نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدوی» ثبت شده است

آجیل مشکل گشا

بتسابه مهدوی | شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

تعریف آجیل و آجیل مشکل گشا

آجیل به مخلوطی از خشکبار گفته می‌شود که بنا بر سلایق و مدل‌های گوناگون، ترکیبات آن فرق می‌کند. آجیل‌ها انواع بسیار گوناگونی دارند که نمی‌توان برای تمامی آنها اسم انتخاب کرد. برخی اسامی هم که برای آجیل‌ها انتخاب می‌شود از دو شیوه نام گذاری پیروی می‌کند: * شیوه اول که نام آجیل را بر اساس کاربرد آن انتخاب می‌کند. (برای مثال آجیل مشکل گشا). شیوه دوم نام آجیل را بر اساس ترکیبات و اجزای آن انتخاب می‌کند. (مانند آجیل شور، آجیل شیرین، آجیل چهار مغز)

 

گستره موادی که در آجیل‌های گوناگون به کار می‌رود بسیار زیاد است، اما به طور کلی می‌توان از اقلام زیر به عنوان ارکان اصلی تشکیل دهنده آجیل نام برد: پسته، فندق، تخمه آفتابگردان، تخمه کدو، تخمه ژاپنی، بادام زمینی، بادام، بادام هندی، گردو، نقل، کشمش، نخودچی و ماکادمیا

شاید یکی از ریشه‏های تاریخی آجیل به وجود باغ‏های وسیع پسته در ایران و صادرات گسترده‏ی آن از دیرباز برگردد.

 

آجیل مشکل گشا، آجیلی است که برخی معتقدند که با خوردن آجیل مشگل گشا، می‌توانند آرزو کنند مشکلات برطرف و آرزوهایشان برآورده شود. برخی نیز اعتقاد دارند با خوردن این آجیل از چشم زخم و چشم بد مصون می‌مانند. همچنین اعتقاد عده‌ای بر آنست که خوردن این آجیل در گشودن بخت دختران موثر است. از این آجیل در مراسم مذهبی مانند سفره‌های مذهبی زنانه ، مراسم ملی مانند چهارشنبه سوری و شب یلدا و حتی برنامه‌های سیاسی بطور همزمان استفاده می‌شود.

 

ریشه‏های تاریخی:

تاریخچه‏ی آجیل مشگل‌گشا احتمالا به ایران باستان باز می‌گردد. در آن زمان رسم بر این بود که برای فروهرها و امشاسپندان هدایایی تهیه شود تا موجب خشنودی آنان گردد. این هدایا لرک یا آجیل گاهنبار نامیده می‌شد.

 

روش‏  تهیه :

1- روش تهیه آجیل مشکل گشا در شب چهارشنبه سوری: ایرانیان قدیم و جدید آنرا همراه با نیت نذر تهیه میکردند. خانم خانه آجیل را که شامل: نخودچی، کشمش، توت، گردو، باسلق، انجیر، مغز پسته، بادام و نقل است را از دکانی که رو به قبله بوده و صاحب آن به خوشنامی شهرت داشته خریداری میکرده است. این آجیل توسط اهل خانه پاک میشده و یکی از بزرگترها در این احوال، قصه "بابا خارکن" را تعریف می‏کرده است. این قصه درواقع از فواید گره گشایی آجیل مشکل گشا حکایت میکند و بنا به اعتقاد بسیاری، باید موقع پاک کردن آجیل گفته و شنیده شود. سپس آجیل در ظرفی ریخته شده و در شب چهارشنبه سوری توسط مهمانان و میزبان خورده می‏شود.

 

2- روش تهیه آجیل مشکل گشا برای ادای حاجات و در مراسم مذهبی: به دو صورت است ، یا از قبل نذر می‏کنند که در صورت ادای حاجت به میزان مشخصی این آجیل را گرفته و خیرات نمایند و یا برای گرفتن حاجتی سه وعده پخش آجیل را نذر میکنند و دو وعده از آنرا ابتدا بین فامیل و نیازمندان پخش کرده و وعده سوم را گرو نگه میدارند تا زمان برآورده شدن حاجت. برای تهیه آن نیز رسم بر این است که فردی پاک و مطهر ( ترجیحا زن یا مادر خانه) آجیل را پاک کند و در طول پاک نمودن آجیل، داستانش را با صدای بلند تعریف کند. تمام پوست آجیل باید جمع شود و دور ریخته نشود. و در کیسه‏ی در بسته ای ریخته شود و به آب روان سپرده شود . عده ای از مسلمانان بر این باورند که هنگام سپردن پوست آجیل به آب باید بگویند: ای آب روان، سلام ما را به حضرت علی برسان . سپس آجیل پاک شده را در بسته های کوچکی تزیین نموه و بین مردم خیرات مینمایند و یا در سر سفره‏های مقدس گذاشته و به هر مهمان بسته‏ای هدیه میکنند. اعتقاد عده‏ای بر این است که هنگام خوردن آجیل باید صلوات و یا سوره‏های قرآن تلاوت نمود.

 

روایت‏های مختلف از داستان آجیل مشکل گشا

بتسابه مهدوی

 

1-    روایت اول و رایج ‏‏تر:

     یکی بود یکی نبود.یک خارکنی بود که یک زن و هفت تا دختر داشت و با خارکنی زندگی رو به سختی میگذروند ، یکروز که رفته بود صحرا خار بکنه یک سواری رو دید نورانی ، سوار گفت ای خارکن این اسب من رو نگهدار که من قضای حاجت کنم ، وقتی که سوار برگشت یک مشت ریگ داد به خار کن وگفت هر ماه صد دینار از هفت تا خشکبار خیرات کن و به هفت نفر بده ، و تا خارکن آمد ببینه که این چی بوده سوار ناپدید شد ، غروب که خارکن به خانه برگشت ریگ‏ها را گذاشت گوشه صندوق‏خونه که بچه ها یه قول دو قول بازی کنند و خودش رفت خوابید ، نیمه های شب زن خارکن بیدار شد که به بچه شیر بده که دید توی صندوق خونه روشنه رفت و شوهرش رو  بیدار کرد ، تازه فهمیدند که این سنگها قیمتیه . از این پس با فروش سنگ‏ها، کار و بارشون خوب شد و خارکن کم کم یکی از تاجر های بنام شد .

این بود تا روزی که تاجر برای کاری باید می‏رفت مسافرت ، به زنش سفارش کرد که ای زن آجیل رو فراموش نکنی که زن گفت من حواسم از تو جمع تره خلاصه مرد رفت و زن هر ماه خیرات رو انجام میداد تا اینکه با زن پادشاه دوست شد و زن پادشاه دعوتش کرد به ییلاق و زن آجیل رو فراموش کرد، خلاصه این رو داشته باشین تا اینکه یک روز گردنبند زن پادشاه گم شد و گفتن کی دزدیده کی ندزدیده و انداختن گردن زن تاجر و گرفتن زندانیش کردن و تمام دارایشون رو هم گرفتن ، تاجر که از سفر برگشت رفت خونه دید که همه چی رو بردن و از زن و بچه هاش هم اثری نیست داشت از همسایه ها داستان رو میپرسید که گرفتن و زندانیش کردند .نیمه های شب همون سوار آمد و با تک پا زد مرد رو بیدار کرد و گفت : (( ای کور باطن نگفتم ماهی صد دینار آجیل مشکل گشا بگیر و خیرات کن و صد دینار به مرد داد )) این رو گفت و غیب شد ، مرد تاجر تازه شصتش خبردار شد که کار کار آجیلِ .پاشد و آمد دم زندان به یک جوانی گفت این صد دینار رو بگیر و برای من آجیل بخر ، جوان گفت من عروسی دارم و وقت ندارم .

یک جوان دیگه آمد مرد تاجر گفت ای جوان این صد دینار رو برای من آجیل بخر ، اولش جوان گفت ما مرده داریم من دارم میرم سدر و کافور بخرم اما بعد گفت مرده که جایی نمیره بذار مشکل این مرد رو حل کنم ، رفت و آجیل گرفت و آورد داد به مرد ، مرد هم بین هفت نفر تقسیم کرد .حالا یشنوید از زن پادشاه که کنار حوض نشسته بود و گرما هم بیداد میکرد و زن پادشاه لخت شد رفت آبتنی که دید یک کلاغ گردنبند و که به منقارش بود آورد و گذاشت رو لباساش تازه فهمید که در حق تاجر و خانوادش چه ظلمی کرده و آنها رو آزاد کرد و دختر کوچک تاجر رو هم برای پسر بزرگش خواستگاری کرد .حالا بشنوید از اون جوان اولی که وقتی رفت خانه که عروس و ببره آرایشگاه دید که عروسش مرده ، جوان دومی که رفته بود برای مرده سدر و کافور بخره وقتی رفت خونه دید که مرده زنده شده .آجیل مشکل گشا همچین که گره از کار آنها وا کرد از کار شما هم وا کنه

 

روایت دوم:

روزی روزگاری خارکن پیری با زن و دخترش زندگی میکردند. پیرمرد هر روز به صحرا می رفت، بوته های   خار را جمع می کرد و به شهر برده و می فروخت و نان و پنیری می خرید و به خانه برمی گشت.

   یک سال نزدیک عید نوروز بابا خارکن به صحرا رفت و خار زیادی جمع کرد و بسیار خوشحال از اینکه با پول آن می تواند چیزی هم برای عید دخترش بخرد.اما قبل از رفتن به شهر هوا طوفانی شد و صاعقه ای به کوله بار بابا خارکن زد و تمام پشته اش خاکستر شد.خارکن پیر از غم و غصه از پا افتاد و دست به آسمان بلند کرد و با گریه به خدای خود گفت که این بار شاد بودم که برای عید نوروز دستم پر است، چرا این بلای آسمانی را به من نازل کردی؟ وآنقدر اشک ریخت تا به خواب رفت.در خواب دید که پیری به او می گوید که برای رفع مشکلت نذر کن و کمی آجیل مشکل گشا بخر و بین همسایگان پخش کن تا مشکلت حل شود و هرسال این نذر را تکرار کن.پیرمرد از خواب پرید و به طرف شهر حرکت کرد و با آخرین سکه خودش کمی آجیل خرید و به همسایگان داد. آن شب گذشت و فردا بابا خارکن باز روانه صحرا شد. این بار به محض اینکه تیشه اش با ریشه بوته خار برخورد کرد، دید یک کوزه پر از جواهر زیر بوته پنهان شده است.    آن شب با دستی پر به خانه برگشت و ماجرا را برای زن و فرزند خود تعریف کرد.در طی روزهای بعد در محل دفن کوزه قصر بزرگی ساخت و همراه خانواده اش به زندگی در این قصر پرداختند. مدتها گذشت، آوازه اخلاق خوش و ثروت خارکن به گوش حاکم رسید و حاکم از دختر خارکن دعوت کرد تا به عنوان هم بازی دخترش به قصر بیاید. نزدیک سال نو خارکن آنقدر سرگرم تجارت  و ثروت خود شده بود که نذر را فراموش کرد.   

در این میان دختر حاکم با دختر خارکن به حمام رفتند و دختر حاکم گردنبند قیمتی خود را به مجسمه مرغی که در حمام بود آویخت و داخل حوض شد. دختر خارکن دید که ناگهان مرغ زنده شد و گرنبند جواهر را خورد. هرچه داد و فریاد کرد فایده ای نداشت. حاکم گفت که او گردنبند دخترش را دزدیده و دختر خارکن را به زندان انداختند. از طرفی قصر و دارایی خارکن هم در یک چشم برهم زدن به خاک مبدل شد و هیچ چیزی از آن باقی نماند.زن خارکن به او گفت که تو از نذرت غافل شدی و ما را به خاک سیاه نشاندی. خارکن هم که متوجه اشتباه خودش شده بود از خدا طلب بخشش کرد. همان‏شب در خواب دید که زیر پای همسرش سکه ای پیدا می کند. خارکن به سرعت بلند شد و سکه را پیدا کرد و شبانه عازم شهر شد و توانست قبل از سال نو مقداری آجیل خریده و بین مستمندان تقسیم کند.بعد از آن نزد همسرش برگشت و ناگهان دید که خانه و زندگیش دوباره برپا شده و دخترش هم از زندان آزاد شده. دختر حکایت کرد که ساعتی قبل مرغی که گردنبند را خورده بود دوباره زنده شد و گردنبند را پس داد و حاکم دختر را با هدایای بسیار آزاد کرده و به خانه فرستاده بود. خارکن هم شکر خدا را به جا آورده و پس از آن سالها هرگز آجیل مشکل گشای سال نو را فراموش نکردند.

 

3- روایت متاخرتر که گویا پس از اسلام رایج شده است و امروزه در بعضی مناطق شمالی ایران و برخی مناطق تهران هنگام پاک کردن آجیل مشکل گشا نقل می‏شود:

 

پیرزنی مومن با پسرش زندگی میکرد.یک روز مادر پیر که بابت ادای حاجتش کاچی می پزد و در ظرف های مختلف میریزد تا پسرش از کار برگردد و ظرف های کاچی خیرات را بین همسایگان تقسیم کند. ظهر وقتی پسر از کار بر می گردد به مادر میگوید نهار چه داریم؟ مادر در جواب به مهربانی میگوید که من نذر کاچی کرده بودم و برای نهار کاچی پختم نهارت را که خوردی ظرف همسایگان را هم بینشان تقسیم کن. پسر عصبانی میشود و میگوید این مزخرفات یعنی چه و من اصلا اعتقادی به این کارها ندارم و با پایش به یکی از کاسه های کاچی میزند و مقداری از کاچی لب پر زده و روی گیوه اش میریزد. با عصبانیت خانه را ترک می کند و میرود وبرای نهارش خربزه میخرد.

در راه بازگشت پاسبان ها او را به اتهام قتل دو نفر بازداشت میکند و وقتی کیسه اش را باز می کنند دو خربزه داخل کیسه اش هم تبدیل به دو سر بریده شده بود و کاچی که روی گیوه اش پریده بود هم تبدیل به لکه های خون شده بود. پسر را به زندان میبرند و حکم اعدام برایش صادر میکنند. شبی که بسیار ناراحت بوده و مدام گریه میکرده در خواب پیرمردی را میبیند که به او میگوید مقداری آجیل بگیر و بین مردم خیرات کن و از ته دل بابت شکستن دل مادرت توبه کن.فردا که مادر پسر به ملاقاتش میاید پسر با شرمساری از او عذرخواهی میکند و از ائ میخواهد که برایش آجیل بخرد و خیرات کند. وقتی مادر آجیل ها را پخش میکند همانوقت خبر میرسد که قاتل واقعی پیدا شده است و پسر از زندان آزاد میشود و نزد مادرش باز میگردد.

 

جایگاه و کارکردها آجیل مشکل گشا

 

1- کارکرد ملی و باستانی:

 این آجیل از دیرباز به یکی از نمادهای فرهنگ ایرانی بدل گشته‌است به صورتی که برخی از مراسم‌های سنتی ایرانیان (مانند نوروز و یلدا و چهارشنبه سوری) تنها با حضور آجیل مفهوم خود را پیدا می‌کنند. در ایام نوروز و نیز شب یلدا حضور این آجیل ضروری است.  با این نوع از آجیل که آجیل شیرین هم نامیده میشود در مراسم باستانی مثل نوروز و یلدا از مهمانان پذیرایی میشود.

اما در مراسم چهارشنبه سوری این آجیل از جایگاه ویژه ای برخوردار است:   از رسوم شایع چهارشنبه سوری که هنوز هم به شکل گسترده در میان زرتشتیان جریان دارد؛ پخش آجیل مشکل گشا موسوم به «لرک» است که از مغز هفت نوع میوه خشک شده خوردنی از جمله مغز پسته؛ بادام؛ کشمش؛ گردو؛ برگ هلو؛ انجیر؛ خرما و سنجد فراهم شده است. این آجیل در مراسم غروب چهارشنبه یا بر سر مزار اموات پخش می شود.

 

2- کارکرد اجتماعی:

کسی که در تنگنای حوادث گرفتار آمده و یا دچار زحمت و مشکلی شده باشد، نذر و نیت می کند که هرگاه از بد حادثه رهایی یافت و یا گره از کارش گشوده شود همه عمر، هر ماه یا هر هفته یک بار نخود مشکل گشا یا آجیل مشکل گشا (متشکل از نخود، پسته،بادام، فندق، کشمش،خرما، توت خشک، انجیر و تخمه و ...) خریده و پس از انجام مراسم لازم، آنرا بین مردم تقسیم کند.

 

3- کارکرد مذهبی:

امروزه جایگاه آجیل میان ایرانیان از حضور در مراسم جشن و شادی فراتر رفته‌است و به بخشی از اعتقادات مذهبی آن‌ها نیز وارد شده‌است. در بسیاری از مراسم‌های مذهبی (که معمولا توسط زنان برپا می‌شود) از نوعی آجیل، موسوم به آجیل مشکل گشا استفاده می‌وشد که هرچند توسط هیچ مرجع مذهبی ای تایید نشده‌است اما مردم بر این باورند که می‌تواند آنها را در رفع مشکلاتشان یاری کند. در سفرهای نذری زنان مسلمان این آجیل نقش برجسته ای دارد. علاوه بر آن در بیشتر مراسم مذهبی و زیارتی این آجیل تهیه و توزیع می گردد.

در ضمن به دلیل آسانی و ارزانی تهیه این نوع نذر برای اقشار کم درآمد جامعه نیز ، به خوبی نقش و کارکرد نذر را ایفا می‏‏کند.

 

4- کارکردهای آموزشی با تاکید بر روایت قصه:

علاوه بر کارکردهای فوق که تا حد زیادی با دیگر روش‏های نذر کردن یکسان است . این آجیل ویزگیهای منحصر به فردی دارد. تاکید بر بلند روایت کردن قصه در هنگام پاک کردن آجیل اهمیت جنبه های آموزشی مستتر در قصه را میرساند که قرار است سینه به سینه محفوظ بماند.

تاکید بر اهمیت رعایت عهد و پیمان، قول و قرار ، و نذر و نیاز حتی در شرایطی که مشکل انسان برطرف گردیده است از نکات بارز و مشترک موجود در داستانهای مختلف مربوط به آن است.

 تاکید دو جانبه بر نقش و جایگاه زن در تهیه این آجیل از موارد با اهمیت است: از طرفی تاکید می‏شود که یک زن باید این آجیل را پاک کند  که با توجه به اولویت  مطهر بودن روحانی و جسمانی پاک کننده آجیل میتوان به تطهیر و تقدیس زن در این آیین پی برد و نیز نقش زن در داستاهای مختلف مربوطه، به عنوان مادر و همسر نیز از دیگر موارد قابل اشاره است. در داستان اول و دوم همسر مرد خارکن قول فراموش شده را یادآور میشود و در داستان آخر شکستن دل مادر سبب شور بختی پسر قصه میگردد.

با توجه به سادگی، ارزانی  آجیل مشکل گشا  و نقش گسترده این نذر و اعتقاد به آن میتواند بیانگر این  نکته باشد که برآورده شدن حاجت به میزان و نوع و قیمت نذورات نیست بلکه اعتقاد و نیت نذر کننده مهمترین عامل است .

دکتر بتسابه مهدوی

 

  • بتسابه مهدوی

درس های دکتر بتسابه مهدوی در کلاس دلشدگان شهریور شماره 2

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ق.ظ

 

از اول امروز چو آشفته و مستیم

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

 

آن ساقی بدمست که امروز درآمد

صد عذربگفتیم و زان مست نرستیم

 

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست

معذورهمی‌دار اگر جام شکستیم

 

امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم

صدبار گشادیمش و صد بار ببستیم

 

رندان خرابات بخوردند و برفتند

ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم

 

وقت ست که خوبان همه دررقص درآیند

انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم

 

یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم

یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم

 

از گفت بلی صبر نداریم ازیرا

بسرشته و بر رسته سغراق الستیم

 

بالا همه باغ آمد وپستی همگی گنج

ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم

 

خاموش که تا هستی او کرد تجلی

هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم

 

تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما

کز دست شدستیم ببین تا زچه دستیم

 

هرچند پرستیدن بت مایه کفر است

ماکافر عشقیم گر این بت نپرستیم

 

جزقصه شمس حق تبریز مگویید

از ماه مگویید که خورشیدپرستیم

 

مولوی

یاد تو را از آغاز امروز که آخرین روز هفته است ٬ سرلوحه ی امروز خودم و دوستان و حتی دشمنان میکنم و میگویم خدایا شکر که در هر طلوعت دستم را گرفته ای ....خدایا شکر که هستی .....باز هم بمان ....خدایا ...🙏💚🙏

 

وسعت روشنایی و تاریکی دنیای هر کسی به اندازه

باورها و تفکرات اوست...

