نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولانا» ثبت شده است

شرح و تفسیر مثنوی معنوی

بتسابه مهدوی | شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ق.ظ

شرح و تفسیر مثنوی معنوی

دکتر بتسابه مهدوی

 

جلسه اول ؛ شرح و تفسیر مثنوی معنوی

 

داستان ملامت کردن مردم ، شخصی را که مادرش را کشت .

 

شخصی مادر بدکاره ای داشت که او را زد و گشت ، دیگران به او گفتند ؛ ای زشت خو چرا مادرت را کشتی ؟ در جواب گفت ؛ مادرم کار ناشایستی انجام می داد ، من هم او را کشتم تا خاک ، پوشانندۀ کار زشت او باشد ، دیگران به او گفتند ؛ باید فرد مقابل را می کشتی ؛ فرد جواب داد ؛ اگر این طور باشد ، من باید هر روز یک نفر را بکشم .

پس ؛ کشتم او را ، رستم از خون های خلق ، نای او برم ، به است از نای خلق

من مادرم را کشتم و از کشتن دیگران رها شدم ، این که گلوی او را ببرم ، بهتر از این است که بخواهم گلوی همۀ مردم را ببرم .مولانا اغلب خود در پایان داستان ها ، تأویل آن را ارایه می دهد و رمز گشایی می کند و می گوید که منظورم از اشاره فلان شخصیت داستان چیست ، در ادامه ، تأویل این داستان را بین می کند ؛

نفس توست آن مادر بدخاصیت که فساد اوست در هر ناحیت

اگر کسی به ظاهر داستان نگاه کند ، با خودش می گوید ، کسی حق ندارد مادرش را بکشد !  مگر آدم می تواند این قدر سنگدل باشد که مادرش را بکشد ؟! حتی اگر بدکاره باشد ، منظور از این داستان ، چنین چیزی نیست ، این داستان فقط تمثیلی است برای این که مفهومی را تبیین کند .

این مفهوم را مولانا باز می کند که آن مادر بدخاصیت ، همین " نفس " توست که در قدم به قدم زندگی ات ، می توانی ناهنجاری ها و آزار و اذیت های او را ببینی .

آن را بکش که به خاطر این " نفس " در هر لحظه از زندگی ات می خواهی با فردی بجنگی و خشم بورزی .

مولانا ، وجود روحی روانی انسان را به آینه ای تشبیه می کند ومی گوید روان ما انسان ها ، همچون آینه است که باید آن را پاک نگه داریم ، زیرا این آینه منعکس کنندۀ نور حقیقت است .

 

حق و کیفیت ، عشق و انرژی لایزال و تمام نشدنی درون هر موجودی از جمله من انسان وجود دارد حال ، این روح و روان من ، همچون ، آینه ای گرفتار یک سری خاشاک و زنگارهایی می شود و کاری که باید انجام دهم این است که زنگارها را کنار بزنم تا آینه بدرخشد و نور حقیقت را بتاباند تا من همچون آینه شوم .

 

آینه ات دانی چرا غماز نیست ؟  ز آن که زنگار از رخش ممتاز نیست

 

می دانی چرا آینۀ دل و روحت اسرار و حقایق معنوی را نشان نمی دهد ؟ زیرا زنگار هوی و هوس را از روی آن پاک نکرده ای .

 

بابراین ؛ رو تو اول آینه ات را پاک کن بعد از آن ، آن نور را ادراک کن

 

اول برو آینۀ روح و روانت را از زنگارها پاک کن ، بعد از آن می توانی نور عشق و حقیقت معنوی را درک کنی .

