شعر زیبا
بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۱ ق.ظ
شب گذشت وبا نفسهای تو بیدارم هنوز
بی صدا در رختخوابم اشک میبارم هنوز
شاه چشمت خواب رفت و من گدای بی نشان
سرد و لرزان پشت درب پلک دربارم هنوز
دوری از آغوش من اما نمیدانم چرا
از حضور عطر دیدار تو سرشارم هنوز
دست خواهش یا شکایت از تب تشویش ها
در ضریح حضرت موهای تو دارم هنوز
مثل این شبها اگر هرشب پرستارم تویی
تا قیامت ناله میبافم که بیمارم هنوز
صاحب عزیزی