیشه تنها باشم و ترجیح بدهیم با سایر افراد کم تر حرف بزنم و اگر حرفی زدم حرف های خنثی باشد، حرف های که برداشت های مختلفی از آن نشود.

زبان به عنوان ابزاری برای بیان اندیشه ها و احساسات آدمی است اما نوع آن بسته به افراد متفاوت است برخی آنچه را که می گویند با آن چیزی که در درونشان هست یکی نیست، برخی آنچه را که در درون احساس می کنند بر زبان می رانند- این افراد بر دو گونه اند یا به شیوه ای زیبا می گویند که به کسی آسیب نمی رسد و یا به شیوه ای بد که باعث رنجش و آزردگی است سعی و تلاش من این بوده که یاد بگیرم زبان و دلم یکی باشد اما در بیانش با همه ی تلاشی که کرده ام موفق نبوده ام و در اکثر مواقع شکست خورده ام و هر بار هم از این شکست ها درسی گرفته و تلاش کرده ام  در سایر موقعیت ها از انها استفاده کنم .

 در برخورد با غریبه ها هیچ مشکلی ندارم اما در برخورد با عزیزترین عزیزانم هنوز که هنوز است دچار مشکلم. من چیزی می گویم و آنها چیز دیگری برداشت می کنند- بی آنکه من قصدم از گفتن آن برداشتی باشد که آنها انجام می دهند.

بسیاری از افراد ؛ حاضر نیستند نه خاطراتشان را بازگو کنند و نه احساساتشان بگویند، اما من یکی از بدی های خودم این است که هم خاطراتم و هم احساساتم را بیان می کنم.

"فیل کلی" می گوید: "کهنه سرباز می خواهد خاطراتی را که برایش درد آور و مقدس اند، از قضاوت بیرونی حفظ کند. اما نتیجه همان است: کهنه سرباز گوشه ای تنها می ماند."»

برای اینکه حرف های آدمی مورد قضاوت قرار نگیرد باید آنها مقدس گونه در درون خویش حفظ کرد و نه برای کسی بازگو نمود و نه برای کسی نوشت. اما دوست عزیز من، من می نویسم و اگر مورد قضاوت بیرونی قرار گیرند ترسی نیست. مخصوصاً اگر قاضی حرف هایم استاد بزرگواری چون شما باشید و حتی اگر همه غلط باشند و شما نمره صفر به من بدهید هیچ اشکالی ندارد، بلکه به نظر من یک شروع عالی در کلاس عشق و برکت و محبت و صمیمیت شماست.

اما شما که عزیزترینی برای من دوست ندارم نوشته هایم موجب رنجش شما بشود. "کلی "در بخش دیگری از مقاله اش می نویسد: "خود را بازشناختن از طریق دیگران فقط یکی از تولیدات جانبی هنر نیست. هدف اصلی هنر همین است."

شما استاد عزیزم هنرمندین و معنای هنر را خوب می دانید؛ اگر نوشتن را هنر بدانیم. همه ی تلاش من شناخت خودم است نه آنکه بخواهم عزیزی چون شما را برنجانم.

می دانید استاد گرامی" کلی"  می گوید: "طبیعت بشر، آدم ها را به توافق با یکدیگر سوق می دهد، و وجود بشریت تنها در گرو آگاهی مشترکی است که از پی ان می آید."

عزیزم الکساندر هلمن می گوید:"نوشتن راهی است برای اتصال به جهان، برای جست و جو و اکتشاف."

و من نوشتن را به عنوان راهی برای ورود به جهان شما و جست و جو و اکتشاف اندیشه های ناب شما انتخاب کرده ام و تو جهان منی. حال اگر در این راه به کج راه ای رفته ام تو کمک کن باز گردم اما قهر نکن، از من نرنج،آزرده خاطر نباش، سکوت نکن، بگذار تو را بهتر بشناسم و بگذار به تو وصل شوم، از راه دل و روح و جان.

