نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

سحر

بتسابه مهدوی | شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ

 

 

سلام علیکم

 

صبح همه عزیزان بخیری وشادمانی انشاالله

 

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

 

در دل ندهم ره پس ازین مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

 

چون میرود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

 

المنه لله که چو ما بی دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

 

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

 

حافظ

در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد اتفاق جالبی رخ داد:  

برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند. پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت.

برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"

پیشخدمت جواب داد: "خیر! هرنفر، یک تکه !".

برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی، فارغ التحصیل آکسفورد، بازیکن حرفه ای بسکتبال، قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".  

پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟ "

برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟".

پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم".!!!

هر وقت ما به سطحی از توسعه یافتگی رسیدیم که   اینجور مسئولانی برای "کره های کشورمان" تربیت کردیم،فسادهای هزار هزار میلیاردی و بدبختی و فقر و فلاکت ها و غیره مان هم حل خواهد شد!!

راستی "من" و "تو" در کجای این تربیت و رفتار ایستاده ایم

.

 

 

: رفت روزی زاهدی در آسیاب

آسیابان را صدا زد با عتاب

گفت دانی کیستم من گفت :نه

گفت نشناسی مرا ای رو سیه

این منم من زاهدی عالیمقام

در رکوع و درسجودم صبح وشام

ذکر یا قدوس ویا سبوح   من

برده تا پیش ملایک روح من

مستجاب الدعوه ام تنها وبس

عزت مارا نداند هیچ کس

هرچه خواهم از خدا آن میشود

بانفیرم زنده بی جان میشود

حال برخیز وبه خدمت کن شتاب

گندم آوردم برای آسیاب

زود این گندم درون دلو ریز

تا بخواهم از خدا باشی عزیز

آسیابت را کنم کاخی بلند

برتو پوشانم لباسی از پرند

صد غلام وصد کنیز خوبرو

میکنم امشب برایت آرزو

آسیابان گفت ای مردخدا

من کجا و آنچه میگویی کجا

چون که عمری را به همت زیستم

راغب یک کاخ و دربان نیستم

درمرامم هرکسی را حرمتیست

آسیابم هم همیشه نوبتیست

نوبتت چون شد کنم بار تو باز

خواه مومن باش و خواهی بی نماز

باز زاهد کرد فریاد و عتاب

کاسیابت برسرت سازم خراب

یک دعا گویم سقط گردد خرت

بر زمین ریزد همه بار و برت

آسیابان خنده زد ای مرد حق

از چه بر بیهوده می ریزی عرق

گر دعاهای تو می سازد مجاب

با دعایی گندم خود را بساب...

 

 

                 "مولانا"

خاری از فلسهای. ماهی به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...

پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.

پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.

وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی

بیماری دیگری به جانش افتاد...

پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی