الهی
الهی!یک ذهن آرام.....
یک تن سالم......
یک خواب شیرین....
یک خیال راحت...
یک روز قشنگ.....
یک خبر خوش......
یک خوشی از ته دل....
نصیب همه دوستای عزیزم کن....
- ۰ نظر
- ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۵
آنجا دردوردست های نزدیک
دردورنماهای زیبای هستی
آنجا که من میدانم
خدا هست
آنجا که مردمانش زیبایی ها را
به هم هدیه میکنند
بی هیچ انتظار
آنجا که من میدانم زیبایی ها تمام نشدنیست
مردمانشان همه چیز را میبینند
گوش شنوا دارند
احساس هم رانوازش میکنند
ودرد هم را میبینند
از خداوند کمک نمیخواهند
خدارا دعوت میکنند
به ضیافت دردهایشان
ودراین ضیافت ازخداوند میزبانی میکنند
درشادی و شادمانی
وخداوند برایشان ترانه میخواند
وآنها درکمال درد رقص کنان
به ترانه خداوند گوش میدهند
وبه هم زیبایی تعارف میکنند
آنجا که من میدانم خدا زندگی میکند
آنجا خدا هست
سپیده صبح که سر زد مثل هر روز بیدار شدم. نماز خواندم. زنگ موبایلم را خاموش کردم. رفتم توی آشپزخانه و چای درست کردم. از همانجا دیدم درب اتاق او باز است و نور کم رنگ چراغ مطالعه اش روی میز پخش شده است و او روی صندلی لمیده است، غرق در اندیشه ها و افکارش بود.آبشار موهایش روی شانه های سفیدش پخش شده بود و لبخند ژکوندی روی صورتش نشسته بود. معلوم بود که دیشب را تاصبح همراه با ستارگان راه رفته است و در عالم هپروتی خودش سیر کرده تا به ایستگاه صبح رسیده است. حالا سپیده سر زده بود.
چند روز بود که به این می اندیشید که از کجا و چه موضوعی شروع کند به خلق اثری که بر دلش بنشیند و آرامش روح گستاخ و جان ناآرامش شود، به موضوعات مختلفی فکر کرده بود. برخی از افکارش را هم برای من نوشته بود. مرا هم به درون فکرش راه داده بود و شریک کرده بود و این چه لذتی داشت برای من؛ جهت حضور در میهمانی اندیشه های آسمانی خالق آثار معنوی و ماورایی.
دستان سفید و کشیده اش و چشمان نافذ و پر انرژی اش هم چنان پر انرژی بودند. گوئی او از شب و از سکت عاشقانه اش انرژی می گرفت و به فرداها می رفت و من تمام شب را خفته بودم در اندیشه او و یا در اندیشه کارهای او. او متفاوت بود، ویژه بود، خاص بود، با ادم های که دور و برم بودند فرق داشت. او محشری در درون و آرامشی و سکوتی در بیرون داشت و این آرامش درونی در سرانگشتان خلاق او به منصه ظهور می رسید. گاهی حرفی می زد، کوتاه و نافذ. او درک درونی از آنچه که برای آدم های دور و برش رخ می داد داشت و به این باور داشت که حضور هیچکس بی دلیل نیست.
او هیچ نمی گفت، حرف هایش مال خودش بود، کم حرف می زد، خنده هایش طعم سیب و هلو داشت، آرام و با ترنم باران می خندید.
بسیاری از القاب را دوست نداشت، اگر چه که شایسته آن بود و بود، امّا نمی خواست بیان شود. او می گفت من فقط توام و اویم و هیچم و من همه ی هستی ام.
می گفتم، تو همه ای ، تو هتسی ای ، جهانی ، جمالی، روحی، جانی، شراب مستی، تو بت بتخانه ی عشقی.
و او هیچ نمی گفت: سکوت او مرا مبهوت می کرد ؛ در وادی راه، در جریان سیال ذهن و در حرکت جوهری هستی.
ناگهان چشمش را باز کرد. لبخندی روی لبش شکفت و زیبائی چشمانش به نمود آمدو با بالا رفتن مژگانش، صورت آسمانی اش را نورانی و جذاب تر کرد.
بی ارداه خندیدم. نگاهش کردم. آرام پرسیدم: سحر خیز شدی؟
گفت: نخوابیدم.
گفتم: چه می کردی؟
گفت: در اندیشه بودم تا سپیده سر زد و اندیشه ای بر جانم افتاد و طرحی به ذهن رسید.
پرسیدم: می شود بدانم؟
گفت: چرا که نه! تو ازخودمی و محرم راز.
گفت: به مولانا و شمس سر سلسله ی عاشقان طریق دوست رسیدم.
فنجان چایم را نوشیدم. لباس پوشید و رفت تا کمی هوای تازه نوش جان کند. و من تاظهر تنها شدم با اندیشه او.
وقتیکه راه نمی روی!
یا نمی دَوی!
زمین هم نمی خوری!!!
و این " زمین نخوردن" ...
محصول سُکون است!
نه مَهارت! ...
وقتیکه تصمیمی نمی گیری!
و کاری نمی کنی!
پس اشتباه هم نمی کنی!!!
و این " اشتباه نکردن" ...
محصول اِنفعال است!
نه انتخاب! ...
خوب بودن ...
به این معنی نیست که ...
درهای تجربه را برخود ببندی!
و فقط پرهیز کنی،
خوب بودن ...
در انتخابهای ماست ...
که معنا پیدا می کند ...
و شکل می گیرد ...