نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

نقش نگاره

سایت شخصی دکتر بتسابه مهدوی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

تناسخ

بتسابه مهدوی | چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۸ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

تناسخ :بازگشت روح به پیکرهاى گوناگون در دنیا براى تحمل کیفر یا بهره مندى از پاداش اعمال

 

تناسخ از ماده «ن ـ س ـ خ» و به معناى جابه جایى ، زایل ساختن ، باطل کردن و از بین بردن چیزى است با چیزى دیگر که در پى آن مى آید ، از این رو به آمد و شد زمان ها که در پى یکدیگر صورت مى گیرند «تناسخ ازمنه» گویند.

 

تناسخ در اصطلاح که از آن به تقمص نیز تعبیر مى شود (Metempscose)، عبارت است از انتقال نفس ناطقه از بدنى به بدنى دیگر در دنیا براى تحمل کیفر یا برخوردارى از پاداش اعمال پیشین و رسیدن به کمال و آن بر 4 قسم است، زیرا انتقال یا به پیکر انسان (نسخ) یا حیوان (مسخ) یا درختان و گیاهان (فسخ) یا جمادات (رسخ) است.

 

البته تناسخ مصطلح غیر از مسئله «ادوار و اکوار هزارگانى» است که جمعى از منجمان و فلاسفه ایرانى، یونانى، بابلى و هندى، به ویژه حکماى خسروانى مانند شیخ اشراق به آن اعتقاد داشتند و بر اساس آن پس از هر دوره اى همه اوضاع جهانى تجدید مى شود، گرچه مى توان گفت این هم نوعى تناسخ است.

 

 

پیشینه اعتقاد به تناسخ:

برخى ریشه اعتقاد به تناسخ را به چند قرن قبل از میلاد بازگردانده اند. برخى زادگاه اصلى آن را هند و چین و مصردانسته اند؛ نیز بر اساس احتمال، گفته شده این عقیده در میان مردم پس از عصر حضرت نوح علیه السلام پدید آمده و شاهد این مدعا تصریح آنان به این جملات است که زنده مى شویم و مى میریم؛ ولى برانگیخته نمى شویم .

از مانوى ها، سمنى ها، برهمانیان، بودائیان و صابئین و برخى از یهودیان، مسیحیان و مسلمانان نیز اعتقاد به این پندار باطل، نقل شده است؛ یهودیان گفته اند: ما در کتاب دانیال یافته ایم که خدا بُخْتَ نُصَّر را به صورت درنده اى مسخ کرده است تا عذاب خویش را ببیند و در پایان به صورت موحد مبعوث شود.

عده اى تناسخ را نشانه خاص نحله هندى دانسته  و منشأ احترام کنونى آنان براى حیوانات را همین عقیده مى دانند و حتى معتقدند که مانى در زمان تبعید از ایرانشهر وقتى به سرزمین هند رسید، تناسخ را از آنجا فراگرفت و به مذهب خویش آورد. سپس این عقیده در ارکان دین خرمى، سنباد، استاسیس و مقنع پدید آمد.

به باور برخى، این عقیده را زردشت و ساسان پنجم از هند به ایران آوردند. برخى از اعراب نیز معتقد به تناسخ شدند.

اعتقاد به تناسخ بعد از اسلام در زمان دولت بنى عباس به تدریج از طریق هندى ها و ایرانى ها داخل حوزه اسلام شد و گروهى از معتزله به نام حابطیان (خابطیان) معتقد شدند که گناه آدم (طه/20،121) موجب خروج او از بهشت شد و روح او به صورت مردم یا جاندار به دنیا گسیل شد.

فرقه هاى غالى شیعى نظیر بیانیه، جناحیه، خطابیه، رواندیه و نیز برخى از صوفیه و حلولى ها، نصیرى ها، دروزى ها، سبائى ها (که برخى آنان را ساخته دست شیعه مى دانند)، کیسانیه و اخوان الصفا (که انتقال روح انسان به جمادات و نباتات را جایز شمرده اند) نیز به گسترش این عقیده دامن زده اند.

در مغرب زمین، بزرگان فلسفه غرب از 6 قرن پیش از میلاد نظریه بازگشت ارواح و تناسخ را مطرح کرده اند و برخى یونانیان معتقد به آن، تلاش در جهت تطهیر باطن و روح را موجب رهایى روح از حلول در جسم زمینى دیگر مى دانسته اند.

از دو گروه «نیوزفیون» و «والاسبریتیون» به عنوان مشهورترین مذاهب قائل به تناسخ در اروپا یاد مى شود و احتمالاً نظریه تحول داروین تحت تأثیر این اندیشه بوده است.

بسیارى از فلاسفه و روانپژوهان کنونى غرب نیز درصدد احیاى آن برآمده اند.

 

 

اقسام تناسخ

 

تناسخ به لحاظ قول به وقوع آن نسبت به همه یا بخشى از ارواح، دو قسم است:

1. نامحدود:

نفوس همه افراد بشر پیوسته و در همه دوره ها به هنگام مرگ از بدنى به بدن دیگر منتقل مى شوند و براى این انتقال از نظر افراد و زمان محدودیتى نیست.

2. محدود:

فقط آن گروه که از نظر حکمت نظرى و عملى در درجه پایین قرار دارند و نفس آنان آینه معقولات نبوده، در مرتبه تخلیه نفس از رذایل، توفیق کامل به دست نیاورده اند، براى تکمیل در هر دو قلمرو و پیوستن به عالم نور، بار دیگر به بدنى دیگر تعلق مى یابند؛ ولى افراد کامل از نظر حکمت نظرى و عملى، به جهان مجردات و مفارقات مى پیوندند.

 

گونه هاى تناسخ محدود

 

1. تناسخ نزولى:

در این تصویر، نخستین منزل نفس، بدن انسانى است که باب الأبواب براى حیات بدن هاى حیوانى و نباتى نام گرفته است. بر اساس این فرض از تناسخ، نفوس کامل سُعَدا پس از مفارقت از بدن، به عالم نور مى پیوندند و نفوس متوسط و ناقص سعدا و نیز همه طبقات نفوس اَشقیا یکسره از بدنى به بدنى نازل تر، اعم از انسان، حیوان، گیاه و جماد، منتقل مى شوند، براین اساس، هر حیوانى سابقه انسانیت و هر گیاهى سابقه حیوانیت و هر جمادى هم سابقه گیاهى دارد؛ اما اینکه نفس انسان به بدن چه نوع حیوانى تعلق مى گیرد، به اخلاق و ملکات کسب شده وى بستگى دارد.

2. تناسخ صعودى:

در این تصویر، سزاوارترین موجود براى پذیرش نفس جدید، گیاه است و مزاج انسانى نفسى را مى طلبد که از درجات گیاهى و حیوانى گذشته باشد، پس هر انسانى سابقه گیاهى و حیوانى دارد.