هر چه لبریز عشق و محبت و مهربانی و نیکی باشی

روشن تری....

و هر چه مملو از حسادت و کینه و نفرت و دروغ باشی

تاریک تری....

هیچ نقاب و پوششی تا ابد یارای پنهان کردن دنیایمان

را ندارد...

و چه خوب که مملو از نور باشیم...!!

****

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

<بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

<یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

<ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

<با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

<از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

<هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

<آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب

<یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

<بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

<زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

 

 

مولوی💞

*****

: نبْود چنین مه در جهان

ای دل همین جا لنگ شو

از جنگ می‌ترسانی‌ام

گر جنگ شد گو جنگ شو

 

در عشق جانان جان بده

بی‌عشق نگشاید گره

ای روح این جا مست شو

وی عقل این جا دنگ شو

 

گه بر لبت لب می‌نهد

گه بر کنارت می‌نهد

چون آن کند، رو نای شو

چون این کند، رو چنگ شو

 

سودای تنهایی مپز

در خانه‌ی خلوت مخز

شد روز عرض عاشقان

پیش آ و پیش آهنگ شو

 

مولانا

******

ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ

ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ ؟

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸﺎﻕ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ

ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ

 

 

               حضرت مولانا

 

*****

پنجشنبه =اورمزد شید

5شهریور = 5سپندارمذ  «بردباری و فروتنی» یکی از امشاسپندان واسطه بین خالق و مخلوق است «خرد مقدّس  ، اهورا مزدا ، سروش» ماه دوازدهم از سال شمسی است که امروزه اسفندماه نامیده می‌شود نگهبانی زمین بدو سپرده شده است و ضمناً روز زنان و جشن است

 2574   = هخامنشی

 14094 = اهورایی

7037 = میترایی اریایی

6765 = آشوری

3753 = زرتشتی

2574 = پادشاهی

1394 = خورشیدی

1383 = یزدگردی

 

 

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺳﺮﺍﯾﻢ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ ﺩﺭ ﺧﺎﮐﺖ ﺩﻟﯿﺮﺍﻥ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﺮ ﺫﺭﻩ ﺧﺎﮐﺖ ﮐﺒﺮﯾﺎﯾﯽ

 

ﺗﻮ ﺍﯼ ....... ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺳﺎﺯ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ

ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭﺩﺕ ﺑﺠﺎﻧﻢ ﺍﯼ ﮐﻬﻦ ﺑﻮﻡ

 

ﺑﺪﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮐﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﻮﻡ

ﻧﺒﯿﻨﻢ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺖ

 

ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﺳﺖ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺖ

ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺧﺎﮐﺖ ... ؟

 

ﺳﻠﺤﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯﺍﻥ ﭘﺎﮐﺖ ... ؟

ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﺵ ﺍﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟

 

ﺯ ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﺷﺎﻫﺎﻧﺖ ﺧﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ ... ؟

ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺍﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﯿﺪ؟

 

ﻧﻤﯿﺘﺎﺑﯽ ﺩﮔﺮ ....ﺍﯼ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ

ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﮏ ﻧﺪﺍﺭﯼ

 

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺎﺯﯼ ﮐﺶ ﺍﺕ؛ﻣﺰﺩﮎ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﺑﮕﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﯿﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻫﺎ ﺷﺪ؟

 

ﮔﻨﺎﺑﺎﺩﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ؟ﻫﺮﻣﺰ ﮐﺠﺎ ﺷﺪ؟

ﭼﻪ ﺷﺪ ﺍﻧﺪﺭﺯﻫﺎﯼ ﭘﺎﮎ ﺯﺭﺗﺸﺖ؟

 

ﭼﻪ ﺍﻓﺴﻮﻧﯽ ﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ؟

ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ؟

 

ﭼﺮﺍ ﻗﻮﻡ ﺩﮔﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ ... ؟

ﺩﺭﯾﻐﺎ ﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﻢ

 

ﮐﻨﺎﻣﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﻢ

ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ

 

ﺗﻮ ﯾﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ

ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ

 

ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﻭ ﻓﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ

ﻣﻨﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﺍﯼ ﻣﺎﻡ ﻣﯿﻬﻦ

 

ﻧﺸﺎﻧﺪﻡ ﯾﺎﺩﺗﻮ ﺑﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﺑﺮ ﺗﻦ

ﺳﺮﺍﯾﻢ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺪﺡ ﺧﺎﮐﺖ

 

ﮐﻪ ﺗﺎ ﺟﺎﻭﯾﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺎﻡ ﭘﺎﮐﺖ ...

ﺭﺍﻫﺘﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺷﯿﺮ ﻭﺯﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﺑﺮّﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ

امروز پنجشنبه 1394/6/5

زندگی کردن با عشق

 

زندگی کردن عادی کافی نیست؛

زندگی کردن با عشق را باید جشن گرفت!

تنها کسانی به واقع زندگی می کنند که هر لحظه از زندگیشان را به جشن و سرور تبدیل کنند.هر فعالیتی را با روحیه جشن و شادی به

انجام برسانید؛گویا شادی و سرور در تمام وجودتان جریان دارد!

 به این ترتیب به آرامی با جشنی که همیشه در هستی در حال اتفاق افتادن است،هماهنگ و همنوا می شوید .

مسئله مهم،هماهنگی و همنوا شدن با هستی است.

اگر همیشه این روحیه جشن و شادی را حفظ کنید ،

من وجودتان ناپدید می شود

و هستی از طریق شما به جشن و شادی می پردازد.

 

عبارت تاکیدی:

 من انسانی آرام و با نشاط و سرزنده ام!

خدایا شکرت...

*****

ابوالحسن خرقانی می گوید:

 جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...!!!

 

اول:مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!!!

او گفت؛ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد...!!!

 

دوم:مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت...

به او گفتم؛قدم ثابت بردار تا نلغزی!

گفت؛من بلغزم باکی نیست...

به هوش باش تو نلغزی شیخ!!!که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...

 

سوم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.

گفتم؛این روشنایی را از کجا آورده ای؟!

کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و

گفت؛تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!

 

چهارم:زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!

گفتم؛اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!!!

گفت؛من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست،تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ؟!!!

 

"تذکره اولیاء عطارنیشابوری "

******

 به عقیده خیام

هر کس که در این دنیا بتواند شاد زندگی کند و از زندگیش لذت ببرد بطور حتم بعد از مرگش  در بهشت خواهد بود زیرا کسی که زندگی شادی داشته باشد به طور طبیعی نه به کسی ظلم می کند و نه تفکرات منفی نسبت به دیگران دارد پس دنیا و آخرتش برای او بهشت خواهد بود.بنابراین نبایدزندگی را به خود سخت گرفت و به خود وعده فردایی بهتر داد.

گردون نگری ز قد فرسوده ماست

جیحون اثری ز اشک پالوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده ماست

 

حکیم عمر خیام نیشابوری

*****

 عاشقی تقصیر یک پیغام نیست

صحبت از آن دانه و این دام نیست

عاشقی یک اتفاق ساده نیست

صحبت از دل بردن و دلداده نیست

عاشقی یک کلبۀویرانه نیست

صحبت از شمع وگل و پروانه نیست

عاشقی تصویر یک پاییز نیست

یک شب سرد و ملال انگیز نیست

عاشقی چیزی برای هدیه نیست

طرح دریا و غروب و گریه نیست

عاشقی یک نامه و نقاشی بیجان

که نیست

عکس قلبی تیرخورده...

قطره های خون میان آن که نیست

عاشقی روییدن یک غنچه در باران که نیست

هرچه می گویند این وآن که نیست

عاشقی تنهای تنها یک تب است

بی تو مردن در سکوت یک شب است. .

******

من ز نسله کورشم نام آورم . . .

از نژاد کاوه آهنگرم . . .

آریایی از تبار آرشم . . .

گوهری از جنس عشقو آتشم . . .

پور زال و زاده ی تهمینه ام . . .

عشق میهن تا ابد در سینه ام. . .

تا که یزدان هست یارو یاورم . . .

مذهب زرتشت اندر باورم . . .

پیرو آیین تازی نیستم . . .

اهل تسبیح و فقان و ریش نیستم . . .

من نیاکانم خدایی بوده اند . . .

دشمن جهل و تباهی بوده اند . . .

سجده خواهم کرد بر یزدان پاک . . .

نی به سنگ و آجر و فولاد و خاک . . .

سجده بر اموات تازی ها خطاست . . .

سجده کردن بر خدایی تک رواست.  .  .

******

وقتی خوشحالید از موسیقی لذت میبرید

اما وقتی ناراحتید متن آهنگ رو درک میکنید.

*****

 به نام خدا خالق انسان . به نام انسان خالق غم ها . به نام غم ها به وجود اورنده ی اشک ها . به نام اشک تسکین دهنده ی قلب ها . به نام قلب ها ایجاد گر عشق و به نام عشق زیباترین خطای انسان

******

 آنی بود،درها وا شده بود.برگی نه،شاخی نه،باغ فنا پیدا شده بود.مرغان مکان خاموش،این خاموش،آن خاموش.خاموشی گویا شده بود.آن پهنه چه بود:بامیشی،گرگی همپا شده بود.نقش صدا کم رنگ،نقش ندا کم رنگ.پرده مگر تاشده بود؟من رفته،اورفته،مابی ما شده بود.هر رودی،دریا،هربودی،بودا شده بود.سهراب

*******

 ﻧﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﻔﺮ ﺍﺳﺖ

ﻧﻪ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﯾﻨﺪﺍﺭﯼ

ﻧﻪ ﭘﺎﮐﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺘﯽ

ﻧﻪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ

ﻧﻪ ﻣﻮﯾﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﺮﺯﮔﯽ،ﻧﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﻗﺪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﭘﺎﮐﯽ

ﻫﺮ ﮐﺲ ﻫﺮ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﻮﯾﺪ ﻧﻪ ﺁﻧﮑﻪ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﮔﻮﯾﺪ

ﻧﻪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺑﺪﯼ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﺪﻓﯿﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ.