 

حالا که فهمیدیم آینه ، روح و روان ماست ، باید مشخص کنیم این خار و خاشاک که بر چشمۀ روان ماست و زنگارها که بر آینۀ روح و روان ما نشسته اند ، چیست ؟

 

این زنگارها و خارو خاشاک ، همان " نفس " است ، در تعبیر عرفان سنتی ، از کلمۀ "نفس " ، " خود " و " من " صحبت می شود و امروزه باز هم از آن بیشتر با عنوان های " من " self  " خود " ، " من ذهنی " ، " هویت " یا " هویت فکری " یا " self " صحبت می شود و باید آن را کنار بزنیم.

 

حال وقتی چیزی را نمی شناسیم ، چطور آن را کنار بزنیم ؟ باید ابتدا این زنگارها را بشناسیم که چه چیزهایی هستند و بعد از شناخت ، آن ها را کنار بزنیم .

 

مولانا ضمن داستان هایی که می آورد علاوه بر شناساندن زنگارها و خصوصیات " نفس " روش کنار زدن ، آن ها را عنوان می کند ، هنگامی که آموزه ها و تعلیمات مولانا را یاد بگیریم ، با استفاده از آن ها با کنار زدن خاشاک و زنگارها و کنار زدن " من " ، " خود " یا " نفس " که همگی یکی هستند با عنوان های مختلف ، آینۀ ما ناخودآگاه نور حقیقت را منعکس می کند و من انسان را درونی شاد ، شفاف ، روشن ، سبک و نورانی برخوردار و شادمان می شوم .

 

این همان حالتی است که از آن به عنوان " حالت عشق " یاد می شود ، در این حالت ، درون من چشمۀ عشق خواهد جوشید ، در حال حاضر آن خاشاک یعنی " نفس " ، " هویت فکری " یا " من " جلوی این چشمۀ عشق را گرفته است و من باید آن را بردارم ، با برداشتن آن ، این چشمه خود به خود می جوشد .

 

مولانا می گوید ؛ هر نفس نو می شود دنیا و ما بی خبر از نوشدن اندر بقا

 

عمر همچون جوی ، نو نو می رسد مستمری می نماید در جسد

 

*

این انرژی درونی عشق ، همچون جوی آب زلالی است که نونو می رسد ، هر لحظه در حال نو شدن و تازه شدن است ، ما هر روز صبح که بیدار می شویم ، می توانیم این حالت را درک کنیم که شفاف ، نورانی ، بسیار زیبا و سبک است ، بنابراین باید ابتدا آگاهی پیدا کنیم این زنگارها چه هستند


 

 

مولانا این زنگارها را در تک تک داستان های مثنوی برایمان توضیح می دهد ، در این داستان ها به تمام خصوصیات " من " یا " نفس " می پردازد که با پرداختن به این ها متوجه می شویم این " نفس " چیست ، سپس مولانا در جای جای مثنوی به روش هایی اشاره می کند که می توانیم از آن ها برای کنار زدن این " نفس " ، " خود " و " من " استفاده کنیم .

 

ازجمله خصوصیات " نفس " که مولانا در این داستان هم به آن اشاره می کند ، این است که انسان را به جنگیدن و خشم ورزیدن با دیگران وا می دارد ، اگر در ظاهر با دیگران درگیر نمی شویم ، کافیست به آن چه در فکر و ذهن مان می گذرد ، خوب دقت کنیم می بینیم گویی دایم ذهن مان در حال یکی به دو و جدل کردن است و گفتگوهایی درونی با دیگران دارد ، گویی دایم در حال جنگیدن با دیگران هستیم انسان در عمل با دیگران گفتگویی ندارد ، بلکه با خودش گفتگو می کند ، برای مثال از شخص خاصی تصویر ذهنی دارم و دایم با آن یکی به دو می کنم و بر این گمان هستم که با او دعوا و جدل دارم ، یکی از خصوصیات " نفس " این است جنگ ، بحث جدل و خشم ورزیدن ، همواره درون من جریان دارد ، این جریان باعث می شود انسان با دیگران درگیر شود ، جنگ  دعوایی که فردی با اطرافیانش دارد ، به خاطر همین حالت درونی و وجود همین " من " یا " هویت فکری " درون فرد است .