 

 

جماعتی از صوفیّه معتقدند که مرگ و عود و رجعت، همه در تحت اختیار و وابسته به میل و اراده خود اولیاست؛ یعنی با اراده خود می میرند و با خواست خود رجعت می کنند، و بازگشت ایشان وقتی است که به میل و رغبت، طالب اصلاح جامعه و تعلیم و تربیت روحانی بشر باشند. در این صورت، دوباره در هیکل و اندام و قیافه دیگر به این نشأه باز می گردند.

به اعتقاد این طایفه، انتخاب قالب جسم عنصری نیز در تحت اختیار همان روح است.

 

ملاصدرا و پیروان او متمایل به این عقیده شده اند که نفس انسانی خلّاق بدن است؛ یعنی طبیعت و جسم طبیعی هم از مراتب نفس است.

 

مولوی نیز معتقد است که بدن سایه و پرتو روح‌، و به یک اعتبار، مصنوع روح است.

جسم، سایه سایه دل است

جسم کی اندر خور پایه دل است

باده از ما مست شد نی ما از او

قالب از ما هست شد نی ما از او

ما چو زنبوریم و قالب ها چو موم

خانه خانه کرده قالب را چو موم( مولوی، دفتر اول،‌بیت 1813)

 

 

استاد جلال الدّین همائی معتقد است که اتّحاد نفس و بدن، به مشابه ای است که گویی هر دو در حقیقت یکی است؛ یعنی بدن عنصری ظهور نفس است در عالم شهود جسمانی و نفس جلوه تر است در نشأه روحانی. این نفس بعد از مفارقت از این جهان، جامه یی از بدن مثالی، که متناسب با نشأه ملکوتی برزخی باشد، می پوشد و بدان صورت متمثّل می گردد. و آن خود جسم برزخی صعودی است که از صفات و ملکات نفسانی متکوّن می شود (همائی، 1360، ج2، ص 864).

 

اهل تناسخ، بنابر نظر شیخ عزیز نسفی، می گویند نفوس جزوی از عالم علوی به این عالم سفلی به طلب کمال آمده اند و کمال بی آلت نمی توانند حاصل کنند. آلت نفوس جزوی قالب است، پس قالب را خود به قدر استعداد و کمال خود می سازند. نفس جزوی، اول صورت نباتات و اشجار پیدا می کند. بعد صورت حیوان و سپس صورت انسان.

اول صورت انسان، صورت زنگیان است به نام نفس انسانی تا به درجه حکما برسد. در این مرتبه، نامش نفس ناطقه است تا به درجه اولیا برسد که نام وی نفس قدسی است. باز به درجه انبیا برسد به نام نفس مطمئنّه. چون به درجه کمال رسید، از دوزخ خلاص یافت و به درجات بهشت رسید. چون به درجه اولیا رسید، از درجات بهشت درگذشت و به نفس کلّ‌ و عقل کلّ که بهشت خاصّ است، رسید. چون به درجه انبیا رسید، به خدا رسید و دیگر محتاج آلت نماند.

برخی، تناسخ جسمی را عرضی و تناسخ روحانی را طولی نامیده اند و دومی را عبارت می دانند از تعلّق روح در عالم برزخ به بدن برزخی مناسب با اخلاق و اعمال فرد و تجسّم اعمال او در نشئه دیگر، یعنی عالم برزخ. اخبار بسیاری راجع به تجسّم اعمال خلایق از پیامبر(ص) و ائمه(ع) وارد است که می توان گفت این قسم تناسخ صعودی از مذهب اسلام است.

بسیاری از متکلمان و محدّثان مانند شیخ مفید به این تناسخ قائلند و در کتب بزرگان حکمای اسلام چون محقق طوسی و شیخ بهاءالدّین و ملاصدرا و مرحوم فیض کاشانی و... به صحّت آن قائلند. در صورتی که همه بالعقل و الضروره و الاجماع، تناسخ دنیوی، یعنی تعلق روح به بدن دیگر در همین دنیا را باطل می دانند(الهی قمشه ای، 1335، ص 315) .

 

 

شبهه تناسخ در آثار مولوی

در مثنوی شریف و فیه مافیه و دیوان کبیر و دیگر سخنان منسوب به مولانا و در آثار مولویه، مانند ولدنامه، عباراتی دیده می شود که موهم عقیده تناسخ است.

استاد همائی می گوید: هیچ کدام از سخنان، حتی آنچه به شیخ نسفی نسبت داده اند؛ دلیل قاطع بر تناسخ مصطلح نیست و آنچه از مقوله تعاقب افراد انسان کامل، و ظهور اولیا در هر عصر و زمان و اتحاد جان های شیران خدا گفته اند، محمول است بر ظواهر و سریان هویّت واحد در مظاهر مختلف و وحدت نورانی و روحانی، همچون اقتباس کواکب گوناگون از نور یک خورشید و اشتعال شمع های مختلف شکل از یک مشعل، نه بر سبیل تناسخ؛ و نیز پاره ای از سخنان تناسخ نمای آن طایفه ممکن است ناظر به تطوّر اشکال و هیأت و اقتضای ذاتی صفات و ملکات روحانی باشد که برحسب مواطن و مقامات در قوس صعود و نزول و برزخ صعودی و نزولی، عارض روح انسان می شود و از این قبیل است آنچه در عالم ملکوت و برزخ صعودی به صور جهنمی و بهشتی و اشکال دیوی و ملکی متشکّل می گردد.

گاهی هم مبتنی بر تفنّن ادبی و تصنفّات شاعرانه است؛ چنان که در بیان مشابهت اخلاقی و فکری دو تن که یکی زنده و یکی از گذشتگان باشند، گوییم روح او در تن این حلول کرده و مقصود ما مبالغه در هم خویی و همانندی آنها در صفات و ملکات و احوال و عادت است، نه تناسخ و انتقال روح بدن شخص گذشته به قالب حاضر(همائی، 1356، ص 881) . مولوی معتقد به آن نوع رجعت است که مربوط به تجدّد امثال و حرکت جوهری است: «پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است» .

 

بوی تناسخ در سخنان مولوی

1. در دفتر پنجم، تحت عنوان « پاک کردن آب همه پلیدی ها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی» ، تحقیق عرفانی دقیق دارد.

آب چون پیکار کرد و شد نجس

تا چنان شد کاب را رد کرد حس

حق ببردش باز در بحر صواب

تا بشستش از کرم آن آب آب

سال دیگر آمد او دامن کشان

هی کجا بودی به دریای خوشان(مولوی، دفتر پنجم، بیت 986)

 

1. اهل تناسخ به 3 قیامت معتقدند: قیامت صغری پایان هر دوره هزار ساله است. قیامت کبری پایان هر دوره هفت هزار ساله و قیامت عظمی پایان هر دوره چهل و نه هزار ساله که متعلق به هفت کوکب باشد.