******

اگر گاهی عصبانی یا نا آرام هستید،

این تکنیک ژاپنی به شما کمک میکنه که به آرامش برسید.

هر کدام از انگشتهای دست مسؤلیت یک احساس رو به عهده داره:

 

👈 انگشت شصت مسؤل دلشوره

👈 انگشت اشاره مسؤل ترس

👈 انگشت وسط مسؤل عصبانیت

👈 انگشت انگشتری مسؤل ناراحتی

👈 و بالاخره انگشت کوچک مسؤل استرس هستند.

کافیست هر کدام از انگشتها رو به مدت یک دقیقه فشار دهید. خیلی سریع بدن شما آرام میشه.

"برگرفته از کتاب تکنیک های تمدد اعصاب، استاد شرقی

********

 دلم میخواست های من زیادند..

بلندند...

طولانیند...

اما مهمترین دلم میخواست ها اینست که :

انسان باشم.

انسان بمانم .

انسان محشور شوم...

چقدر  وقت کم است .

تا وقت دارم باید مهرورزی کنم به همین چند نفر که ازتمام مردم دنیا بامن نفس می کشند.

باید مهر بورزم به همین جغرافیایی که سهم من است از جهان.

وقت کم است بایدخوب باشم .

مهربان باشم.

ودوست بدارم همه زیباییها را ......

میگویند انسانهای خوب به بهشت میروند اما من میگویم انسانهای خوب هرکجا باشند آنجا بهشت است

******

تغییر نگاه به زندگی باید از ذهن شروع شود،

یادمان باشد

سنگها نه خرده حسابی باپاهای لنگ دارند

نه قرار و مداری با پاهای سالم!

پس باورهای اشتباه را کنار بگذاریم ...

 هر سقوطی

پایان کار نیست

باران را ببین،

سقوط باران

قشنگترین "آغاز" است

هوای زندگیتان سرشار از لحظه های خوب باران ...

********

چقد زیبااست. . . . .از شیخ بهایی پرسیدند: "سخت میگذرد"

چه باید کرد؟

گفت: خودت که میگویی

سخت "میگذرد"

سخت که "نمیماند"!

پس خدارو شکر که "میگذرد" و "نمیماند"

دیروزت خوب یا بد "گذشت"

و امروز روز دیگری است...

قدری شادی با خود به خانه ببر...

راه خانه ات را که یاد

گرفت

فردا با پای خودش می آید...

*******

"هیلا صدیقی شاعر و شیر زن جوان ایرانی"

 

خانه ات را باد برد،

تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی؟! مسخِ افیونی، افسانه اصحابِ کدامین غاری؟

در کدامین خوابی؟

خواب در چشمِ تو ویرانی صد طایفه است،

تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد

تو نگهدار، هنوزم دو سرِ شالِ مرا،

...

پشتِ این پرده پوسیده، تو در خوابی و من،

با همین زلفکِ ممنوعهِ خود،

نردبانی به بلندای سحر می بافم

تا برآرم خورشید،

و تو در خوابی و آب از سرت می گذرد

... و ندیدی هرگز توی جنگل کاج را،

شب به شب، جای سپیدار زدند

و نبودند پلنگان  وقتی،

که دماوندِ اساطیری را،

از کمر، دار زدند

و به هر دانه برنجی که به رنج،

بر سرِ سفرهِ ما آمده بود،

توی شالیزاران،

آهن و آجر و دیوار زدند

و تو در خوابی و آب،

تشنهِ هامون شد

خونِ زاینده برید

و نفس های شبِ شرجی هور،

زیر گِل، مدفون شد ... خانه ات را باد برد

تشتِ رسوایی و غارت افتاد،

تو نگهدار به چنگت ، شبِ گیسوی مرا

تا مبادا شبِ قحطی زده سفره ما،

مشتِ خالی ترا باز کند

تا مبادا که ببینند همه خوی ترا،

موی مرا...

******

مولانا

 

پیر من و مراد من درد من و دوای من

فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من

مات شوم زعشق تو زانکه شه دو عالمی

تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من

محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم

شرط ادب چنین بود شمس من و خدای من

حور قصور را بگو رخت برون از بهشت

تخت بنه که میرسد شمس  من و خدای من

کعبه من کنشت من دوزخ من بهشت من

مونس روزگار من شمس من و خدای من

عیسی مرده زنده کرد دید فنای خویشتن

زنده جاودان تویی شمس من و خدای من...

*****

از کفرو ز اسلام برون  صحرائیست ;   مارا به میان آن فضا سودائیست;    عارف چو بدان رسید سر رابنهد;   نه کفرو نه اسلام ونه انجا جائیست.    (مولانا)

******

«ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺣﺎﺟﯽ»

 

 

ﺣﺪﻭﺩ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﺭﺳﯿﺪ. ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺑﺎﺷﺪ.

 

ﮐﺪﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺻﻮﻻ ﺩﺭ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﺷﺖ ﺍﺳﺖ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.

 

ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺁﻣﺪﻥ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻗﻮﺍﻋﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﺍﻋﺪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ. ﺩﺳﺖ ﺁﺧﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﺗﺮﯾﻦ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮔﻔﺖ: «ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯽ، ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﮐﻨﯿﻢ.»

 

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ، ﺧﯿﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻒ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ.

 

ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺩﻗﯿﻘﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺁﻗﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﭘﭻ ﭘﭽﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ.

 

ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ.

 

ﺑﺎﺯ ﺁﻗﺎ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﻧﺪ. ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﭘﺎ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺳﺮﭘﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ.

 

ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﻫﺎﺋﯽ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﮔﻔﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺁﻗﺎ ﺩﻭ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺎﯼ ﺁﻗﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﭼﻮﺏ ﮐﻒ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻋﺮﺑﺪﻩ ﺯﺩﻧﺪ: ﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺥ.

 

ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺥ.

 

ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﻼﺹ ﮐﻨﺪ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻻﯼ ﺩﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﭼﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﻣﯿﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ.

 

ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺱ!!». ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

 

ﺁﻗﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ: «ﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﻔﻬﻢ ﻣﮕﺮ ﮐﻮﺭﯾﺪ ﻭ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟» ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ.

 

ﺁﻗﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻨﮓ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ.

 

ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺩﻗﯿﻘﻪ، ﺁﻗﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻼﺹ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﻫﻮﺵ ﺷﺪ. ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ.

 

ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

 

ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺫﮐﺮﻫﺎﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻩ ﺗﺮ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﻧﻤﺎﺯﺷﺎﻥ ﭼﺎﭖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.

 

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻧﺤﺮﺍﻓﺎﺕ ﺟﺰﺋﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﻓﺮﻗﻪ ﺗﻔﮑﯿﮏ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﮓ ﺯﺩﻥ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ، ﮐﻔﭙﻮﺵ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﭼﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ، ﭼﻨﮓ ﺑﺮ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯾﺰ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻣﺪﺕ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻣﻬﻢ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﺪﺕ ﺁﻥ.

r.m

ﺑﺎﺭﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺟﺰﺋﯿﺎﺕ ﻣﺘﻔﺎﻭﺗﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﻠﯿﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮﺟﻊ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﮐﻨﻨﺪ...

 

ﺍﺯ: "ﻋﺰﯾﺰ ﻧﺴﯿﻦ" نویسنده بزرگ ترکیه

 

******

ﮔﺎﻫﻲ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ...

ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺮﺍﻓﺘﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...

ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﺸﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ ... ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﺩ

...

ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺻﺒﻮﺭﻡ ،ﺯﯾﺮﺍ ﺻﺒﺮ ﺍﻭﺝ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ ...

ﺷﺒﯿﻪ ﺷﺎﻩ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﻲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺧﺖ ﮐﺴﻲ ﺟﺮﺍﺕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﻢ ﺍﺯ ﺻﻔﺤﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺍﺯ ﮐﺴﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﭼﺮﺍ ...

ﺯﯾﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻗﺎﺑﻞ ﻭ ﺑﺎﺷﻬﺎﻣﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ !...

ﻭ ﭼﻮﻥ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺯﻱ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﻴﺸﻮﻡ ...

ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﻴﻠﻪ ﮐﻨﺪ .



****

گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت...

ﺷﺒﯽ ﮔــــﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﺪﻡ...

ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺁمد!

ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﮔﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﺭ ﺍو.

ﭘﺮﺳﯿﺪند ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔــــــــﺮﮒ؟!!

ﮔﻔﺖ: شبی در ﺳﯿﺎﻫﯽ بیابان ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد!

هر شب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم... امشب محو او بودم که ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ؛

ﺩﻭﯾﺪﻡ

ﭘﺮﯾﺪﻡ

ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪمش!! آنچنان

ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ

که ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ

"سهم دلم"

ﻧﺼﯿﺐ "ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ" ﺷﻮﺩ...

*******

: ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ

ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ

ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻫﺴﺘﯿﺖ ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ

ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ

ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ

ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ، ﭼﺸﻤﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ

ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ ، ﺍﺷﮑﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ

ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ

ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

 

"حضرت مولانا"

تا امروز با همنشینی که همکیش من نبود،مخالفت می ورزیدم.لیکن امروز دل من پذیرای همه ی صورت ها شده است.چراگاه آهوان است و بتکده ی بتان و صومعه راهبان و کعبه ی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک دین عشق است و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.

 

(محی الدین عربی)

اخلاق بردگی و اخلاق اربابی

کارل گوستاو یونگ

(روانشناس شهیر سوئیسی و از شاگردان معروف فروید )

 

اخلاق دو جور است :...

اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.

اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که می‌گوید در مهمانی‌ها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی می‌شوی، خوددار باش و فریاد نزن، وقتی دخترعمویت بچه دار می‌شود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج می‌کند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نمی‌آید، این را مستقیم بهش حالی نکن،برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را،عقاید و احساساتت را سانسور کن، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش،اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودتبُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش

اما "اخلاق اربابی"، کاملا متفاوت است.افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدم‌هایی هستند که به بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف می‌کنند. البته وجدان شخصی این افراد، مستقل، بالغ، صادق و سالم است، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست، صریح و بی پرده است و با هیچکس، حتی خودشان تعارف ندارد. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.

 

برای توده‌هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی، گاه زیبا و تحسین برانگیز، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم است.

 

یونگ می‌گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس می‌دهند. آنها به رضایت درونی می‌رسند ولی همیشه برای اطرفیانشان، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی می‌مانند.

ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﯾﺪ

ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺫﻫﻦ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﯾﺪ

ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﻟﺬﺕ ﺩﺍﺭﺩ

ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ ...

ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭﻙ ﻛﺮﺩ ...

ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺯﻥ " ﺑﻮﺩﻥ" ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ...

ﻣﺮﺩ ﻫﻢ "ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ " ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ...

ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﻱ ﺭﻭﯼ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﻳﺶ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ...

ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﺷﺪ ...

ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻃﺎﻗﺖ ﺁﻭﺭﺩ ...

ﻛﻼﻓﮕﻲ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ ...

ﺧﻼﺻﻪ " ﻣﺮﺩ" ﻭ "ﺯﻥ" ﻧﺪﺍﺭﺩ ...

ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﻱ " ﻣــﺎ " ﺷﺪﻥ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﯼ ...

ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺎﺵ ﺑﺮﺍﻳﺶ ...

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺣﺲ ﻛﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻮ ﺩﺭﻛﺶ ﻧﻤﻴﻜﻨد...

🌹❤❤❤❤❤"تشعشع مثبت"

 

 اگر می خواهی شخصیت گیرایی داشته باشی، نباید کاری کنی که دیگران از تو خوششان بیاید؛ بلکه باید کاری کنی که وقتی در کنار دیگران هستی، آنها نسبت به خودشان احساس بهتری داشته باشند!

 

 "رابرت براولت"

 

ودل شما ،

همچون دانه اى زیر برف ،

خواب بهار را مى بیند .

به رویاها اعتماد کنید ،

زیرا دروازه ى جاودانگى را در ان ها تعبیه کرده اند

*****

منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش می‌‌آید. منتظر شادی باشیم،شادی پیش می‌‌آید.

منتظر غم باشیم،غم پیش می‌‌آید.

هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ می‌‌دهد.

پول را برای عروسی ،برای خرید خانه،اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.

وقتی می‌‌گوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن...

ژاپنی‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند و می‌گویند:

اگر فریاد بزنی به صدایت گوش می‌دهند !

و اگر آرام بگویی به حرفت گوش می‌دهند !

 قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !

این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق" !

******

صبح یعنی یا کریم

یا کریمی روی سیم

یا کریمی مهربان

دوست با یاس و نسیم

...

صبح یعنی آفتاب

در میان حوض آب

خنده ی ماهی به نور

یک سلام و یک جواب

...

صبح یعنی دست باز

لحظه ی راز و نیاز

اشک های مادرم

توی باغ جانماز

...

صبح، خوب و باصفاست

بهترین‌ وقت دعاست

دوست دارم صبح را

صبح، لبخند خداست

  • بتسابه مهدوی

درس های دکتر بتسابه مهدوی در کلاس دلشدگان شهریور شماره 1

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۸ ق.ظ

مردم می گویند: "آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید"! اما باید اینگونه باشد: "خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید"  هیچکس کامل نیست...!!!

وظیفه ی آموزش این است که ذهن های خالی را به ذهن های باز تبدیل کند،نه به ذهن های پر.

 

مالکولم فوربس

ما همواره نمی توانیم {درد} را ریشه کن نماییم، اما رنج کشیدن اختیاری است. اگر انتظار برای احساس بهتر را رها نمایید، سریعا شروع به احساس بهتری خواهید نمود...

"آدیاشانتی"

هیچ نیازی به رقابت جوئی با هیچ انسانی نیست.

هر شخصی خود خودش است، تو تو هستی و کاملا خوب و زیبا هستی.

خودت را پذیرا باش.

هیچ نیازی به رقابت جوئی با هیچ انسانی نیست.

هر شخصی خود خودش است، تو تو هستی و کاملا خوب و زیبا هستی.

خودت را پذیرا باش.

به خاطر داشته باشید زمانی که آگاهی شما خدشه دار باشد ، هیچ چیز را به درستی نمی بینید و درک نمی کنید . در

ناآگاهی ، همیشه بازتابی وجود دارد . امشب به ماه نگاه کن ، می توانی با دست چشم هایت را فشار بدهی و ماه را دو تا

ببنی ! در این حالت ، باور اینکه فقط یک ماه در آسمان وجود دارد برایت مشکل خواهد بود . آن را دو تا می بینی ... و

حالا تصور کن ... که یک نفر به طور طبیعی لوچ به دنیا آمده باشد ، نقص او سبب می شود همه چیز را دو تا ببینید . هر

چیزی را که تو یکی می بینی ، او دو تا می بیند .

دید درونی ما به صورت های مختلف مه آلود و تیره می شود و در نتیجه چیزهایی را که وجود خارجی ندارند می بینیم ،

ولی نمی توانیم انکارشان کنیم . ما به چشم هایمان اعتماد داریم و همین چشم ها هستند که واقعیت را دگرگون می بینند

 

از تهى بودن خود لذت ببرید. تقویتش کنید و آن را گرامى بدارید.

بگذارید تهى بودن شما توأم با جشن، شادى و رقص باشد. آمدن و

نیامدن خداوند بستگى به خودش دارد؛ چرا شما باید نگران باشید؟

همه چیز را به او بسپارید. او زمانى که کاملاً از آمدنش ناآگاه هستید

به سراغتان مى آید. شما حتى صداى پاى او را هم نخواهید شنید. او

ناگهان و در یک لحظه حضور پیدا مىکند. ولى باید کاملاً تهى باشید؛

بدین معنا که هیچ انتظار و خواسته اى نداشته باشید.

 

ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!

همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.

ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".

ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".

ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟

ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!

(ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ)

**برای همدیگر آرزوهای قشنگ کنیم

 

 

خدا از هر چه پنداری جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

نمیخواهد خدا بازیچه دست شما باشد

که او هرگز نمیخواهد چنین ایینه ی وحشت نما باشد

هراس از وی ندارم من

ترس از ان دارم مبادا رهگذاری را بیازارم

نه جنگی با کسی دارم نه کس با من

بگو موسی بگو موسی پریشان تر تویی یا من

نمیترسم

نه از دوزخ نه از هرمان

نه از فردا نه از مردن

نه از پیمانه می خوردن

خدا را میشناسم از شما بهتر

خدا را میشناسم من

 

 

 

سلاااااااااام فرکانس مثبتی هاااا ...

 

امروز سه شنبه

 

همراه با چند جمله الهام بخش و زیبا برخیزید و بدرخشید ...

روزی مملو از ارامش دوستی و موفقیت براتون ارزو می کنم ...

 

"زندگی را طلاق ندهید."

این یعنی اینکه خودتون رو از خوشی های دنیا و زندگی , محروم نکنید

در مقابل مشکلات , تسلیم نشید و زانوی غم بغل نگیرید. خودتون رو دوست داشته باشید و به خودتون و خواسته هاتون احترام بذارید . یادتان باشد بهترین دوست شما

"تصویر ذهنی های خوب شما از خودتان " است .

پس زندگی را زندگی کنید .

 

جمله تاکیدی امروز ...

 من شجاع هستم و اطمینان دارم زندگی پر از فرصت است و من هر فرصتی را به ثروتی تبدیل می کنم ....

 

خدایا شکرت 🙏️🙏

 

روزتان پر از فرکانس های مثبت و زیبای زندگی ...

 

 

 

شاخه‌ی عشق را شکستم

آن را در خاک دفن کردم

و دیدم که

باغم گل‌ کرده‌ است

 

کسی نمی تواند عشق را بکشد

اگر در خاک دفنش کنی

دوباره می‌روید

اگر پرتابش کنی به آسمان

بال‌هایی از برگ در می‌آورد

و در آب می‌افتد

با جوی‌ها می‌درخشد

و غوطه‌ور در آب

برق می‌زند

 

خواستم آن را در دلم دفن کنم

ولی دلم خانه‌ی عشق بود

درهای خود را باز کرد

و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری

دلم بر نوک انگشتانم می‌رقصید

 

عشقم را در سرم دفن کردم

و مردم پرسیدند

چرا سرم گل داده‌ است

چرا چشم هایم مثل ستاره‌ها می‌درخشند

و چرا لبهایم از صبح روشن‌ترند

 

می خواستم این عشق را تکه‌تکه کنم

ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید

و دست‌هایم در عشق به دام افتادند

حالا مردم می‌پرسند که من زندانی کیستم

 

شاخه‌ی عشق / هالینا پوشویاتوسکا

 

 

 

هیچکس"سرش آنقدر شلوغ نیست

که "زمان"از دستش در برود و "شما"را از "یاد"ببرد .... همه چیز برمی گردد به "اولویت های آدم".اگر "کسی"به "هردلیلی"در هر "مکانی"باهر"احساسی""تو"

رایادش رفت،،،

فقط یک دلیل دارد؛

 

"جزو اولویت هایش نیستی

***************88

از افلاطون پرسیدند:شگفت انگیزترین رفتار انسان چیست؟

پاسخ داد:

'از کودکی خسته می شود،برای بزرگ شدن عجله می کند و سپس دلتنگ دوران کودکی خود می شود!

ابتدا برای کسب مال و ثروت از سلامتی خود مایه می گذارد،سپس برای بازپس گرفتن سلامتی از دست رفته پول خود را خرج می کند.