 

اگر من بتوانم این " نفس " و خود را از بین ببرم و پاک کنم و درونم نباشد ، از لحاظ درونی به صلح و آرامشی با خودم می رسم که خود به خود با دیگران درگیر نخواهم شد .

 

مولانا می گوید این " نفس " را از بین ببر و بمیران ؛ هین بکش او را که بهر آن دنی ، هر دمی قصد عزیزی می کنی  ، آگاه باش و " نفس " خود را به قتل برسان ، زیرا به خاطر این " نفس " فرومایه ، هر لحظه درصدد قتل جان عزیزی درمی آیی .

 

در نتیجه ؛ از وی این دنیای خوش بر توست تنگ ، از پی او با حق و با خلق جنگ نفس کشتی ، باز رستی ز اعتذار ، کس تو را دشمن نماند در دیار  ، به خاطر وجود همین " نفس " یا خود است که این دنیای خوش بر ما تنگ می شود .

 

گویی دنیا با عظمتش ، مرا گرفته و از لحاظ روانی احساس تنگی می کنم ، به خاطر همین " خود " است که با همه جنگ داریم و ناسازگاریم .

 

این " نفس " و " خود " به طور جدی زندگی و دنیای خوش را بر ما تنگ کرده و ما را با همه به جنگ درآورده است .

 

وقتی " نفس " را کشتی و از آن خلاصی پیدا کردی ، از عذر آوردن برای دیگران رها می شوی ، ما دایم عذر می آوریم که این کار را به این دلیل انجام دادم و آن را به این دلیل انجام دادم و آن حرف را به آن دلیل زدم .

 

با رهایی از " نفس " از این خلاص می شوی و هیچ کسی با تو دشمن نمی شود به عبارت دیگر اگر از " نفس " ازاین " هویت فکری " خلاص شوی ، دیگر کسی را دشمن نمی بینی ، اگر هم کسی بخواهد دشمن تو باشد اوست که با تو دشمنی می ورزد و با تو دشمن است ، نه تو با او .

 

بنابراین نتیجۀ داستان این طور است که اگر آن مادر را بکشی ، دیگر لازم نیست با دیگران در بیفتی یا هر روز قرار باشد کسی را بکشی .

 

لطیفه ای در زبان عامه در تفسیر همین داستان هست ، به این قرار ، فردی به دکتر مراجعه کرد و گفت ؛ آقای دکتر ، من چندین روز است که به هر جای بدنم دست می زنم ، احساس درد شدید دارم ، مثل الان که انگشتم را به دستم می زنم ، بیمار این کار را می کند و می گوید ؛ آخ ! درد می کند .

 

همین طور انگشتش را به هر جای بدنش می زند ، می گوید ؛ آخ ! درد می کند ! همه جای بدنم درد می کند ، دکتر او را معاینه می کند و می بیند نوک انگشتش زخم شده و بدنش سالم است .

 

این لطیفه با این داستان مطابقت دارد ، نوک انگشت سمبل " نفس " ماست ، می گوید اگر نوک انگشت را معالجه کنی ، همه جای تو خوب است و مشکلی نداری .

 

ما فکر می کنیم مشکلات و فشارهای روحی و روانی از اطراف به ما می رسد ، در صورتی که اصل ، خود من هستم ، خود من هستم که این مشکل را دارم ، اگر از آن آگاه شوم و به آن بپردازم و در نهایت آن را حل کنم ، دیگر خود به خود مشکلی نخواهم داشت ، باید به نوک انگشت برسم و آن را درمان کنم ، اگر از این موضوع آگاه شوم که در مشکلاتم در رابطه با دیگران ، این من هستم که درگیرم ، اگر کسی کاری ناشایست انجام دهد و اذیتم کند ، دیگر به آن ها کاری ندارم ، درک شان می کنم ، و رابطه ام را با آن ها قطع می کنم ، ولی دیگر با کسی درگیر نمی شوم .

 

ابیاتی دیگر از مثنوی در مورد " نفس " که در خصوص داستانی است از پیامبر ( ص ) که در حال برگشت از جنگ بوده اند ، ایشان رو می کنند به اطرافیان شان و این گونه صحبت می کنند که ؛

 

ای شهان ، کشتیم ما خصم برون  ، ماند خصمی ز او بتر در اندرون

 

ای شهان ما ! دشمن بیرونی را کشتیم ، اما دشمن بدتر از آن درون ما باقی است .


 

 

مولانا در مثنوی سمبل های مختلفی برای " نفس " می آورد ، برای مثال از آن به عنوان اژدها ، دزد ، جادوگر ، کمپیرک یعنی پیرزن افسونگر ، نرخر یا خرنر ، خارپشت ، خرگوش ، بت ، زاغ ، سوسمار ، خزان و دوزخ یاد می کند .

 

این ها نمادهایی است که مولانا برای " نفس " به کار می برد و از هر کدام از این نمادها ، معنایی را مد نظر دارد ، هر کدام بیان کنندۀ یک سری خصوصیات " نفس " است .

 

در ابیاتی که در ادامه می آید ، مولانا " نفس " را به اژدها تشبیه کرده و از آن منظوری دارد ، یکی از خصوصیات اژدها در زبان اسطوره این است که ابتدا آتش دهان و دوزخ وش است .

 

از خصوصیات اژدها این است که دهان خیلی بزرگی دارد و آتش در آن است ، همه چیز را می بلعد و می خورد ، اما سیری ناپذیر است ، چیزی که این جا روی آن بسیار تأکید شده ، همین سیری ناپذیری اژدها و دوزخ است ؛ دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست ، کاو ( که او ) به دریاها نگردد کم وکاست هفت دریا را در آشامد ، هنوز کم نگردد سوزش آن خلق سوز ، این " نفس " همچون جهنم و آتش و اژدهاست که اگر دریایی را بر آن بریزی ، خاموش نمی شود ، منظور از هفت دریا ، فلک و تمام این عالم و نماد چیزی بس عظیم است ، می گوید یکی از خصوصیات اژدها این است که هفت دریا را در می آشامد و همه چیز را می بلعد و می خورد ، اما ذره ای از سوزش خلق سوزش کم نمی شود ، هنوز میل دارد انسان و خلق را ببلعد و بسوزاند .

 

این " در آشامیدن هفت دریا " به چه معناست ؟ از خصوصیات " نفس " این است که انسان را سیری ناپذیر می کند ، یعنی هیچ وقت اجازه نمی دهد انسان از زندگی خود رضایت حاصل کند و دایم انسان له له می زند و مرتب می خواهد به دنبال خوشبختی و سعادت بدود و آن را به دست بیاورد .

 

از دوران کودکی به ما می گویند ، بدو به دنبال خوشبختی ! بدو که چیزی شوی ! هویت مشعشع ، متشخص ، والا و پرطمطراق به دست بیاوری ، برای مثال شهرتی پیدا کنی ، نویسنده ای مشهور یا مدیری موفق شوی ، ثروتی به هم بزنی ، استاد دانشگاه شوی ، دکترا بگیری و... در همۀ این ها یک چیز را مد نظر دارند که کسب ارزش است .

 

این طور به فرد القا می کنند که باید ارزش پیدا کنی ، تو شخصیتی داری که باید همیشه در طبق تماشای دیگران باشد تا آن ها به به و چه چه کنند و برایش کف بزنند ، خلاصه در اجتماع همواره تبلیغ شوی کسانی که در این طبق ها قرار میگیرند ، از جمله ستاره های سینما و نویسنده های مشهور ، در معرض بزرگ کردن " هویت " و " نفس " شان هستند و به محض این که این تحسین و به به و چه چه ها که غذای هویت شان است ، از آن ها گرفته شود ، احساس رکود روانی شدید می کنند و دچار افت روحی می شوند .