2. در تناسخ حقیقی انفصالی، جدا شدن روح از کالبدی و انتقال بی درنگ آن به کالبدی دیگر است. در تناسخ حقیقی از تکمیلی ارادی، که به عزیزالدّین نسفی نسبت داده اند، اینکه روح عارفان بزرگ بعد از مفارقت از این پیکر خاکی ممکن است دوباره در پوشش و حلیه پیکری دیگر بازگشت کند. نسفی جز این تناسخ، به تناسخ بروز نیز عقیده داشته که مراد از آن پیوند روح مرده با موادی است که درخور حیات اند، اما هنوز رایحه حیات را نشمّیده اند.

3. در تناسخ مجازی اتّصالی، روح بعد از استکمال بی آنکه دوباره به دنیا بازگردد، به عالم برزخ می رود و در پیکر برزخی خود درمی آید؛ اما مراد از تناسخ مجازی ملکوتی، آشکاری و ظهور بواطن آدمیان بر گونه حیوانی، انسانی یا فرشتگی است. از نظر عموم عرفا و حکما و متکلمان مسلمان به استثنای معدودی، تناسخ از نوع حقیقی مردود است، اما تناسخ از نوع مجازی آن را صحیح می دانند.

4. مولوی نیز معتقد است که بدن سایه و پرتو روح و به یک اعتبار مصنوع روح است.

5. مولوی معتقد به آن نوع رجعت است که مربوط به تجدّد امثال و حرکت جوهری است.

6. مولوی معتقد به یک نوع تناسخ است که آن را تناسخ ملکوتی یا تشابه و اتّحاد ارواح گویند.

7. مولوی تناسخ تمثّلی را می پذیرد یعنی که روح به صورت جسمانی متمثل گردد، نظیر اینکه جبرئیل به صورت «دحیه کلبی» بر حضرت رسول(ص) نازل می گشت. هم چنان که به صورت بشر تمام بر حضرت مریم نمودار شد.

8. مولانا به نوعی تناسخ که بدان تناسخ تکمیلی یا تناسخ کمّلان گویند، باور داشت.

9. مولانا قائل به بدن نامرئی است که آن را جسد هور قلیایی نیز نامیده اند و از درهای بسته عبور می کند. البته، این عقیده از مواریث حکمای فهلوی ایرانی است. این کالبد، جوهر و ملکوت کالبد عنصری است.

10. مولانا قائل است که از عهد رسول الله(ص) به بعد مسخ جسمانی برداشته شد، اما مسخ روحی و باطنی همچنان برقرار است.


دکتر بتسابه مهدوی

24 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

آیا تمام مخلوقات در نهایت فانی هستند ؟

بتسابه مهدوی | سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ق.ظ

دکتربتسابه مهدوی

 

ومعبود دیگرى را با خدا مخوان که هیچ معبودى جز او نیست، همه چیز جز ذات پاک او فانى مى‏شود، حاکمیت از آن اوست و همه به سوى او بازمى‏گردید.

1- هر چیزى هالک و معدوم است جز آنچه وجه خدا باشد یعنى در این جهان هیچ چیز جز آنچه از خداوند نشات گرفته و تجلى صفات و نام‏هاى او باشد موجود نیست.

2- هر چیزى در این جهان در معرض هلاکت است جز خداوند ولى هلاکت در این مقام به معناى تبدیل و تغییر است چون تغییر و تبدیل از دست دادن ماهیت و وجود قبلى و تحصیل وجود و صورت جدید است بنابر این تمام موجودات در حال تغییر و تبدیل‏اند جز ذات اقدس او که تغییر و تبدیلى نمى‏پذیرد و هلاکتى در او راه ندارد.

3- تمامى موجودات این جهان چون جنبه امکانى دارند و از خود وجودى ندارند همانند هالک و معدوم هستند و تنها خداوند است که واجب الوجود بود و هیچ چیز همانند او نیست و هیچگونه هلاک و عدمى در او راه ندارد.

4 - بهترین تفسیر این است که همه موجودات عالم به حسب ذات خود نابود شدنی هستند و شایستگی جاودانگی و بقا ندارند (اگر نازی کند در دم؛ فرو ریزد قالبها) و تنها خداست که به حسب ذات باقی و جاودانه است.

اما انسان نیز که موجودی امکانی است؛ شایستگی و استحقاق ذاتی بر بقا ندارد. اما به حسب اینکه خداوند به او این استحقاق را داده است بالعرض دارای چنین استحقاقی می شود.

منظور از هلاک و نابودى و فنا، به هم خوردن نظام است، نه از بین رفتن مواد، مثلا اگر یک ساختمان بوسیله زلزله متلاشى شود در اینجا هالک و فانى بر آن صدق مى‏کند، در حالى که مواد آن موجود است تنها نظامش از هم گسیخته.

در پایان این جهان، خورشید بى فروغ، و ماه تاریک، و کوه‏ها از هم متلاشى مى‏شوند، و موجودات زنده همه مى‏میرند، این است معنى هلاک آنها، این از یک سو.

از سوى دیگر هلاک و فنا مربوط به دنیا و آنچه در دنیا است، اما بهشت و دوزخ، چه آن را در باطن و درون این جهان بدانیم و چه بیرون و محیط بر این جهان، آنها جزء این دنیا نیستند که حکم فنا و نابودى نظام آنها را شامل گردد آنها متعلق به جهان دیگر و آخرتند، و نه این جهان.

از سوى سوم هلاک و فنا در مورد موجودات امکانى منحصر به پایان جهان نیست، آنها الان هم فانى و هالکند که در درون ذات از خود چیزى ندارند و هر چه دارند از دیگرى است، آنها متغیرند و دائما در حال حرکت، و مى‏دانیم حرکت به معنى فناى تدریجى و ترکیبى از وجود و عدم است. پس هلاک به معنى نابودى و فناى مطلق نیست ,زیرا نه تنها روح انسان , بلکه جسم او هم نابود محض نمى شود و پس از تجزیه شدن ,در دل خاک و دیگر موجودات این جهان باقى مى ماند و در روز رستاخیز هم از آن برانگیخته مى شود .

بـنـابـر این , ما چه روح را مجرد بدانیم و چه ندانیم , هرگز فانى مطلق و نابودمحض نمى شود ; حـتـى جـسـم انـسـان هم چنین نخواهد شد ; بلکه منظور از هلاک در آیه شریفه , به هم خوردن ترکیب و فناى صورت است .

فـنـا و هـلاک یـک انـسان همین است که رابطه روح و جسم او قطع شود و آن وضع سابق به هم بخورد , اگر چه هر کدام ازجسم و روح به وضع دیگرى به بقاى خود ادامه دهند .

