نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن های زیبای ادبی» ثبت شده است

ادم ها

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ق.ظ

 

یک روز به آدمها نگاه میکنی

و میبینی آنهایی که فکر می کردی بد هستند ،

برایت بزرگترین کارها را کرده اند

و آنها که دوستشان داشتی و فکر میکردی همیشه دستت را برای بلند شدنت از زمین می گیرند ، آنقدر محکم زمینت زده اند که صدای خورد شدن استخوانهایت را با تمام وجود شنیده ای...

 

آدمها را قضاوت نکن

روزگار بهترین قاضی است

ذهنت را از خوبی و بدی آدمها پر نکن

به حرفهای قشنگشان دل نبند

و از حرفهای نازیبایشان نرنج...

 

فاصله ات را با آدمها حفظ کن...

برای شناختن آدمها

اینقدر عجله نداشته باش ،

روزگار ، ذات تک تک آدمها را

به تو نشان می دهد

و تو میرنجی از خودت

و قضاوتهای عجولانه ی زود هنگامت...

  • بتسابه مهدوی

حرمت

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۸ ق.ظ

حرمتها که شکسته شد

مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی

انچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد

انچه نباید بگویی گفته شد

فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند

حرف، حرف ویران کردن دل است

نه دیواری خراب کنی از نو بسازی

 

 

"دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن ان بودی"

راستی حالا که خود را بی خانه کردی

با آوارگیت چه میکنی

شاید به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری...

زندگی ات را در زمان حال بگذران...؛

 و به خاطر اتفاقات آینده؛

 نفست را در سینه حبس نکن....؛!!@

 

"اندره متیوس"     💚💜💝

  • بتسابه مهدوی

دور دست ها

بتسابه مهدوی | شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۴۹ ق.ظ

آنجا دردوردست های نزدیک

دردورنماهای زیبای هستی

آنجا که من میدانم

خدا هست

آنجا که مردمانش زیبایی ها را

به هم هدیه میکنند

بی هیچ انتظار

آنجا که من میدانم زیبایی ها تمام نشدنیست

مردمانشان همه چیز را میبینند

گوش شنوا دارند

احساس هم رانوازش میکنند

ودرد هم را میبینند

از خداوند کمک نمیخواهند

خدارا دعوت میکنند

به ضیافت دردهایشان

ودراین ضیافت ازخداوند میزبانی میکنند

درشادی و شادمانی

وخداوند برایشان ترانه میخواند

وآنها درکمال درد رقص کنان

به ترانه خداوند گوش میدهند

وبه هم زیبایی تعارف میکنند

آنجا که من میدانم خدا زندگی میکند

آنجا خدا هست

  • بتسابه مهدوی

برشی از زندگی

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

سپیده صبح که سر زد مثل هر روز بیدار شدم. نماز خواندم. زنگ موبایلم را خاموش کردم. رفتم توی آشپزخانه و چای درست کردم. از همانجا دیدم درب اتاق او باز است و نور کم رنگ چراغ مطالعه اش روی میز پخش شده است و او روی صندلی لمیده است، غرق در اندیشه ها و افکارش بود.آبشار موهایش روی شانه های سفیدش پخش شده بود و لبخند ژکوندی روی صورتش نشسته بود. معلوم بود که دیشب را تاصبح همراه با ستارگان راه رفته است و در عالم هپروتی خودش سیر کرده تا به ایستگاه صبح رسیده است. حالا سپیده سر زده بود.

چند روز بود که به این می اندیشید که از کجا و چه موضوعی شروع کند به خلق اثری که بر دلش بنشیند و آرامش روح گستاخ و جان ناآرامش شود، به موضوعات مختلفی فکر کرده بود. برخی از افکارش را هم برای من نوشته بود. مرا هم به درون فکرش راه داده بود و شریک کرده بود و این چه لذتی داشت برای من؛ جهت حضور در میهمانی اندیشه های آسمانی خالق آثار معنوی و ماورایی.

دستان سفید و کشیده اش و چشمان نافذ و پر انرژی اش هم چنان پر انرژی بودند. گوئی او از شب و از سکت عاشقانه اش انرژی می گرفت و به فرداها می رفت و من تمام شب را خفته بودم در اندیشه او و یا در اندیشه کارهای او. او متفاوت بود، ویژه بود، خاص بود، با ادم های که دور و برم بودند فرق داشت. او محشری در درون و آرامشی و سکوتی در بیرون داشت و این آرامش درونی در سرانگشتان خلاق او به منصه ظهور می رسید. گاهی حرفی می زد، کوتاه و نافذ. او درک درونی از آنچه که برای آدم های دور و برش رخ می داد داشت و به این باور داشت که حضور هیچکس بی دلیل نیست.

او هیچ نمی گفت، حرف هایش مال خودش بود، کم حرف می زد، خنده هایش طعم سیب و هلو داشت، آرام و با ترنم باران می خندید.

بسیاری از القاب را دوست نداشت، اگر چه که شایسته آن بود و بود، امّا نمی خواست بیان شود. او می گفت من فقط توام و اویم و هیچم و من همه ی هستی ام.

می گفتم، تو همه ای ، تو هتسی ای ، جهانی ، جمالی، روحی، جانی، شراب مستی، تو بت بتخانه ی عشقی.

و او هیچ نمی گفت: سکوت او مرا مبهوت می کرد  ؛ در وادی راه، در جریان سیال ذهن و در حرکت جوهری هستی.

ناگهان چشمش را باز کرد. لبخندی روی لبش شکفت و زیبائی چشمانش  به نمود آمدو با بالا رفتن مژگانش، صورت آسمانی اش را نورانی و جذاب تر کرد.

بی ارداه خندیدم. نگاهش کردم. آرام پرسیدم: سحر خیز شدی؟

گفت: نخوابیدم.

گفتم: چه می کردی؟

گفت: در اندیشه بودم تا سپیده سر زد و اندیشه ای بر جانم افتاد و طرحی به ذهن رسید.

پرسیدم: می شود بدانم؟

گفت: چرا که نه! تو ازخودمی و محرم راز.

گفت: به مولانا و شمس سر سلسله ی عاشقان طریق دوست رسیدم.

فنجان چایم را نوشیدم. لباس پوشید و رفت تا کمی هوای تازه نوش جان کند. و من تاظهر تنها شدم با اندیشه او.

 

 

  • بتسابه مهدوی

وقتی راه نمی روی

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۸ ق.ظ

وقتیکه راه نمی روی!

          یا نمی دَوی!

          زمین هم نمی خوری!!!

 

و این " زمین نخوردن" ...

محصول سُکون است!

                   نه مَهارت! ...

 

          وقتیکه تصمیمی نمی گیری!

          و کاری نمی کنی!

          پس اشتباه هم نمی کنی!!!

 

و این " اشتباه نکردن" ...

محصول اِنفعال است!

                  نه انتخاب! ...

 

          خوب بودن ...

          به این معنی نیست که ...

          درهای تجربه را برخود ببندی!

          و فقط پرهیز کنی،

          خوب بودن ...

          در انتخابهای ماست ...

          که معنا پیدا می کند ...

          و شکل می گیرد ...

  • بتسابه مهدوی