 

به همین دلیل سعی می کنند خود را به اشکال ممکن خود را به اشکال ممکن بر روی آن طبق نگه دارند و در معرض تحسین دیگران قرار دهند ، به عبارتی انگار باید همیشه " نفس " و هویتی را که برای خودشان قائل هستند ، باد کنند ! این چه کاری است ؟ آیا این آزار به خود نیست ؟

 

آیا باید مورد تأیید دیگران باشم ؟ این از خصوصیات دوزخ وش " نفس " است ! هر چه در دهان این دوزخ و اژدها بریزی ، سیری ندارد که ندارد !

 

به عنوان مثال ، از کودکی به من گفته اند ، باید دیپلم بگیری تا با ارزش شوی ، من درس می خوانم و به هر ضرب و زوری شده ، دیپلم می گیرم ، ممکن است بچه به درسی مانند ریاضی علاقه نداشته باشد ، اما زمان انتخاب رشته به او القا می کنند ، ریاضی بهترین رشته است ومرتب بر روی این ارزش تأکید دارند او باید به دنبال این ارزش باشد ، در نهایت به دنبال آن می رود و به هر جان کندنی شده رشتۀ ریاضی را که علاقه ای به آن ندارد ، می خواند و دیپلم می گیرد ، آیا گمان می کنید جامعه قضیه را به همین جا تمام می کند ؟

 

خیر ، شلاق مقایسه را در کار می کند و می گوی ؛ این را که به دست آوردی ، هیچ است ! بدو لیسانس بگیر ، آن وقت خوشبختی را درک خواهی کرد ! بنابراین فرد به هر بدبختی شده لیسانس میگیرد و در این راه ، ناملایمان روانی ، استرس و ناراحتی های زیادی متحمل شده و دچار رقابت و مقایسه می شود .

 

خدا می داند در این مواقع عشق از درون انسان زایل می شود و از بین می رود ! در مقایسه عشق وجود ندارد ، آیا بعد از گرفتن لیسانس این قضیه تمام می شود ؟

 

به هیچ وجه ! جامعه می گوید ؛ اگر فوق لیسانس بگیری ، احساس رضایت و خوشبختی خواهی کرد ، با هزار مکافات فوق لیسانس هم میگیرد ، آیا داستان همین جا تمام می شود ؟ خیر ، به هیچ وجه !! باید استاد دانشگاه شوی و دکترا بگیری ! استاد دانشگاه هم می شوی و می بیند هیچ اتفاقی نیفتاد !!


 

 

این قضیه مثل ترقه هایی است که وقتی آن ها را بالا می اندازی به زمین که می خورند ، صدای بلندی می دهند ، ولی جامعه به ما می گوید ؛ بدو ترقۀ مدرکت را به سمت بالا پرتاب کن تا چنان زمین بخورد و صدا دهد که گوش دوست و آشنا و فامیل کر شود ! دنیا خبردار شود !

وقتی این ترقه زمین می خورد ، صدای بلندی می دهد ، ولی انگار خبری نشد و هیچ اتفاقی نیفتاد ! در حالی که برای انداختن این ترقه به بالا زحمت زیادی کشیدی ، اما هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط صدایی کرد و تمام شد ! به عنوان مثال در زمینۀ ارتباطات انسانی با دوست یا همسر هم این " نفس " و " هویت فکری " راحتم نمی گذارد و اجازه نمی دهد با کسی که ازدواج کرده ام لحظه ای احساس رضایت کنم .