گـواه این مطلب آیات فراوانى است که درباره هلاک اقوام گذشته وارد شده است , ( وآیا به انسان نرسیده است که در کتب انبیاى پیشین آمده ) که خداوند قوم عادنخستین را هلاک کرد ؟ و همچنین قوم ثمود را , و کسى از آنان را باقى نگذارد و نیز قوم نوح را پیش از آنها .

روشن است که منظور از هلاکت اقوام عاد و ثمود و نوح در این آیات , همان میراندن آنها و بر هم زدن رابطه جسم و جان آنهاست .

که تمامى موجودات جهان هستى مـتـلاشـى مـى شـونـد و وضع آنهادگرگون مى گردد و تنها ذات پاک خداست که از هرگونه دگرگونى برکنار است .


دکتر بتسابه مهدوی

23 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

اسماء و صفات خدا

بتسابه مهدوی | دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

اسماء و صفات خدا بر دو گونه اند ؛ اسماء و صفات ذاتی ، و اسماء و صفات فعلی.

 

اسماء و صفات ذاتی خدا عین ذات او هستند. یعنی وقتی گفته می شود خدا عالم و قادر و حیّ است مقصود این است که ذات خدا ، عین علم ، عین قدرت و عین حیات است. چون اسماء و صفات او نیز از سنخ وجودند و ماهیّت نیستند. برخلاف علم و قدرت و حیات مخلوقات که ماهیّتند نه وجود ؛ لذا زمانی که انسان وجود نداشت علم و قدرت و حیات او هم وجود نداشتند.

امّا اسماء و صفات فعلی خدا ، عین ذات او نیستند بلکه از فعل او انتزاع شده اند. یعنی تا فعلی از خدا صادر نشده است اسماء وصفات فعلی هم وجود ندارند.

خدا موجودات را خلق می کند ؛ و آنگاه از نسبت بین خدا و موجودات ، اسماء و صفاتی برای خدا انتزاع می شود. مثلا از وجود مخلوقات اسم خالق و صفت خالقیّت و از وجود توبه کنندگان ، برای خدا اسم توّاب و غفور انتزاع می شود. لذا در حقیقت خالقیّت خدا عین خود مخلوقات و تواب و غفور بودن او عین وجود خود توبه کننده و استغفار کننده است.

اسماء و صفات فعلی خدا مثل صفات اضافی در مخلوقات است ؛ مثل پدری ، فرزندی ، بالا و پایین بودن ، خواهری و برادری ، علّت و معلول بودن و... شخص وقتی پدر می شود که فرزند او به دنیا بیاید . و شخص مقابل وقتی فرزند زمانی فرزند می شود که به دنیا بیاید. یک شیء وقتی بالا می شود که چیزی در پایین او باشد. و یک چیز زمانی علّت می شود که معلول داشته باشد.

 

این اوصاف ، همگی هنگامی پدید می آیند که دو چیز نسبت به هم مقایسه شوند. بدون این مقایسه این اوصاف نیز معنی ندارند. امّا این اوصاف مستقلّ از دو طرف مقیسه نیستند ؛ بلکه وابسته به آنها و بلکه از جهتی عین آنها هستند. مثلاً پدری جدای از وجود شخص پدر نیست و فرزندی جدای از وجود شخص فرزند نیست. یا علّت بودن چیزی غیر از وجود علّت نیست و چنین نیست که با پیدایش معلول چیز جدیدی در علّت پیدا شده باشد.

 

در مورد اسماء و صفات فعلی خدا نیز چنین است ؛ یعنی این اسماء و صفات قائم به خدا و فعل او هستند. اگر به مثالهای فوق توجّه شود معلوم می شود که برخی از آنها با برخی دیگر متفاوتند.

 

 

شیء بالا و پایین مستقلّ از همند ؛ خواهر و برادر نیز همچنین. ولی علّت و معلول چنین نیستند. تمام وجود معلول وابسته به علّت تامّه خودش است ؛ به نحوی که اگر علّت تامّه نابود شود معلول آن نیز نابود می شود. -توجّه: علّت حقیقی مراد است نه اموری مثل بنّا و نجّار که مجازاً علّت گفته می شوند.

 

ــ لذا در قسم اوّل وصف اضافی ، هم در مقام واقع و هم در مقام ذهن و مفهوم ، قائم به دو طرف اضافه است ؛ ولی در قسم دوم وصف اضافی ، در مقام مفهوم ، قائم به دو طرف است ؛ ولی در مقام واقع تنها قائم به طرف قویتر است ؛ مثلاً در مثال علّت و معلول وصف اضافی(علیّت و معلولیّت ) قائم به علّت است.

 

چون خود معلول نیز قائم به علّت است . یعنی برپا بودن و موجود بودن معلول وابسته به علّت تامّه آن است. لذا وصفی هم که قائم و وابسته به هر دوی آنهاست ، در اصل قائم به علّت تامّه است. خداوند متعال نیز علّت تمام عالم هستی است ؛ و عالم معلول اوست ؛ و هر معلولی فعل علّت خودش است ؛ لذا عالم فعل خداست.

 

بنا بر این فعل خدا و معلول او و اسماء و صفات فعلیّه ای که از نسبت بین خدا و فعلش انتزاع می شوند همگی قائم به خدا هستند. یعنی وجودشان بسته به وجود و اراده خداست. نسبت موجودات عالم به خدا مثل نسبت صور ذهنی انسان به خود انسان و اراده اوست. یعنی همانطور که صور ذهنی انسان قائم به وجود انسان و اراده او هستند ، عالم خلقت نیز بند به وجود خدا و اراده اوست . و همانطور که اگر انسان اراده خود را از صور ذهنی خود منصرف کند آن صور نابود می شوند ، اگر خدا هم اراده خود را از عالم منصرف نماید همه عالم معدوم می شود.

دکتر بتسابه مهدوی

22 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

ذات خدا و قائم بودن تمام افعال و صفات

بتسابه مهدوی | يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۱ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

منظور از واحد بودن ذات خدا این است که ذات خدا دومی بردار نیست. یعنی خدا مثل مخلوقات نیست که مشابه داشته باشد یا وجود مشابه برای او ممکن باشد. خدا واجب الوجود است. و واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود است ؛ لذا علّت نمی خواهد ؛ چون علّت ، یعنی وجود دهنده ؛ و موجودی که عین وجود است معنی ندارد که وجود دهنده داشته باشد ؛ موجودی علّت می خواهد که خودش عین وجود نیست ؛ بلکه وجود دارد ؛ مثل انسان و درخت و خورشید که وجود نیستند ولی وجود دارند. یعنی انسان بودن و درخت بودن و خورشید بودن ، مساوی وجود داشتن نیست .

اگر انسان بودن یا درخت بودن یا خورشید بودن مساوی با وجود داشتن بود ، در آن صورت انسان و درخت و خورشید همواره باید وجود می داشتند ؛ در حالی که زمانی زمین خالی از انسان و درخت بود و خورشید نیز شش میلیار سال قبل وجود نداشت. پس معلوم می شود که این موجودات عین وجود نیستند.