طوری زندگی می کند که گویی هرگز نخواهد مرد و بعد طوری میمیرد که گویی هرگز زندگی نکرده است!

آنقدر به آینده فکر می کند که متوجه ازدست رفتن امروز خود نیست ،در حالی که زندگی گذشته یا آینده نیست، بلکه زندگی همین حالاست...

 

 

 

اگر با نام او که یگانه است آغاز نمودی این آغاز را پایانی خوش است

چرا که اوست آغاز هر انجام، اوست آغاز کننده کارها و به پایان رساننده امور

اگر با نام او حرکت کردی رسیدن تو به مقصد حتمیست و سرانجام کار نیکو

اگر با نام او آغاز کردی شاید با مشکلات و سختی ها روبرو شوی ولى ایمان داشته باش که به مقصود خواهی رسید چرا که نام او هموار کننده راه و آسان کننده هر دشواریست...

 

*****

آموزگار عزیزم

 

سال ها گذشت،

 

و هنوز هم نوشته هامان آن قدر زیبا نیست که بالای سرمان قاب کنیم...

 

مشق امشب هم، مثل دیشب، مثل هر شب،

 

دو صفحه تمیز و زیبا می نویسیم؛

 

"آدمی را آدمیت لازم است."

*********************

خداوند از فرط مهربانی وقتی بییند یکی از آفریدگانش از چیزی رنج میبرد، مداخله میکند و میگوید دیگر بس است، رنج تو را نمیتوانم ببینم

 

و موقعیت او را به سرعت تغییر میدهد

 

حتی اگر به ظاهر دردی جزیی برای آفریده اش حادث شود

 

اما به زودی، دست او را میگیرد و یک چیز زیباتر و بهتر را نشانش میدهد و میگوید:

 

بفرما این چیزی است که تو لایقش هستی

*****

 تا رابطه ی بین من و تو شکرآب است

هر خاطره ی خوب تو مامور عذاب است

قرض الحسنه قلب خودم را به تو دادم

افسوس که چشمان تو هم عضو شتاب است

جالب تر از این نیست، در آغوش منی و

آغوش تو یاد آور سرمای سراب است

این دست خودم نیست که دنبال تو هستم

تقصیر دل بی پدر خانه خراب است

باید که ببینی دل من سوخت برایت

خر داغ نکردند و این بوی کباب است

خیرت برسد یا نرسد راضی ام از تو

وقتی به خدا شر تو هم عین ثواب است

******

یک شب

همه ی خیابان ها را

با تمام بلوارهایش

پارکها را با تمام درختان و نیمکتهایش

خواهم دزدید

همه را تا میزنم

و در کوله ی خیالم می گذارم

به سمت تو می آیم

تا با تمام خیابان ها و پارکها

با من خاطره داشته باشی

که هرگز نتوانی فراموشم کنی ...

**********

 عواطف انسانی که ارگانهای بدن را ضعیف میکند:

۱- عصبانیت: کبد را ضعیف میکند.

۲- غم و غصه: ششها را ضعیف میکند.

۳- نگرانی: معده را ضعیف میکند.

۴- استرس: قلب ومغز را ضعیف میکند.

۵- ترس: باعث از کار افتادن کلیه ها میشود.

جلوگیری از عواطف منفی میتواند باعث سلامتیت گردد.

 

پس

خونسرد باش

خوب نگاه کن

خوب احساس کن

و خوب عمل کن

شاد باش

و درهمه حال لبخند بزن

******

خدایا سلام!

 در دفتر حضور و غیاب امروز، حاضری زدیم!

حضورمان را بپذیر و جایگاه مان را در کلاس بندگی ات در ردیف بهترین ها قرار ده.

سودای عشق تو، آفتاب دل ماست. با اشعه های زرین عشقت، بارقه امید را در روزنه های فرو بسته دلهامان بتابان!

 

سلام صبحتون بخیر و روزتون پر از انرژی و شادابی

*******

خدای زیبایم سلام.

 

یک صبح زیبای دیگرراباترنم دلنشین پرندگانت آغازنمودم پرندگانی

 

 که شکرگزاری میکنندونیایش شکربرای یکروززیبای دیگر

 

شکربرای بوی خوش زندگی

 

شکروهزاران شکربرای وجودارزشمندعزیزانم

 

شکربرای سلامتی جسم وجان

 

شکربرای رزق وروزی حلال وبی نیازی

 

شکربرای قرارگرفتن درراهت

 

شکربرای بارش زیبایت که فضارازیباترودلنشین ترکرده است

 

شکربرای تمام نعمتهایت که در‌اختیارم قرارداده ایی

هرچه شکرگویم کم است

 

 

 

صبحت پرنشاط ؛ روزت پربرکت؛ روزیت پربار....

🌺🌺🌺🌺🌹🌹🌹🌹

 

متنی فوق العاده فوق العاده عالی

 

ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺩﺭ ﺳﻨﯿﻦ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﺸﻒ ﻻﻣﭗ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻪ

ﺷﻤﺎﺭ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺳﺮﺷﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﮐﻤﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﻣﺠﻬﺰﺵ ﮐﻪ

ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ...

ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ . ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﺧﺘﺮﺍﻋﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ

ﺷﮑﻞ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻬﯿﻨﻪ ﺳﺎﺯﯼ ﻭ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺷﻮﺩ.

ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ

ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﮐﺎﺭﯼ

ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺵ ﻣﺎﻣﻮرﺍﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ

ﮔﺴﺘﺮﺵ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻬﺎ ﺍﺳﺖ!

ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ

ﺷﻮﺩ ...

ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ

ﻟﺬﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ

ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻟﯽ

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺣﺎﺻﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!!!

ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﻧﺮﻭﺩ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﺪﻫﺪ . ﺍﻭ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ

ﺩﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻋﻤﺮﺵ ﺑﺴﺮ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺷﺎﺭ ﺍﺯ

ﺷﺎﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﯽ؟ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ؟!! ﺭﻧﮓ ﺁﻣﯿﺰﯼ

ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟!! ﺣﯿﺮﺕ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ!!!

ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻨﻔﺶ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﮔﻮﮔﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ

ﻓﺴﻔﺮ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭﺍﯼ! ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ، ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ! ﮐﺎﺵ ﻣﺎﺩﺭﺕ

ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ . ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮﺵ

ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ! ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ ﭘﺴﺮﻡ؟!!

ﭘﺴﺮ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﮔﯿﺞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﭘﺪﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺯ

ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻧﮓ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟!!!!!!

ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ؟! ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟!

ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ . ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﻦ ﻫﻢ ﮐﻪ

ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﻈﺮﻩ

ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ !...

ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺳﺎﺯﯼ ﯾﺎ ﻧﻮ ﺳﺎﺯﯼ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ! ﺍﻵﻥ

ﻣﻮﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ! ﺑﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﻣﮑﺎﻧﯽ ﺭﺍ

ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺷﺖ!!

ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺁﻟﻮﺍ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺩﺭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺑﺸﺮﯾﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺿﺒﻂ ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺗﻘﺪﯾﻢ

ﺟﻬﺎﻧﯿﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ. ﺁﺭﯼ ﺍﻭ ﮔﺮﺍﻣﺎﻓﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ

ﮐﺮﺩ.

از زندگیت لذت ببر و افسوس چیزهای گذشته را نخور...

گذشته، درگذشته...!

 

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ

*******

اﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ ؛

ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺘــــــــــﺎﻥ ﺏ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻫﺰﺍﺭ

ﺭﻧﮓ ...

ﺍﻭن که  ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ،

ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘــــــــــ ﺑﺮﺍﯼ

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻥ .

ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ

ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻧﺪﻩ ...

ﺑﻪ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ...

ﺑﻪ ﺗــــــــــﻐﯿﯿﺮ ﯾﮏ ﻓﺼﻞ ...

ﺏ ﻧﺴﯿﻢ ﻭﺯﺵ ﺑﺎﺩ ...

ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻧﺪﻩ ...

ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﯾﮏ ﺭﻫﮕﺬﺭ ...

ﺑﻪ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﺳﺘــــــــــ ...

ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ...

ﻭﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ...

ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ .

******

،🌷صبح یعنی یا کریم

یا کریمی روی سیم

یا کریمی مهربان

دوست با یاس و نسیم

 

صبح یعنی آفتاب

در میان حوض آب

خنده ی ماهی به نور

یک سلام و یک جواب

 

صبح یعنی دست باز

لحظه ی راز و نیاز

اشک های مادرم

توی باغ جانماز

 

صبح، خوب و باصفاست

بهترین‌ وقت دعاست

دوست دارم صبح را

صبح، لبخند خداست🌷🌷

🍒🍎

برای لذت بردن نیازی به دانستن علت ها و سبب ها و رازهای پشت پرده نیست. باغ گل را باید دید و لذت برد و صدای خوش و لبخند شیرین را باید درک کرد و غرق شادی شد. هیچ کس نمی تواند راز افسون یک لبخند یا نگاه محبت آمیز را بیان کند. اما همه کس می تواند از آن سرمست شود .

 دکتر الهی قمشه ای

خــــــــــدایا!

 

 میخواستم بنویسم خیلے تنهایم ، سجـــــاده ام را دیدم ، شرمنده اتـــــ شدم ...

 

 نمے فهمــم! وقتے به نماز مے ایستم من ، تــــو را مے خوانم ...؟! یا تـــــو ، مرا مے خوانے ...؟!

 

 فقط ڪاش ڪه عشق مان دو طرفه باشد .

 

خدایا فقط تو با من بمون ...

*******

: آرامش نه عاشق بودن است

نه گرفتن دستی که محرمت نیست

نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای...

آرامش حضور خداست وقتی در اوج نبودن ها

نابودت نمیکند...

وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد

وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی

غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری ،

وقتی مطمئن باشی با او

هرگز

تنها

نخواهی بود ...

آرامش یعنی همین ،تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری ..

*****

گوهر خود را هویدا کن...

کمال این است وبس...

خویش را درخویش پیدا کن...

کمال این است وبس...

چند میگویی سخن از دردوعیب دیگران...

خویش را اول مداوا کن...

کمال این است وبس...

