نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن های زیبای ادبی» ثبت شده است

ماهنامه دلشدگان شماره 3-1 مهر 1394

بتسابه مهدوی | جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ

شماره جدید ماهنامه دلشدگان با سردبیری دکتر بتسابه مهدوی منتشر گردید

این ماهنامه حاوی مطالب به اشتراک گذاشته شده گروه دلشدگان می باشد

فایل این ماهنامه را به دو صورت word  و pdf  می توانید دانلود کنید

جهت دریافت فایل به صورت   word لطفا کلیک کنید

 دریافت
حجم: 595 کیلوبایت
توضیحات: ماهنامه دلشدگان مطالب هفته اول مهر

جهت دریافت فایل به صورت   pdf لطفا کلیک کنید

 دریافت
حجم: 8.55 مگابایت
توضیحات: ماهنامه دلشدگان مطالب هفته اول مهر


  • بتسابه مهدوی

صبحت بخیر

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ

داستان یک ترانه

 

معین خواننده  تعریف میکند روزی از ایران نامه ای دستم رسید که داستان زندگی یک فرد از ابادان بود ، داستان نوشته شده از این قرار بود ...

شخصی تعریف میکرد که 16 ساله بودم عاشق دختری شدم ، چنان دیوانه وار عاشق ان دختر شدم که پس از اصرار و پافشاری بسیار زیاد توانستم در همان سن پدرم را راضی کنم که به خواستگاری دختر برویم ، وقتی به خواستگاری رفتیم پدر دختر بنای مخالفت گذاشت و برای اینکه مرا از سر. باز کند اصرار داشت باید درس بخوانم و حداقل دیپلم داشته باشم ، پس از ان با جدیت درس را ادامه دادم تا دیپلم گرفتم ، بعد ان دوباره به خواستگاری رفتیم ، ولی پدر دختر گفت حتما باید به سربازی بروم و بدون داشتن کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم ، در بیست سالگی به سربازی رفتم و در بیست و دوسالگی دوباره به خواستگاری رفتم ولی پدر دختر اصرار داشت که باید کار مناسب داشته باشم ، به هر حال بعد پیدا کردن کار مناسب و خواستگاری رفتن و امدن هایم و بهانه های مختلف باعث میشد که بروم و به خواسته جدید عمل کنم و دوباره بیایم ، جالب اینکه در این مدت ان دختر هم به پایش نشسته بود و خواستگاران دیگر را رد میکرد ، ان شخص تعریف میکند پس از این خواستگاری رفتن ها و نا امید شدن ها بالاخره پدر دختر در 32 سالگی راضی به ازدواجمان شد و دست از بهانه های خود برداشت ، جشن بزرگی بر پا کردیم و در انتهای مراسم در حالی که خودم را خوشبخت ترین ادم روی زمین میدانستم به خانه ی خودمان رفتیم ، وقتی به خانه رسیدیم همسرم به قدری خسته شده بود بر روی مبل دراز کشید و خوابش برد ، من هم برای اینکه اذیت نشود فقط پیشانی اش را بوسیدم و در یک گوشه خوابم برد ، صبح اول وقت شاد و سرخوش از اینکه بالاخره پس از سالها معشوقه ام را در کنارم میبینم از خواب بیدار شدم و وقتی او را در خواب دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم ، صبحانه را تهیه کردم و مدتی منتظر بیدار شدنش بودم که نگران شدم ، کمی ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم دختر نفس نمیکشد ، سریعا پزشکی اوردم و پزشک بعد از معاینه گفت این دختر شب گذشته از فرط خوشحالی دچار حمله قلبی شده و ایست قلبی کرده است و فهمیدم پس از سال ها تلاش  برای بدست اوردنش او را برای همیشه  از دست داده ام

 

صبحت بخیر عزیزم با آنکـه گفتـه بودی دیشـب خـدانگهدار ...

 

با آنکه دست سردت از قـلـب خـستـه تـو گویـد حدیث بـسـیـار ...

 

صـبـحت بـخـیـر عزیزم بـا آنکه در نگاهـت حرفی برای من نیست ...

 

بـا آنکه لـحظه لـحظه می خوانم از دو چشمت تـن خسته ای ز تـکـرار ...

 

عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست ...

این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست ...

  • بتسابه مهدوی

ما کجا ...

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ

مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت: وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم. دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت.: وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم!!!! خدایا واسه داده ها و نداده هات شکر...

  • بتسابه مهدوی

عبارت تاکیدی 1

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ق.ظ

عبارت تاکیدی امروز

من انسانی شاد، آرام، سالم، توانگر و موفق هستم. در هر کاری براستی موفق و کامیابم. من همیشه به خودم افتخار می کنم.