در رابطه با دوست می گوید ؛ " با این فرد دوست شدی ، اما نه ، انگار فلان شخص خیلی بهتر از اوست ، برو با فلانی دوست شو تا احساس رضایت کنی " این را رها می کنی و رابطه ات را با او بهم می زنی و با دیگری دوست می شوی ، ولی فایده ای ندارد ، با هر که دوست شوی ، از زندگی رضایت نداری و احساس خوشبختی نمی کنی ، انگار همیشه چیزی کم داری ، خدا می داند چه زن ها و چه مردهایی که همسرشان را رها کرده اند به این امید که اگر با فلانی ازدواج کنند ، چه خواهد شد .

گمان می کنند مرغ همسایه غاز است و او برایشان خوشبختی می آورد ، زهی خیال باطل ! این موضوع در هر زمینه ای از زندگی جریان دارد ، خلاصه این که اجازه نمی دهد احساس رضایت ، آرامش درونی و حالتی را که در کودکی همراه مان بود ، داشته باشیم ، هر چه متوجه خصوصیات ناپسند " نفس " شویم ، بیشتر عزم رهایی از آن را می کنیم .

بنابراین یکی از خصوصیات " نفس " این است که درزندگی به من احساس نارضایتی ، ملالت همیشگی از وضعیت روحی خود و مرارت و تکراری بودن می دهد ، هیچ وقت اجازه نمی دهد سیر باشم و از زندگی ام احساس رضایت کنم ، از خودم راضی باشم و خودم را همین گونه که هستم بپذیرم .

 

هم نگردد ساکن از چندین غذا  ، تا زحق آید مرا او را این ندا

 

خلاصه این اژدها سیر نمی شود تا این که از طرف حق به او ندا داده می شود که ؛

 

سیر گشتی سیر ؟ گوید ؛ نی هنوز ، اینت آتش ، اینت تابش ، اینت سوز

 

عالمی را لقمه کرد و در کشید ،  معده اش نعره زنان ، هل من مزید

( هل من مزید ؛ آیا زیادتر است ؟ ، بیش از این هم هست ؟ )

ما از لحاظ باطنی می بینیم که این اژدها ، یعنی " نفس " ، عالمی و انسان های زیادی را لقمه می کند و در می کشد ، مسلم است که در عالم مادی و فیزیکی چنین اژدهایی وجود ندارد ، ولی در باطن تک تک انسان ها ، چنین اژدهایی هستند ، ما در زمان حال چه کسی را می توانیم پیدا کنیم که از زندگی خود ، نه زندگی مادی ، بلکه از وجود روانی خود هر طور که هست ، راضی باشد ؟ راضی نیستم !

 

این اژدها عالمی و روان های بسیاری از انسان ها را لقمه کرده و در کشیده است ، این اژدها روان همه را خورده و هنوز معده اش داد می زند که آیا بیش از این هم هست ؟

یعنی هنوز می خواهم بخورم ، چون که جزو دوزخ است این نفس ما ، طبع کل دارد همیشه جزوها چون که واگشتم زپیکار برون ،  روی آوردم به پیکار درون قد رجعنا من جهاد الاصغریم با نبی ، اندر جهاد اکبریم .

 

می گوید این " نفس " ، دوزخ وش و جزیی از دوزخ است ، دوزخ روانی ! و طبع دوزخی دارد ، همان طور که هر جزیی طبع کل خود را دارد ، به عنوان مثال حبۀ قند ، دارای خصوصیات کله قند است .

 

می گوید ؛ ای انسان ! این همه با این و آن جنگیدی ، اکنون کمی به روح و روان خودت بپرداز ، به درونت بیا و به دشمن درونی که آزادی درونی تو را سلب کرده ، بپردازد ، عجیب است که انسان متوجه این موضوع نیست .


 

 

تا وقتی من انسان از لحاظ درونی آزاد نشده ام و اسیر هستم ، ولو این که تمام دنیا را هم از نظر بیرونی آزاد کنم و از دست جباران بیرونی نجات دهم ، فایده ای ندارد .

 

اسارت درونی ام را خود به خود به بیرون منتقل می کنم ، ای انسان ! برگرد به درونت و به پیکار درونی ، یعنی شناختن خصوصیات " نفس " بپرداز .