پند من بشنو, به جز بانفس شوم بدسرشت...

باهمه عالم مداراکن...

کمال این است وبس...

چون به دست خویشتن, بستی تو پای خویشتن...

هم به دست خویشتن وا کن...

کمال این است وبس

**************

ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ، ﻣﺴﺖ ﺷﺪ!

ﻭﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺑﯽ ﺑﻦﺑﺴﺖ ﺷﺪ ! ...

ﻛﺎﺵ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻢ ﺷﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ

ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺧﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ ! ...

ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺳﺎﻛﻦ ﺷﻮﺩ ،

ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮَﺩ ، ﻣﻤﻜﻦ ﺷﻮﺩ ! ...

ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽﺳﺖ ،

ﺭﺩّﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻧﯽﺳﺖ! ...

ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ِ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ،

ﺳِﺮّ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ! ...

‏« ﺳﺎﻟﮏ !« ﺁﺭﯼ ... ؛ ﻋﺸﻖ ﺭﻣﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﻝﺳﺖ

ﺷﺮﺡ ﻭ ﻭﺻﻒ ِ ﻋﺸﻖ ﻛﺎﺭﯼ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ! ...

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻮﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻛﻼﻡ !

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻌﺮ ، ﻣﺴﺘﯽ ، ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ ...!

 

 

"" مولانا ""

*******

ﺳﺎﻗﯽ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺗﻮﯾﯽ ! ﭼﺎﺭﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺗﻮﯾﯽ !

ﺷﺮﺑﺖ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺷﻔﺎ، ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺑﺪﻩ !

ﻏﻢ ﻣﺪﻩ ﻭ ... ﺁﻩ ﻣﺪﻩ ... ﺟﺰ ﺑﻪ ﻃﺮﺏ، ﺭﺍﻩ ﻣﺪﻩ،

ﺁﻩ ﺯ ﺑﯿﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻩ ﺑﮕﺸﺎ، ﺑﺎﺭ ﺑﺪﻩ !

ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺨﻤﻮﺭ ﻟﻘﺎ، ﺗﺸﻨﻪ ﺳﻐﺮﺍﻕ ﺑﻘﺎ،

ﺑﻬﺮ ﮔﺮﻭ ﭘﯿﺶ ﺳﻘﺎ، ﺧﺮﻗﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﺭ ﺑﺪﻩ !

ﺗﺸﻨﻪ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﻣﻨﻢ ! ﮔﺮﻡ ﺩﻝ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻨﻢ !

ﺟﺎﻡ ﻭ ﻗﺪﺡ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻦ، ﺑﯽﺣﺪ ﻭ ... ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺪﻩ !

" ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭ ﻋﺸﻖ - ﻣﻮﻻﻧﺎ

***************

دلم یک کلبه می خواهد

درون جنگل پاییز

به دور از رنگ آدم ها،

من و آواز توکاها

من و یک رود

من و یک کلبه ی پر دود

من و چای و کتاب حافظ و خیام

******

سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو.

آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است...

****

بی خدا شخص تنها یک جسم است ، با خدا شخص یک روح می شود

*****

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا

گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم

گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم

گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم

گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

گفتی تویی دردانه ام. تنها میان خانه ام

مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا

گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خدارادرخدا

 

مولانا

*****

: می گویند زمان، آدمها را عوض می‌کند،

اشتباه نکن..!!

 

"زمان"

حقیقت آدمها را روشن می سازد،

 

"زمان"

قیمت رفاقت ها را معلوم می کند،

 

"زمان"

" عشق "را از " هوس "جدا می سازد،

و راستی را از دروغ،،،،،،

 

اشتباه نکن..!!!

 

"زمان"

هرگز آدمها را عوض نمی کند،،،،

*****

برای رفتن به ورای ذهن دو کار باید انجام شود ، نخست وارد مراقبه شو و سپس سطح بی ذهنی درونت را

لمس کن آنگاه عشقی را خواهی داشت که قطب متضادی برایش نیست .

****

هرکسی حال مرا پرسید گفتم عالی ام

اشک ها پنهان شده درخنده ی پوشالی ام

 

نردبان هرکس و ناکس شدم اما چه سود؟

دار قالی هستم و حالا جدا از قالی ام

 

خوب فهمیدم که خوش بودند از غمهای من

آن رفیقانی که غمگینند از خوشحالی ام

 

دیگر آن چاقوی دست نارفیقان نیستم

خسته از دیروزهای خونی و جنجالی ام

 

بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیل

من شدیداً خسته از هر بحث استدلالی ام

 

مثل نعل اسب ها در زیر پا افتاده ام

با همه افتادگی تندیس خوش اقبالی ام

 

غرق خواهد شدکسی که سخت "من ، من" میکند

بطری بر روی آبم چون که از خود خالی ام...🍀🌺🌺🌺🍀

******

ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ :

 هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویسد...

یکی ﺍﺯ شبها ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:

ﺧوشحالم:

 ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ! و در کنار من...

 ﺧوشحالم:

 ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ شکایت میکند  ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿزﻧﺪ!

ﺧوشحالم:

 ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ!

ﺧوشحالم:

 که ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ!

ﺧوشحالم:

 ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ!

خوشحالم :

ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ خاﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ!

 ﺧوشحالم:

 ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘم!

ﺧوشحالم :

که ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ!

ﺧوشحالم :

که ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ..

***********

خداوندا

به من قدرتی ببخش

تا هر آنچه که آزارم داده

هر آنچه که مرا تلخ و نا شادم کرده

هر آنچه که از نفرت و انزجار لبریزم کرده

ببخشم و عفو کنم

برون و درون

گذشته و آینده را زیبا ببینم

**************

از رابعه پرسیدند: خدای را دوست می داری؟

پاسخ داد: آری

گفتند: آیا از شیطان نفرت داری؟

گفت: نه، عشقم به خدا جایی برای نفرت از شیطان باقی نمی گذارد.

رابعه عدویه

*******

شاه دلم گدا مکش ، من شده ام گدای تو

گر چه ستم کنی به من،جان و تنم فدای تو

 

مهر تو از وجود من ، با غم دل نمی رود

مهر منت به دل نشد ، هر چه کنم برای تو

 

از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمی شود

مشکل تو وفای من ، مشکل من جفای تو

 

کن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو

من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای تو

 

جان من و جهان من ، روی سپید تو شدست

عاقبتم چنین شود ، مرگ من و بقای تو

 

از تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم

من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تو

 

دست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی

هر چه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تو

 

مولانا

 

.******

 

 

سلام..... دوست با وفای من...

 یک "سلام" فاصله است...

سلام می کنم  و

سلامتی و سربلندی برایت می طلبم و سایه خشنودی خدا...

تو هم برایم دعا کن ،

 که دلمان هردو

  نیازمند اجابت های قشنگ خداست...

حالا به زندگی لبخند بزن ،

دوست بی ریای من .  سلام صبح زیبایت بخیر🌺🌺🌺🌺🌞🌞🌞🌞🌷🌷🌷🌷

سلام

صبحت زیبا چرا من هر صبح خودم را در آینه تو سبز میبینم

و تو خودت را در آینه من آبی

بیا برویم باورمان را قدم بزنیم

تا شانه های خیابان خیال کنند

جنگل و دریا بهم رسیده اند . . .

******

بارالها :

ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺘﺮﯾﻦ

ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﯽ ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻭﺟﻮﺩ توﺳﺖ ،

ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﻢ ...

ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ

ﻭ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ ...

ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥِ ﺩﺭﻭﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻧﺴﺎﺯﯾﻢ ...

ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﻖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...

 

به ما بیاموز همان باشیم که قولش را به تو دادیم

 

 خدایا تو معجزه کردی

 و انسان را آفریدی

ما معجزه کنیم و

انسان بمانیم...

  • بتسابه مهدوی

تا روزگار واپسین

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ق.ظ

ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ

ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ

ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻫﺴﺘﯿﺖ ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ

ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ

ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ

ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ، ﭼﺸﻤﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ

ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ ، ﺍﺷﮑﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ

ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ

ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

 

"حضرت مولانا"

  • بتسابه مهدوی

فریدون مشیری

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ق.ظ

: از خواندن این نوشته فریدون مشیری سرمست شوید!

 

 به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی......

  • بتسابه مهدوی

شکسپیر

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۰۱ ق.ظ

...
شکسپیر میگوید :
وقتی میتوانستم صحبت کنم ، گفتند: گوش کن...
وقتی میتوانستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند ...
وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم
وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند
وقتی آنها را درک کردم ، مرا ترک کردند...!!
وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم ، زندگی تمام شد...

  • بتسابه مهدوی

گیسوی تو

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ق.ظ

گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست

 

خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست

 

فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست

 

کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

 

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

 

شهر را دارد به هم می ریزد امشب، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

 

کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان و برقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

  • بتسابه مهدوی

جلوه

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ق.ظ

ﺟﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﺪ ....

ﺍﺯ ﻋﺸﻮﻩ ﻏﻤﺎﺯ ﻣﻌﺸﻮﻕ ....

ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ....

ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺒﺶ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ ....

ﺯﻟﻒ ﺍﻓﺸﺎﻥ ... ﻋﻄﺮ ﭘﺎﺷﺎﻥ ...

ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ...

ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺖ ...

ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺩﺭ ﻣﻌﺸﻮﻕ ....

ﺟﻨﺒﺸﯽ ﺷﺪ ...

ﺣﯿﺎﺗﯽ ﻧﻮ ....

ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ...

ﻣﺮﮐﺰﯼ ﺑﯽ ﻫﻤﺘﺎ ...

ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ...

ﻣﻮﺝ ﺩﺭ ﻣﻮﺝ ....

ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎ ....

ﺻﻌﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﺍﻗﺐ ﺑﻮﺩ ....

ﻭﻟﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ .... ؟

ﻭ ﻋﺸﻖ ... ﻋﺎﻣﻞ ﺟﺮﮐﺖ ...

ﻭ .... ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ....

ﮊﻣﯿﻦ ؟ ... ﭼﻪ .... ﭘﺴﺖ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ .... ﺩﺭ ﻫﺸﯿﺎﺭﯼ ....

ﺷﺎﻫﺪ .... ﻣﺸﻬﻮﺩﺵ ﺷﺪ ....

ﺗﺎ ﻣﻌﺸﻮﻕ ... ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ....

ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ....

ﻭ ﺍﻣﯿﺪ .....ﻭ ﺻﺒﺮ .... ﻭ .... ﻫﻤﺖ ....ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ ...

ﭘﺮﻭﺍﺯ ...

ﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ .... ﻧﻮﺭ ....

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺣﻤﺖ ....

ﻭ ﻓﯿﺾ ....ﺳﺮﻣﺪ ....

ﺳﺒﺰ ﺷﺪ ...

ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻗﻠﺐ ....

ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪ ....

ﻭ ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﺑﺎ ﻣﻌﺸﻮﻕ ...

ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻋﺎﺷﻖ

  • بتسابه مهدوی

اشتباه

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

دیروز اتفاقی افتاد که تا امروز راجع به آن فکر کردم. اشتباهی که با کمی صبوری و حوصله بخرج دادن می شد نیافتد امّا این اتفاق رخ داد و هیچ کاری بعدش نتوانستم انجام دهم جز پشیمانی. اما افسوس که پشیمانی سودی نداشت و دوستی  و عزیزی که از جان بیشتر دوستش می دارم از من رنجید. آنهم خیلی شدید بطوریکه همه ی حرف ها و فکرهایم و تفسیرهایم را غلط خواند و رفت. چون رابطه ی صمیمانه ای باهاش داشتم و دارم و الان هم در قلبم این رابطه وجود دارد- اگر چه که در ظاهر او قهر کرده است ، ولی می دانم که قهر نیست ، دارد مرا تنبیه می کند که از این اشتباه ها نکنم تصمیم گرفتم مجدد امروز چند خطی برایش بنویسم. اما ترسم این است که دوباره نوشتن کار را ممکن است بدتر کند و اوضاع بدتر شود.( اگرچه چون خیلی دوستش می دارم و می دارد بدتر نخواهد شد). برای اینکه چنین اتفاقی رخ ندهد روز گذشته دو سه ساعت فکر کردم؛ درباره آنچه که گفته بودم و آنچه نباید می گفتم. بعد دو سه ساعت مطالعه کردم تا شاید بتوانم حرف هایی را که مایلم بزنم را در قالب و از زبان دیگران بزنم. شاید این جوری اوضاع کمی بهتر شود یا حداقل ایشان بزرگواری کنند و اشتباه مرا ندیده گرفته و ببخشند. می دانم که ایشان آدم فرهیخته و بزرگواری هستند و من نمی بایست لحن گفتارم بدان گونه می بود. البته هیچ نیتی نداشتم و با خودم فکر می کردم که می توانم با آرامش و با خیالی راحت حرف هایم را با او در میان بگذارم و احساسم را راجع به موضوعات مختلف بیان کنم.

تجربه ای که بارها در زندگی خانوادگی هم مرتکب شده بودم و هر بار همین موضوع اتفاق افتاده بود و برداشت نادرستی از حرف هایم شده بود. همین الان هم می شود. زبانم و قلمم و به شکل خاصی است، شاید تند، شاید سخت و شاید شدید، بی پرده و صریح یا گستاخ است. نمی دانم همین ویژگی های زبانی باعث شده که همیشه تنها باشم و ترجیح بدهیم با سایر افراد کم تر حرف بزنم و اگر حرفی زدم حرف های خنثی باشد، حرف های که برداشت های مختلفی از آن نشود.

زبان به عنوان ابزاری برای بیان اندیشه ها و احساسات آدمی است اما نوع آن بسته به افراد متفاوت است برخی آنچه را که می گویند با آن چیزی که در درونشان هست یکی نیست، برخی آنچه را که در درون احساس می کنند بر زبان می رانند- این افراد بر دو گونه اند یا به شیوه ای زیبا می گویند که به کسی آسیب نمی رسد و یا به شیوه ای بد که باعث رنجش و آزردگی است سعی و تلاش من این بوده که یاد بگیرم زبان و دلم یکی باشد اما در بیانش با همه ی تلاشی که کرده ام موفق نبوده ام و در اکثر مواقع شکست خورده ام و هر بار هم از این شکست ها درسی گرفته و تلاش کرده ام  در سایر موقعیت ها از انها استفاده کنم .

 در برخورد با غریبه ها هیچ مشکلی ندارم اما در برخورد با عزیزترین عزیزانم هنوز که هنوز است دچار مشکلم. من چیزی می گویم و آنها چیز دیگری برداشت می کنند- بی آنکه من قصدم از گفتن آن برداشتی باشد که آنها انجام می دهند.

بسیاری از افراد ؛ حاضر نیستند نه خاطراتشان را بازگو کنند و نه احساساتشان بگویند، اما من یکی از بدی های خودم این است که هم خاطراتم و هم احساساتم را بیان می کنم.

"فیل کلی" می گوید: "کهنه سرباز می خواهد خاطراتی را که برایش درد آور و مقدس اند، از قضاوت بیرونی حفظ کند. اما نتیجه همان است: کهنه سرباز گوشه ای تنها می ماند."»

برای اینکه حرف های آدمی مورد قضاوت قرار نگیرد باید آنها مقدس گونه در درون خویش حفظ کرد و نه برای کسی بازگو نمود و نه برای کسی نوشت. اما دوست عزیز من، من می نویسم و اگر مورد قضاوت بیرونی قرار گیرند ترسی نیست. مخصوصاً اگر قاضی حرف هایم استاد بزرگواری چون شما باشید و حتی اگر همه غلط باشند و شما نمره صفر به من بدهید هیچ اشکالی ندارد، بلکه به نظر من یک شروع عالی در کلاس عشق و برکت و محبت و صمیمیت شماست.

اما شما که عزیزترینی برای من دوست ندارم نوشته هایم موجب رنجش شما بشود. "کلی "در بخش دیگری از مقاله اش می نویسد: "خود را بازشناختن از طریق دیگران فقط یکی از تولیدات جانبی هنر نیست. هدف اصلی هنر همین است."

شما استاد عزیزم هنرمندین و معنای هنر را خوب می دانید؛ اگر نوشتن را هنر بدانیم. همه ی تلاش من شناخت خودم است نه آنکه بخواهم عزیزی چون شما را برنجانم.

می دانید استاد گرامی" کلی"  می گوید: "طبیعت بشر، آدم ها را به توافق با یکدیگر سوق می دهد، و وجود بشریت تنها در گرو آگاهی مشترکی است که از پی ان می آید."

عزیزم الکساندر هلمن می گوید:"نوشتن راهی است برای اتصال به جهان، برای جست و جو و اکتشاف."

و من نوشتن را به عنوان راهی برای ورود به جهان شما و جست و جو و اکتشاف اندیشه های ناب شما انتخاب کرده ام و تو جهان منی. حال اگر در این راه به کج راه ای رفته ام تو کمک کن باز گردم اما قهر نکن، از من نرنج،آزرده خاطر نباش، سکوت نکن، بگذار تو را بهتر بشناسم و بگذار به تو وصل شوم، از راه دل و روح و جان.

گاهی که تنها می شوم به عالم خیال پرواز می کنم و در خیالم گاهی با تو و گاهی با خدا و گاهی با خودم حرف می زنم.

پیمان هوشمند زاده درباره خیال اینگونه می نویسد: ما باخیالمان زنده ایم. به همین دل خوش کنک های ساده، به همین گریزهای کوچک خوشبختی. واقعیت همان خطِ صافِ تکراریِ همیشگی است که فقط راه برگشت ندارد و با همین برگِ برنده یک عمر مشغول مان می کند. اما خیال، پرواز است. ما با خیال جهان را وسیع می کنیم. جهان را قابل تحمل می کنیم.

و باز می گوید:" مارکز عبارت است از جانوری یکه که از تخیلاتش نان می خورد. او درست مثل بچه ها واقعیت و خیال را در یک سطح کنار هم می نشاند. انها را با هم بر می زند، و زمانی که یکی شدند، زمانی که خودش باورش شد، جهان جدیدی می آفریند."

استاد عزیزم؛

قبلاٌ خدمت شما عرض کرده بودم که بودن و همراهی با شما یک خیال، یک رویا بود برای من و هست و برای اینکه بتوانم با این خیال زندگی کنم باید به واقعیت برسم . بودنِ با شما تنها راهِ واقعیتِ شناخت شماست که انهم امکان پذیر نیست، شاید فرصتی پیش امد و توانستم شما را بیشتر بشناسم تا به جهان خیالی خودم واقعیت عینی ببخشم و جهان جدیدی بیافرینم.

بحث دیگری  را مایلم مطرح کنم و ان این است که بین ما و ان چه که هست تفاوت بسیاری وجود دارد، برای آنکه بتوانم واضح تر بگویم عبارتی را از پیمان هوشمند زاده نقل می کنم:

"بسیار ساده است، چیزی می شنویم، چیزی تصور می کنیم، ولی چیز دیگری می بنیم که هیچ ارتباطی با تصورات ما ندارد."

استاد عزیزم

ما هر دو یمان چون هنوز بطور کامل با یکدیگر آشنا نیستیم این برداشت ها اتفاق عادی است؛ چون هرکداممان چیزی تصور می کنیم اما کمی که پیش می رویم گاهی دچار تردید و شک می شویم.

اما بدانید من به هیچ عنوان چیز دیگری از آنچه که در دل دارم نمی بینم من به شما ایمان دارم و امده ام تا جهان جدیدی برای هر دویمان خلق کنیم- اگر بخواهیم و به هم کمک کنیم اما ویژگی های فردی ام کمی با شما متفاوت است که انهم برای بودن با هم لازم و ضروری است. به احترام بزرگی اندیشه های پاکتان و به مقام هنر و هنرمندی تان، برداشت های غلط را از ذهن مبارکتان پاک کنید و مرا ببخشین تا بتوانم بهتر و زیباتر در راهی که استادش شما هستین گام بردارم  و به منزلی و مقصدی برسیم.

اوقات خوش همه آن بود که با دوست بسر شد

مابقی همه بی خبری و بی حاصلی بود

 

  • بتسابه مهدوی

معرفی آثار شماره 5

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ق.ظ

  • بتسابه مهدوی