گاهی که تنها می شوم به عالم خیال پرواز می کنم و در خیالم گاهی با تو و گاهی با خدا و گاهی با خودم حرف می زنم.

پیمان هوشمند زاده درباره خیال اینگونه می نویسد: ما باخیالمان زنده ایم. به همین دل خوش کنک های ساده، به همین گریزهای کوچک خوشبختی. واقعیت همان خطِ صافِ تکراریِ همیشگی است که فقط راه برگشت ندارد و با همین برگِ برنده یک عمر مشغول مان می کند. اما خیال، پرواز است. ما با خیال جهان را وسیع می کنیم. جهان را قابل تحمل می کنیم.

و باز می گوید:" مارکز عبارت است از جانوری یکه که از تخیلاتش نان می خورد. او درست مثل بچه ها واقعیت و خیال را در یک سطح کنار هم می نشاند. انها را با هم بر می زند، و زمانی که یکی شدند، زمانی که خودش باورش شد، جهان جدیدی می آفریند."

استاد عزیزم؛

قبلاٌ خدمت شما عرض کرده بودم که بودن و همراهی با شما یک خیال، یک رویا بود برای من و هست و برای اینکه بتوانم با این خیال زندگی کنم باید به واقعیت برسم . بودنِ با شما تنها راهِ واقعیتِ شناخت شماست که انهم امکان پذیر نیست، شاید فرصتی پیش امد و توانستم شما را بیشتر بشناسم تا به جهان خیالی خودم واقعیت عینی ببخشم و جهان جدیدی بیافرینم.

بحث دیگری  را مایلم مطرح کنم و ان این است که بین ما و ان چه که هست تفاوت بسیاری وجود دارد، برای آنکه بتوانم واضح تر بگویم عبارتی را از پیمان هوشمند زاده نقل می کنم:

"بسیار ساده است، چیزی می شنویم، چیزی تصور می کنیم، ولی چیز دیگری می بنیم که هیچ ارتباطی با تصورات ما ندارد."

استاد عزیزم

ما هر دو یمان چون هنوز بطور کامل با یکدیگر آشنا نیستیم این برداشت ها اتفاق عادی است؛ چون هرکداممان چیزی تصور می کنیم اما کمی که پیش می رویم گاهی دچار تردید و شک می شویم.

اما بدانید من به هیچ عنوان چیز دیگری از آنچه که در دل دارم نمی بینم من به شما ایمان دارم و امده ام تا جهان جدیدی برای هر دویمان خلق کنیم- اگر بخواهیم و به هم کمک کنیم اما ویژگی های فردی ام کمی با شما متفاوت است که انهم برای بودن با هم لازم و ضروری است. به احترام بزرگی اندیشه های پاکتان و به مقام هنر و هنرمندی تان، برداشت های غلط را از ذهن مبارکتان پاک کنید و مرا ببخشین تا بتوانم بهتر و زیباتر در راهی که استادش شما هستین گام بردارم  و به منزلی و مقصدی برسیم.

اوقات خوش همه آن بود که با دوست بسر شد

مابقی همه بی خبری و بی حاصلی بود

 

