سپیده
صبح که سر زد مثل هر روز بیدار شدم. نماز خواندم. زنگ موبایلم را خاموش کردم. رفتم
توی آشپزخانه و چای درست کردم. از همانجا دیدم درب اتاق او باز است و نور کم رنگ
چراغ مطالعه اش روی میز پخش شده است و او روی صندلی لمیده است، غرق در اندیشه ها و
افکارش بود.آبشار موهایش روی شانه های سفیدش پخش شده بود و لبخند ژکوندی روی صورتش
نشسته بود. معلوم بود که دیشب را تاصبح همراه با ستارگان راه رفته است و در عالم
هپروتی خودش سیر کرده تا به ایستگاه صبح رسیده است. حالا سپیده سر زده بود.
چند
روز بود که به این می اندیشید که از کجا و چه موضوعی شروع کند به خلق اثری که بر
دلش بنشیند و آرامش روح گستاخ و جان ناآرامش شود، به موضوعات مختلفی فکر کرده بود.
برخی از افکارش را هم برای من نوشته بود. مرا هم به درون فکرش راه داده بود و شریک
کرده بود و این چه لذتی داشت برای من؛ جهت حضور در میهمانی اندیشه های آسمانی خالق
آثار معنوی و ماورایی.
دستان
سفید و کشیده اش و چشمان نافذ و پر انرژی اش هم چنان پر انرژی بودند. گوئی او از
شب و از سکت عاشقانه اش انرژی می گرفت و به فرداها می رفت و من تمام شب را خفته
بودم در اندیشه او و یا در اندیشه کارهای او. او متفاوت بود، ویژه بود، خاص بود،
با ادم های که دور و برم بودند فرق داشت. او محشری در درون و آرامشی و سکوتی در
بیرون داشت و این آرامش درونی در سرانگشتان خلاق او به منصه ظهور می رسید. گاهی
حرفی می زد، کوتاه و نافذ. او درک درونی از آنچه که برای آدم های دور و برش رخ می
داد داشت و به این باور داشت که حضور هیچکس بی دلیل نیست.
او
هیچ نمی گفت، حرف هایش مال خودش بود، کم حرف می زد، خنده هایش طعم سیب و هلو داشت،
آرام و با ترنم باران می خندید.
بسیاری
از القاب را دوست نداشت، اگر چه که شایسته آن بود و بود، امّا نمی خواست بیان شود.
او می گفت من فقط توام و اویم و هیچم و من همه ی هستی ام.
می
گفتم، تو همه ای ، تو هتسی ای ، جهانی ، جمالی، روحی، جانی، شراب مستی، تو بت
بتخانه ی عشقی.
و او
هیچ نمی گفت: سکوت او مرا مبهوت می کرد ؛ در
وادی راه، در جریان سیال ذهن و در حرکت جوهری هستی.
ناگهان
چشمش را باز کرد. لبخندی روی لبش شکفت و زیبائی چشمانش به نمود آمدو با بالا رفتن مژگانش،
صورت آسمانی اش را نورانی و جذاب تر کرد.
بی
ارداه خندیدم. نگاهش کردم. آرام پرسیدم: سحر خیز شدی؟
گفت:
نخوابیدم.
گفتم:
چه می کردی؟
گفت:
در اندیشه بودم تا سپیده سر زد و اندیشه ای بر جانم افتاد و طرحی به ذهن رسید.
پرسیدم:
می شود بدانم؟
گفت:
چرا که نه! تو ازخودمی و محرم راز.
گفت:
به مولانا و شمس سر سلسله ی عاشقان طریق دوست رسیدم.
فنجان
چایم را نوشیدم. لباس پوشید و رفت تا کمی هوای تازه نوش جان کند. و من تاظهر تنها
شدم با اندیشه او.