در اصطلاح فلسفه این گونه موجودات را ماهیّت می گویند. وماهیّت آن است که نسبتش به وجود و عدم یکسان است . یعنی ذاتا و بدون تاثیر عامل خارجی نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم . اگر به ماهیّت وجود افاضه شد موجود می شود و الّا معدوم خواهد بود.امّا وجود خودش وجود است ؛ و نمی توان به وجود وجود داد.

پس خدا ، عین وجود و حقیقت وجود بوده و ماهیّت نیست. و وجود دومی بردار نیست. چون اوّلا دو و سه و چهار و... از اعداد هستند . و عدد ، جزء ماهیّات است. پس اگر خدا تعدد داشته باشد لازم می آید که ماهیّت داشته باشد ؛ و چیزی که ماهیّت دارد ، وجود صرف و واجب الوجود نخواهد بود ؛ و احتیاج به علّت خواهد داشت. و چیزی که احتیاج به علّت داشته باشد خدا نخواهد بود. ثانیاً لازمه تعدد ، محدود بودن است.

موجودی که نامحدود است جا برای دومی نمی گذارد. و لازمه محدود بودن ماهیّت داشتن است. و لازمه ماهیّت داشتن خدا این است که خدا واجب الوجود نباشد ؛ و موجودی که واجب الوجود نیست ممکن الوجود است ؛ و ممکن الوجود خود نیازمند واجب الوجود است لذا نمی تواند خدا باشد. پس خدا بودن (واجب الوجود بودن ) اقتضای می کند که دومی بردار نبوده و واحد باشد.

دکتر بتسابه مهدوی

21 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

قدرت الهی

بتسابه مهدوی | شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۹ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

یکی از صفات ذاتی و ثبوتی خدا، «قدرت» و یکی از نامهای او «قادر» می‌باشد برخی از متکلمان قدرت را چنین تعریف کرده‌اند: فاعلی که کار خود را با اراده و اختیار خویش انجام می‌دهد، گفته می‌شود که نسبت به کار خودش «قدرت» دارد، پس قدرت عبارت است از مبدئیت فاعل مختار برای کاری که ممکن است از او سر بزند قادر به این معنا در برابر فاعل مجبور و به اصطلاح فاعل موجب است مانند آتشی که مبدا عمل است اما عمل حرارت و سوزاندن از سر اختیار و اراده صورت نمی‌گیرد. برخی از متکلمان قدرت را چنین تعریف کرده‌اند:

1-    قدرت آن است که اگر بخواهد فعلی را انجم دهد و اگر بخواهد، آن را انجام ندهد.

2-    قدرت به معنای صحت فعل و ترک آن است، یعنی امکان فعل و ترک عمل برای قادر میسر است.

در این تعریف‌ها باید به معنای قوه و توانایی و امکان که متناسب خداوند است، توجه کرد. توانایی و قوه دو معنا دارد:

یکی در برابر فعلیت و دیگری در برابر عجز و ناتوانی. معنی قوه و توانایی در برابر فعل به معنای بالقوگی و استعداد است. مثل اینکه می‌گوییم؛ نور، این قوه را دارد که درخت شود؛ یعنی قابلیت درخت شدن را داراست. معنای دیگر قوه و توانایی در برابر عجز و ناتوانی است. مثل اینکه گفته می‌شود: خداوند قادر است. در اینجا، معنای اول منظور نیست. چون، او عین فعلیت است. اما قدرت و توانایی در ما به معنای استعداد و آمادگی است.

وقتی می‌گوئیم: من قدرت سخن گفتن دارم؛ یعنی استعداد و آمادگی این کار را دارم. قوه و توانایی به معنای اول در طبیعت و اجسام وجود دارد، مثل قوه‌ای که در بذر درخت و نطفه انسان و حیوان وجود دارد؛ نطفه انسان، بالقوه انسان است. به این معنا، قوه، نقص است در ممکنانت که نمی‌توان خداوند را به آن توصیف کرد.  چون در ذات حق تعالی نقصی و عدم راهی ندارد، پس فعلیت او تام است بنابراین، وقه در باب خداوند به معنای فعلیت محض است، نه به معنای استعداد و آمادگی؛ یعنی امکان به معنای امکان استعدادی صحیح نیست. همچنین امکان فعل و ترک، به معنای امکان ماهوی هم صحیح نیست، زیرا که خداوند ماهیت ندارد که لازمم چنین ماهیتی امکان باشد. 

نکته دیگر این است که قدرت به عدم تعلق نمی‌گیرد. زیرا نبود علت برای عدم کافی است، چون اگر علت تا مه یک شیء موجود شود. آن شی به ناچار موجود می‌شود و اگر علت آن شی ناقص باشد وجود پیدا نمی‌کند نه اینکه در عدمش محتاج به علتی است. از این جهت، از روی مسامحه می‌گویند: عدم علت، علت عدم است و از این باب علیت به معنای تاثیر است و در اینجا امکان تاثیر نیست بنابراین می‌توانیم گوئیم که قدرت بر عدم تعلق نمی‌گیرد و قدرت برعدم، به تبع قدرت بر وجود است و از این دو هنگامی که می‌گوییم: اگر خدا نخواهد انجام نمی‌دهد. به این معانیست که به عدم، استمرار بخشیده چون عدم، وجودی ندارد تا استمرار داشته باشد.

دکتر بتسابه مهدوی

20 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

مقصود از اسما

بتسابه مهدوی | جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۵ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

الف) «اسما» جمع اسم به معنای علامت و نشانه است.

 

ب) سراسر آفرینش و جمیع ماسوی الله، نشانه ها و آیات خداوند است. به همین جهت، قرآن کریم از «ماسوای خدا» به عنوان «آیه»، یعنی علامت و نشانه، تعبیر می کند. مقصود از اسما در آیه فوق «جمیع ماسوی الله»، یعنی همه موجودات عالم هستی است.

 

مقصود از تعلیم اسما در آیه شریف، علم به ما سوی الله است. علم به تمام اسما، یعنی علم حضوری و ادراک شهودی به حقیقت تمام موجودات عالم هستی و جمیع ما سوی الله. چنین علمی آدم را به تماشا و شهود حقیقت اشیا می برد و واقع همه چیز را بی پرده به او می نمایاند.

 

بنابراین، مقصود از تعلیم اسما تعلیمی است که درک و شهود حقیقت موجودات عالم هستی را در پی دارد نه علم به نام اشیا و دانستن لغت که در این صورت فضیلتی و کرامتی برای آدم نبود. زیرا اگر خداوند به فرشتگان هم تعلیم می داد، آن ها هم به نام اشیا عالم و مثل آدم یا حتی اشرف از وی می شدند.