  • بتسابه مهدوی

صبح

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

دم پنجره صبح

               رو به سوی تو نشسته ام

                                         در عطر نسیم صبح

                                                             به گیسوی تو دل بسته ام

به دستانی که مهربانی را

                      با قلم عشق می کشد

                                             به ترنم صدای که

                                                          خواستن را

                                                                    با ولع می خواند

سر کوچه صبح

                       و در انتهای شب

                                            تو نبودی

                                                      تا که

                                                              با بوسه ای 

                                                                         بدرقه ام کنی

                                همه ی رویای شبم

                               به با تو بودن گذشت

                               و من چه تنها از شب

                                   به صبح رسیدم

           سر سفره صبح

                       رو به قبله ی تو نشسته ام

                                        تا طعم لب های تو را

                                                 با شکر خنده بنوشم

              و در آئینه فنجان چای

              فال مهر تو را بگیرم


  • بتسابه مهدوی

برشی از زندگی

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

سپیده صبح که سر زد مثل هر روز بیدار شدم. نماز خواندم. زنگ موبایلم را خاموش کردم. رفتم توی آشپزخانه و چای درست کردم. از همانجا دیدم درب اتاق او باز است و نور کم رنگ چراغ مطالعه اش روی میز پخش شده است و او روی صندلی لمیده است، غرق در اندیشه ها و افکارش بود.آبشار موهایش روی شانه های سفیدش پخش شده بود و لبخند ژکوندی روی صورتش نشسته بود. معلوم بود که دیشب را تاصبح همراه با ستارگان راه رفته است و در عالم هپروتی خودش سیر کرده تا به ایستگاه صبح رسیده است. حالا سپیده سر زده بود.

چند روز بود که به این می اندیشید که از کجا و چه موضوعی شروع کند به خلق اثری که بر دلش بنشیند و آرامش روح گستاخ و جان ناآرامش شود، به موضوعات مختلفی فکر کرده بود. برخی از افکارش را هم برای من نوشته بود. مرا هم به درون فکرش راه داده بود و شریک کرده بود و این چه لذتی داشت برای من؛ جهت حضور در میهمانی اندیشه های آسمانی خالق آثار معنوی و ماورایی.

دستان سفید و کشیده اش و چشمان نافذ و پر انرژی اش هم چنان پر انرژی بودند. گوئی او از شب و از سکت عاشقانه اش انرژی می گرفت و به فرداها می رفت و من تمام شب را خفته بودم در اندیشه او و یا در اندیشه کارهای او. او متفاوت بود، ویژه بود، خاص بود، با ادم های که دور و برم بودند فرق داشت. او محشری در درون و آرامشی و سکوتی در بیرون داشت و این آرامش درونی در سرانگشتان خلاق او به منصه ظهور می رسید. گاهی حرفی می زد، کوتاه و نافذ. او درک درونی از آنچه که برای آدم های دور و برش رخ می داد داشت و به این باور داشت که حضور هیچکس بی دلیل نیست.

او هیچ نمی گفت، حرف هایش مال خودش بود، کم حرف می زد، خنده هایش طعم سیب و هلو داشت، آرام و با ترنم باران می خندید.

بسیاری از القاب را دوست نداشت، اگر چه که شایسته آن بود و بود، امّا نمی خواست بیان شود. او می گفت من فقط توام و اویم و هیچم و من همه ی هستی ام.

می گفتم، تو همه ای ، تو هتسی ای ، جهانی ، جمالی، روحی، جانی، شراب مستی، تو بت بتخانه ی عشقی.

و او هیچ نمی گفت: سکوت او مرا مبهوت می کرد  ؛ در وادی راه، در جریان سیال ذهن و در حرکت جوهری هستی.

ناگهان چشمش را باز کرد. لبخندی روی لبش شکفت و زیبائی چشمانش  به نمود آمدو با بالا رفتن مژگانش، صورت آسمانی اش را نورانی و جذاب تر کرد.

بی ارداه خندیدم. نگاهش کردم. آرام پرسیدم: سحر خیز شدی؟

گفت: نخوابیدم.

گفتم: چه می کردی؟

گفت: در اندیشه بودم تا سپیده سر زد و اندیشه ای بر جانم افتاد و طرحی به ذهن رسید.

پرسیدم: می شود بدانم؟

گفت: چرا که نه! تو ازخودمی و محرم راز.

گفت: به مولانا و شمس سر سلسله ی عاشقان طریق دوست رسیدم.

فنجان چایم را نوشیدم. لباس پوشید و رفت تا کمی هوای تازه نوش جان کند. و من تاظهر تنها شدم با اندیشه او.

 

 

  • بتسابه مهدوی