 

عرفا از این پیکار درون ، با عنوان " جهاد اکبر " یعنی پیکار بزرگ یاد می کنند ، بیت آخر اشاره به داستان پیامبر (ص) دارد ، به این معنا که ما از جهاد اصغر بازگشته ایم و باید به جهادی بزرگ که همان پیکار درون است بپردازیم .

 

قوتی خواهم زحق دریا شکاف     تا به ناخن بر کنم این کوه قاف

 

سهل شیری دان که صف ها بشکند     شیر آن است آن که خود را بشکند

 

این پیکار به همین راحتی هم نیست ، وقت می طلبد وانسان باید به آن اهمیت دهد و باید به آن بپردازد ، شیر در بیت دوم ، استعاره از فرد شجاع است ، در زمان پیامبر (ص) رسم بود که شجاع لشکر به لشکر دشمن حمله می کرد .

 

مولانا می گوید ، چنین کاری زیاد سخت نیست ، بلکه آسان و سهل است ، شجاع کسی است که بتواند " خود " را بشکند و با " نفس " مبارزه کند .

 

مبارزه با این " نفس " به معنای جنگیدن نیست ، بلکه به معنای شناختن و آگاهی پیدا کردن است که مولانا این آگاهی پیدا کردن ها را در داستان های مثنوی می گوید ، خلاصه این که به اهمیت پرداختن به " نفس " و با چندین خصوصیت " نفس " آشنا شدیم .

 

یکی این که منشأ ناراحتی های روحی روانی که ما در زندگی روزمره داریم ، همین " نفس " است و با زایل کردن ، کشتن و از بین بردن " نفس " می توانیم ناراحتی های روحی روانی را برطرف کنیم و به حالت برتر عشق برسیم .

 

باغ سبز عشق ، کو بی منتهاست    جز غم و شادی در او بس میوه هاست

 

عاشقی زین هر دو حالت برتر است      بی بهار و بی خزان ، سبز و تر است

 

با از بین بردن " نفس " می توانیم از این حالت عشق برخوردار شویم و از زندگی احساس لذت ، سرخوشی و شادمانی درونی داشته باشیم .

 

*

 

کتاب تفکر زائد شاهکار محمد جعفر مصفا ، کاملا مرتبط با هویت فکری هر انسان هست ، هویت فکری بدترین ویژگی موجود در حال حاضر در اکثریت انسان هاست که مولانا از مدت ها قبل به این موضوع اشاره کرده منظور مولانا این است که انسان به انسان به جای ارتباط با خود زندگی با سایه زندگی رابطه برقرار می کند و زندگی واقعی و از دست می دهد .

  • بتسابه مهدوی

حکایتی از مولانا

بتسابه مهدوی | شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۸ ق.ظ

حکایتی از مولانا

دکتر بتسابه مهدوی

روزی حضرت مولانا جلال الدین رومی  کنار جویی نشسته بود و سنگی بزرگ در میان آب پیدا بود. فرمود که: یاران، عجبا، این سنگ سخت کی گل شود؟ گفتند: مگر بعد از مرور ادوار و کرور اطوار. فرمود که: بلی، این گل شود، اما دل‌های گلین را سال‌ها بگذرد که مبدل نشود، و همچنان در آن سنگی و تنگی و ننگی، می‌رود و می‌رود. و مرا میلی می‌شود که او را قابلیت بخشم، و تبدیلش کنم و سرخوشش گردانم. (مناقب العارفین)

  • بتسابه مهدوی

سحر

بتسابه مهدوی | شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ

 

 

سلام علیکم

 

صبح همه عزیزان بخیری وشادمانی انشاالله

 

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

 

در دل ندهم ره پس ازین مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

 

چون میرود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

 

المنه لله که چو ما بی دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

 

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

 

حافظ

در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد اتفاق جالبی رخ داد:  

برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند. پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت.

برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"

پیشخدمت جواب داد: "خیر! هرنفر، یک تکه !".

برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی، فارغ التحصیل آکسفورد، بازیکن حرفه ای بسکتبال، قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".  

پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟ "

برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟".

پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم".!!!

هر وقت ما به سطحی از توسعه یافتگی رسیدیم که   اینجور مسئولانی برای "کره های کشورمان" تربیت کردیم،فسادهای هزار هزار میلیاردی و بدبختی و فقر و فلاکت ها و غیره مان هم حل خواهد شد!!

راستی "من" و "تو" در کجای این تربیت و رفتار ایستاده ایم

.

 

 

: رفت روزی زاهدی در آسیاب

آسیابان را صدا زد با عتاب

گفت دانی کیستم من گفت :نه

گفت نشناسی مرا ای رو سیه

این منم من زاهدی عالیمقام

در رکوع و درسجودم صبح وشام

ذکر یا قدوس ویا سبوح   من

برده تا پیش ملایک روح من

مستجاب الدعوه ام تنها وبس

عزت مارا نداند هیچ کس

هرچه خواهم از خدا آن میشود

بانفیرم زنده بی جان میشود

حال برخیز وبه خدمت کن شتاب

گندم آوردم برای آسیاب

زود این گندم درون دلو ریز

تا بخواهم از خدا باشی عزیز

آسیابت را کنم کاخی بلند

برتو پوشانم لباسی از پرند

صد غلام وصد کنیز خوبرو

میکنم امشب برایت آرزو

آسیابان گفت ای مردخدا

من کجا و آنچه میگویی کجا

چون که عمری را به همت زیستم

راغب یک کاخ و دربان نیستم

درمرامم هرکسی را حرمتیست

آسیابم هم همیشه نوبتیست

نوبتت چون شد کنم بار تو باز

خواه مومن باش و خواهی بی نماز

باز زاهد کرد فریاد و عتاب

کاسیابت برسرت سازم خراب

یک دعا گویم سقط گردد خرت

بر زمین ریزد همه بار و برت

آسیابان خنده زد ای مرد حق

از چه بر بیهوده می ریزی عرق

گر دعاهای تو می سازد مجاب

با دعایی گندم خود را بساب...

 

 

                 "مولانا"

خاری از فلسهای. ماهی به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...

پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.

پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.

وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی

بیماری دیگری به جانش افتاد...

پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.

  • بتسابه مهدوی

تا روزگار واپسین

بتسابه مهدوی | جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ق.ظ

ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ

ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ

ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻫﺴﺘﯿﺖ ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ

ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ

ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ

ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ، ﭼﺸﻤﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ

ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ ، ﺍﺷﮑﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ

ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ

ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

 

 

"حضرت مولانا"

  • بتسابه مهدوی

طبیب عشق

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ

" طبیب عشق "

 

طبیب دردِ بی‌درمان کدامست؟

 

رفیق راه ِبی‌پایان کدامست؟

 

 اگر عقلست،  پسْ دیوانگی چیست؟

 

وگر جانست ،  پسْ جانان کدامست؟

 

 چراغ ِعالمْ افروز ِمٌخَلّد

 

که نی کفرست و نی ایمان کدامست؟

 

پر از دٌرّست بَحر ِلایزالی

 

درونشْ گوهر ِانسان کدامست؟

 

غلامانه است اشیاء را قبَاها

 

میان ِبندگانْ سلطان کدامست؟

 

یکی جزو ِجهانْ خودْ بی‌مرض نیست!

 

طبیب ِعشقْ را دٌکّان کدامست؟

 

خردْ عاجز شد اندر فکرْ عاجز

 

که سرکش کیست؟ سرگردان کدامست؟

 

چه قبله کرده‌ای این گفت و گو را

 

طلب کنْ درس ِخاموشان کدامست؟

 

 

(مولانا  / غزل 351 )

  • بتسابه مهدوی