 

2. تعلیم اسما به آدم، در استعداد و قابلیت این موجود و مخلوق ریشه دارد همان قابلیت و استعدادی که فرشتگان از آن بهره مند نبودند. جایگاه این تعلیم چنان والا بود که فرشتگان توان تحمل آن را نداشتند و حصول چنین علمی برای آنان ممکن نبود. آن ها فعلیت محض اند و هر چه را می توانند داشته باشند، دارایند. این ویژگی موجود زمینی یعنی انسان است که دارای قابلیت و استعداد فوق العاده برای درک حقایق هستی است و خداوند، با تعلیم اسما، این استعداد را به فعلیت رساند.

 

پس «تعلیم اسما» به آدم به معنای علم حضوری و شهود حقیقت موجودات عالم هستی و ما سوی الله است. حصول چنین علمی برای فرشتگان ممکن و مقدور نیست و تنها برای انسان ممکن است. بنابراین، تعلیم اسما به آدم تبعیض نیست. ملائکه استعداد و قابلیت چنین علمی را ندارند. اگر خداوند، به ملائکه امر می کند و از آنان می خواهد از اسما خبر دهند، در واقع این امر تعجیزی است یعنی هدف از این امر، اثبات عجز و ناتوانی مخاطبان(ملائکه) و برتری آدم و شایستگی وی برای مقام خلیفةاللهی است و در مقام پاسخ به سخن آنان است که خود را برای خلیفةاللهی لایق تر می شمردند و می گفتند: «أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک»

دکتر بتسابه مهدوی

19 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

صفات الهی

بتسابه مهدوی | جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۲ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

1. صفات جمال (ثبوتی) و جلال (سلبی)

  «صفات جمال» یا «صفات ثبوتی» صفاتی‌ هستند که بر وجود کمالی در خداوند دلالت می‌کنند و از ثبوت واقعیتی در ذات الهی حکایت می­کنند؛ مانند علم، قدرت ، خلق، رزق و... «صفات جلال» یا «صفات سلبی» صفاتی هستند که چون بر نقصان و فقدان کمال دلالت می‌کنند؛ از خداوند سلب می‌شوند. مانند ترکیب، جسمانیت، مکان­دار بودن، جهت­دار بودن، ظلم، عبث و غیره.

حقیقت صفت سلبی، عبارت است از «سلب نوعی نقص» و سلب سلب، کمال است و چون نفی نفی، نوعی اثبات است صفات سلبی نیز در نهایت از کمال ذات خداوند پرده برمی‌دارند، مانند متحرک بودن خداوند. متحرک بودن یک موجود حاکی از نقص آن است، زیرا حرکت بدین معناست که شی متحرک ابتدا فاقد کمال خاصی است و پس از حرکت به آن کمال می‌رسد.

بدیهی است که چنین معنایی با وجوب وجود و کمال مطلق بودن خداوند ناسازگار است از این رو باید آن را از ذات الهی سلب کرد، لیکن این سلب؛ یعنی، نفی حرکت، در نهایت به اثبات نوعی کمال برای خداوند بازمی‌گردد، زیرا نفی نقص چیزی جز اثبات کمال نیست.

به بیان دیگری می‌توان گفت خداوند فقط یک صفت ثبوتی دارد و آن دارابودن هر نوع کمال است و یک وصف سلبی دارد که آن پیراسته بودن از هر عیب و نقصی است. زیرا هر نوع کمالی که تصور شود برای ذات او ثابت است و آنچه به عنوان صفات در کتابهای کلامی نام می‌برند (مانند علم، قدرت و حیات، اراده و ادراک، قدیم و ازلی و...) برای نشان دادن اصول صفات کمال است که کمالات دیگر را از روی مقایسه با آنها بر ذات خدا ثابت بدانیم والّا صفات ثبوتی خداوند بیش از این صفات مذکور هشتگانه است مانند، حکیم، غنی، عظیم، رفیع، حق، عزیز و.. و هر کدام از اینها نیز مایه کمال و موجب جمال است. عین این بیان درباره صفات سلبی نیز جریان دارد.

 

 حق آن است که همواره هر صفت سلبی، ملازم با یک صفت ثبوتی است، ولی گاه مفهوم سلبی به گونه­ای است که در مقایسه با مفهوم ثبوتی ملازم با آن، برای اذهان عموم مردم مانوستر و در کاربردهای عمومی زبان، رواج بیشتری دارد، برای مثال سلب جسمانیت یا مادیت ملازم با وصف تجرد است، ولی آشنایی اذهان عمومی با مفهوم «جسمانی بودن» یا «مادی بودن» بسیار بیش از آشنایی با مفهوم «تجرد» است.

 

 

2- صفات ذاتی و صفات فعلی

   «صفات ذات» صفاتی است که از ذات خدا انتزاع می‌شود و پیوشته ذات خداوند با آنها همراه است و سلب آنها از ذات خداوند ممکن نیست. و هر گاه از همه چیز چشم بپوشیم و تنها به ذات او توجه پیدا کنیم باز او را با این صفات همراه خواهیم دید؛ مانند صفت «حیات».

   صفات فعل آن رشته از صفاتی است که در حقیقت فعل و کار خداوند محسوب می‌شوند و ذهن ما با دیدن افعال وی به وجود این اوصاف منتقل می‌گردد تا آنجا که اگر او به چنین کاری دست نمی‌زد هرگز نمی‌توانستیم او را به این اوصاف توصیف کنیم؛ مانند خالق و رازق، که با آفریدن خلق که فعل اوست می‌گوئیم او خالق است و با فراهم ساختن وسایل زندگی مردم می‌گوییم او رازق است. پس اگر او مبداء این دو کار نبود و فعلی را انجام نمی‌داد و ما تنها به ذات او توجه می‌کردیم هرگز به وجود چنین اوصافی پی نمی‌بردیم.

به عبارت دیگر منشاء انتزاع صفات ذاتی، نفس ذات خداوند است لیکن، صفات فعلی از مقام فعل خداوند انتزاع می‌شوند، بدین معنا که ذات، با ملاحظه فعل خود به این صفات متصف می‌‌گردد. برخی از اوصاف مانند علم و اراده را می‌توان از یک جهت صفت ذاتی و از جهت دیگر صفت فعلی دانست.

 

3- صفات نفسی و اضافی

  صفات نفسی آن دسته از اوصاف‌اند که مفاهیم آنها مشتمل بر اضافه و نسبت به غیر نیست. مانند «حیات» اما صفت اضافی، به لحاظ مفهومی مشتمل بر نوعی اضافه به غیر است. مانند «علم»، «قدرت» و «اراده»؛ زیرا مفهوم علم مشتمل بر اضافه به چیز دیگر یعنی «معلوم» و مفهوم «قدرت» و «اراده» اضافه به «مقدور» و «مراد» است.