🙏خدایاشکرت🙏

  • بتسابه مهدوی

احترام

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ق.ظ

 

به کسانی که

لا به لای مشغله شان

وقتی برایت پیدا میکنند

احترام بگذار...

 

اما عاشق کسانی باش که

وقتی به آن ها نیاز داری

تمام مشغله شان را فراموش میکنند تا تو را به آرامش برسانند...

وسعت روشنایی و تاریکی دنیای هر کسی به اندازه

باورها و تفکرات اوست...

هر چه لبریز عشق و محبت و مهربانی و نیکی باشی

روشن تری....

و هر چه مملو از حسادت و کینه و نفرت و دروغ باشی

تاریک تری....

هیچ نقاب و پوششی تا ابد یارای پنهان کردن دنیایمان

را ندارد...

و چه خوب که مملو از نور باشیم...!!

  • بتسابه مهدوی

سلام صبح

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ

سلام، صبح قشنگی ست، حالتان خوب است؟

هوای برکه ی چشم زلالتان خوب است؟

 

از آسمان بلند نگاهتان چه خبر؟

هنوز جنگل سبز شمالتان خوب است؟

 

چقدر عطر نفس هایتان دل انگیز است

چقدر خاطره ی پارسالتان خوب است

 

اجازه هست در آغوشتان کشم یک بار؟

اجازه هست بگویم وصالتان خوب است؟

 

اجازه هست در این صبح خوش ببویمتان؟

به قدر ثانیه ای هم مجالتان خوب است

 

چقدر اخم به چشم سیاه می آید

کباب کن دلمان را، ذغالتان خوب است

 

"حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید ..."فالتان خوب است! سلام صبح بخیر دوستان🌷

  • بتسابه مهدوی

سلام 1

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

دوشنبه ۲شهریور ۱۳۹۴، سلام صبحتون بخیر، روزبرشما خوش، 🌞🌞🌞

 

خدای خوبم :

امروز را به تو می سپارم ...

لطفا نا امیدی دیروزم را دور کن ...

به من کمک کن تا آنچه را سبب درد و رنجم شده است و آنچه محدود و محصورم میکند را ببخشم ...!!

به من کمک کن تا دوباره شروع کنم ...

پروردگارا به  زندگیم برکت ببخش و ذهنم را روشن کن ...

روزی را که پیش رو دارم به تو می سپارم ...!!

لطفا به هر کس و هر موقعیتی که با آن روبرو میشوم برکت ببخش ...

از من انسانی بساز که خودت میخواهی ...!! تا کاری را انجام دهم که تو میخواهی...!!

خدای مهربانم به درون قلبم نفوذ کن الهى،

آفتاب تابانت امروز نیز برآمد از پشت پنجره نگاهم ،

تا فروزان کند جانم با فروغ زندگى ؛

تا باقى روز در برد و باخت آن سپاسگزار تاریکى هایى باشم ،

که نوید روشنى ست ؛

پروردگارا

سلامت عزیزانم، قشنگترین هدیه ى زندگى به من است ؛

شاد ومفرح باشید

  • بتسابه مهدوی

خدایا

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۳ ق.ظ

خُــدایــا... 

میـــــدانَم این روزهـــا از دستـَــــم خستـــه ای

کـــــمی صبـــر کُن خـــــوب میشــــوم....

بُگـــــذار بــــاران بزنــَــــد...

دلـــــم بگیـــــرَد...

میـــــروم زیر آسمــــانَت...

دستــــــهایَم را می‌سپــــارم به دستـَــت...

ســـرم را میـــگیرم به سمتـَت...

قلـــــبَم مال تو اشکــــــهایم که جاری شَــود...

میشــــوم هَمانی کــــه دوســـت داری...

پـــــاک،استــــوار،امیـــــــدوار...

بــُـــــگذار بــــاران بــــــزَنــــد؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛

  • بتسابه مهدوی

یوسف

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ

خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد...

خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت...

خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...

خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...

از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...

چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...

یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید...

و تمام درهای بسته برایش باز شد...

اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهای بسته برو

چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست.......

  • بتسابه مهدوی

مهربانی

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ق.ظ

همیشه دلخوری ها را...

نگرانی ها را....

به موقع بگویید....

حرفهای خود را به یک دیگر با "کلام" مطرح کنید؛ نه با " رفتار"

که از کلام همان برداشت می شود که شما می گویید؛ولی از رفتارتان هزاران برداشت....

قدر بدانید" داشتنها " را

مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است .

  • بتسابه مهدوی