 

 4- صفات ذاتی و خبری

صفات ذاتی صفاتی است که بر کمالات خداوند دلالت دارد و صفات خبری صفاتی‌اند که در خبر آسمانی (کتاب و سنت) وارد شده‌اند و اگر در خبر آسمانی نیامده بودند، به مقتضای عقل برای خداوند اثبات نمی‌شدند،  از سویی، اگر به مفاد ظاهری آنها قایل شویم، «تشبیه» و «تجسیم» لازم خواهد آمد. به عبارت دیگر، این دسته از صفات در آیات و روایات متشابه در باب صفات الهی وارد شده‌اند. مانند وجه، ید، استوا، مجی که بر حسب ظاهر خداوند را دارای اعضاء‌ و جوارح مانند چهره، دست و پا و چشم معرفی می‌کنند.

   اما چنان که گفته شد، چون به مقتضای عقل اثبات آنها به معنای ظاهریشان بر خداوند محال است، مفسران و متکلمان، این صفات را به معنایی که اطلاق آن بر خداوند صحیح باشد تأویل کرده‌‌اند. اما ظاهرگرایان و اهل حدیث آنها را به همان معنای ظاهریشان گرفته‌اند.

 

5- صفات حقیقی و اضافی

  «صفات حقیقی» خواه از صفات ذات باشند مانند حیات و خواه از صفات فعل مانند اراده، اموری واقعی هستند. صفات حقیقی بر دو دسته‌اند:

الف: صفات حقیقی محض؛ مانند حی

ب: صفات حقیقی دارای؛ اضافه مانند عالم و قادر که در مفهوم آن، اضافه به غیر اخذ شده است، و تصورش متوقف بر تصور غیر می‌باشد؛ مانند علم خدا به مخلوقات و قدرت خدا بر هر چیز. و اگر صفات ذاتی باشد مانند عالم، در مقام تحقق وابسته به غیر نخواهد بود اما اگر صفت فعلی باشد در ثبوت و تحققش نیز متوقف بر غیر است مانند خالق و رازق. اما «صفات اضافی» اموری اعتباری هستند که از اضافه و نسبت میان وجودهای وابسته و واجب اعتبار می‌شوند ماند عالمیت و قادریت و خالقیت و رازقیت.

دکتر بتسابه مهدوی

19 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

نشانه خدا

بتسابه مهدوی | جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۸ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

آن چه که ما مشاهده می کنیم همگی نشانه های خداست. زمین و آسمان و خود ما و همه موجودات آیه و نشانه خدا هستند و اینها همه تجلی اسماء و صفات خداوند متعال هستند. خالقشان خداست بنابراین مشکل در نبود نشانه نیست. مشکل در دقت نکردن و خوب نگاه نکردن است. خیلی ها می گویند من ندیدم، چنین چیزی دلیل نمی شود که، وجود نداشته که ایشان ندیده است. جهان پر است از آثار مخلوقات و آثار ذات باریتعالی ولی نگاه می خواهد، که انسان این مخلوقات را ببیند.

خداوند علاوه بر آن نشانه های تکوینی که ما از آن نشانه های تکوینی خدا هستیم. همه ابعاد وجودی ما، همه ی آن آثار و عظمتی که در انسان هست همه بیان گر عظمت و ویژگی های خالقش است. علاوه بر اینها خداوند سفرائی هم برای من و شما فرستاده، صدوبیست وچهار هزار پیغمبر فرستاده است. آنها همگی آمدند تا یک  حرف را بزنند. همه گفتند ما از طرف خدا آمده ایم. یکی نگفته من از طرف دیگری آمدم. یکی نگفته من شما را به دیگری دعوت می کنم.

انسان از چند راه خدا را می بیند، مخصوصاً از طریق قلب انسان لحظه لحظه خدا را می بیند. خداوند شهود همیشگی انسان است. همه انسان ها یعنی هر انسانی اعم از مومن و کافر همواره خدا را با چشم قلب می بینند ، منتها باید دقت و عنایت کرد

نشانه فراوان است ، از بس زیاد است دقیقاً مثل این می ماند که انسان در دریا باشد بعد بگوید من آب نمی بینم. علّت، زیادی آب است نه این که آب نیست بلکه واقعاً انسان نمی بیند. کثرت آب که اجازه نمی دهد انسان آب را ببیند. اگر از ماهی بپرسید که آب چیست می گوید آب کو، آب وجود ندارد، کدام آب؟ نور هم که زیاد می شود دیگر انسان نمی تواند ببیند و از فرط زیادی و کثرت قابل مشاهده نیست.

 

به تعبیر حافظ:

تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را       درین دیده در آیید و ببینید خدا را

به تعبیر سعدی:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار، هر ورقش دفتریست معرفت کردگار

 

نکته دوم: این که اگر مراد این است که خداوند برای ما هم فرشته وحی را بفرستد و برای ما هم یک پیام خصوصی بفرستد. باید گفت پیام های عمومی هست، هر شب که می خوابیم، هر روز که بلند می شویم، هر لحظه که غذا می خوریم. لحظه لحظه ی عمر، خدا را می بینیم.

ممکن است حتّی خداوند تجلی های خاصی بکند، به تعبیر دیگر ممکن است الطاف موردی هم، خداوند داشته باشد منتها دقت نمی شود، قطعاً این کار شده است.

اگر عنایت و توجه شود قطعاً خداوند توجهات خاصی و الطاف خاصی هم دارد. اما اینکه بخواهد به آن شکلی که در ذهن هست آن انتظار، انتظار معقولی نیست و توصیه می شود که از آن تفکرات بیرون بیایید و بیشتر مطالعه شود در همین دلایل عمومی که  در اطراف هست.

آیا خود خدا بودن خدا، کافی نیست که او شهود همه موجودات است.

انسان از چند راه خدا را می بیند، مخصوصاً از طریق قلب انسان لحظه لحظه خدا را می بیند. خداوند شهود همیشگی انسان است. همه انسان ها یعنی هر انسانی اعم از مومن و کافر همواره خدا را با چشم قلب می بینند، منتها باید دقت و عنایت کرد.

نشانه های خدا را می توان دید، فراوان هم هست و این هم که گفته می شود چرا یک نشانه خاصی را برای ما نفرستاده است، این هم توقع و انتظار معقولی نیست زیرا این همان نبوت و رسالت الهی است که خاص افراد خاصی است که گذشته و تمام شده است.

دکتر بتسابه مهدوی

19 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

چرا عبادت الهى به عنوان هدف آفرینش ذکر شده؟

بتسابه مهدوی | پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

یکم. براساس جهان بینى قرآنى، هر حرکت و عمل مثبتى که با انگیزه تقرب به سوى خدا انجام گیرد، عبادت است و عبادت منحصر به مناسک خاصى چون دعا و نیایش نیست. همه فعالیت هاى علمى، اقتصادى، سیاسى و... در صورتى که هماهنگ با نظام ارزشى و انگیزه هاى الهى باشد، عبادت است و انسان مى تواند در همه احوال - حتى خوردن و خوابیدن و مرگ و زندگى - یکپارچه خدایى و در جهت تکامل و تقرب به خدا قرار گیرد: «قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ»؛ انعام (6)، آیه 162.. البته عبادت به معناى خاص آن؛ یعنى، نیایش و مناسک ویژه، جایگاه خاص و بسیار مهمى در دین دارد.

دوم. توجه به فلسفه عبادت داراى اهمیت بسیارى است. امیرمؤمنان(علیه السلام) در این باره مى فرماید: «فَاِنَّ اللَّهِ سُبحانَهُ و تَعالى خَلَقَ الْخَلقَ حینَ خَلَقَهُمْ غَنیاً عَنْ طاعَتِهِم آمِناً مِنْ مَعْصیَتِهِم لأَنَّهُ لاتَضُرِّهُ معصیةُ مَنْ عَصاهُ و لا تَنْفَعُهُ طاعَةُ مَنْ أَطاعَهُ»؛ نهج البلاغه، خطبه 194.؛ «خداوند سبحان مخلوقات را آفرید؛ در حالى که از اطاعت آنها بى نیاز و از معصیتشان در امان بود؛ زیرا نه نافرمانى گناهکاران به او زیان مى رساند و نه اطاعت مطیعان به او نفعى مى بخشد».

زعشق ناتمام ما، جمال یار مستغنى اس       به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روى زیبا را

عبادت، آثار مثبت بسیارى در حیات این جهانى و آن جهانى دارد جهت آگاهى بیشتر در این باره بنگرید:

1. نیازى فطرى و مطلوبى ذاتى؛

2. راهى به سوى خودیابى و رهایى از پوچى؛

3. پرواز به فراخناى فرامادى هستى و گذر از تنگناى مادیت؛

4. کسب یقین؛

5. پیروزى روح بر بدن؛

6. سلامت و آرامش روان؛

7. ربوبیت و ولایت بر نفس و تسلط بر قواى نفسانى؛

8. تقرب به خدا؛

9. پشتوانه اخلاق و ایمان؛

10. پشتوانه قانون و اجتماع؛

11. پرورش نیکخواهى؛

12. تربیت و سازندگى و...

 

 

چهارم . چرایى کمال

ابتدا باید توجه داشت که سعادت و «کمال» براى انسان مطلوب بالذات است و مطابق ساختار وجودى و نیازخواهى درونى او است؛ چنان که رشد و میوه دهى درخت، مطابق ساختار طبیعى آن است و این رشد و کمال براى همگان خوشایند است.

کمال و تعالى انسان نیز براى همگان خوشایند است به طورى که میل و خواسته بشر براى رسیدن به کمال محدودیتى ندارد و به طور طبیعى انسان ها همه زیبایى ها و خوبى ها را هدف گیرى مى کنند؛ از این رو بهشت به عنوان جلوه گاه همه زیبایى ها و جایگاه همه خوبى ها و خوب ها، خواسته همه دل پاکان و خردمندان است.بنا براین اراده الهی بر کمال انسان در واقع جلوه همان رحمت بی انتهای اوست و نیاز به جستجوی فلسفه دیگری نیست.

لیکن باید کمال انسان را شناخت . این کمال پیوند عمیق انسان با کمال و جمال مطلق الهی است که انسان همواره در التهاب و تکاپوی آن است.Tو هیچ چیز جز وصال یار نمی تواند عطش درونی او را سیراب کند.}.

انسان همیشه دنبال دارا شدن است و اینکه انسان دنبال چیزى مى رود و بعد که آن را واجد شد، شوقش کاهش مى یابد و بلکه حالت تنفّر و دلزدگى پیدا مى کند، دلیل آن است که آنچه انسان در عمق دلش مى خواسته، آن چیز نبوده است! خیال مى کرده آن بوده؛ ولى در اصل دنبال چیز برتر؛ یعنى، کمال مطلق بوده است. انسان طالب کمال است، آن هم کمال نامحدود؛ چون از محدودیت که نقص و عدم است، تنفر دارد. به هر کمالى که مى رسد، اول همان بارقه کمال نامحدود او را به سوى این کمال محدود مى کشاند؛ پس خیال مى کند مطلوب و گمشده اش این است! دنبال یک اتومبیل یا خانه یا فلان مُد مى رود و تصورش این است که گمشده واقعى اش این است.

وقتى که مى رسد و آن را کمتر از آنچه مى خواست مى بیند، باز دنبال چیز دیگر مى رود. به آن هم که رسید، چون اشباع نمى شود، مجدداً از آن دلزده شده و دنبال دیگرى مى رود و... . حال اگر این انسان، به چیزى یا جایى رسید که کمال مطلق است (یعنى به آنچه که در نهادش قرار داده شده است)، در آنجا آرام مى گیرد. دلزدگى هم پیدا نمى کند و به دنبال تحول هم نیست. درست مانند رود خروشانى که به اقیانوس مى رسد و یک مرتبه از خروش مى افتد.

حافظ مى گوید:

روشن از پرتو رویت نظرى نیست که نیست       منت خاک درت بر بصرى نیست که نیست

ناظر روى تو صاحب نظرانند آرى       سرّ گیسوى تو در هیچ سرى نیست که نیست

یا سعدى مى گوید:

به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست       عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل       آنچه در سرّ سویداى بنى آدم از اوست

آنچه که در سّر سویداى بنى آدم مى دانند، همین است که او جز با خداى خودش با هیچ جا پیوند واقعى ندارد؛ با هر چه پیوند داشته باشد، پیوندى است موقتى و مجازى و روزى آن را خواهد برید.

دکتر بتسابه مهدوی

18 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی

زیبایی معنوی

بتسابه مهدوی | جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۷ ق.ظ

دکتر بتسابه مهدوی

 

ظرف زیباییهای معنوی، روح انسانی است؛ و بعد حیوانی قادر به درک زیباییهای معنوی نبوده، چون ظرفیت وجودی اش چنین اقتضایی را ندارد. درک این نوع زیبایی در جهان طبیعت خاص روح انسانی است.

قبل از این که در اطراف زیباییهای معنوی مطالبی گفته شود، به بیان زیبایی روح انسانی می پردازیم.

در دیدگاه توحیدی، اصل وجود، زیباست و زیبایی هر موجودی وابسته به مرتبه وجود آن موجود است. هر پدیده ای در هستی دو جهت دارد: جهت وابستگی تام به خدای متعال و جهت حد وجودی. حد وجودی یک موجود جنبه ناداری و صفت نقص اوست؛ چون ناداری و نقص، نبود کمال است؛ زیرا معیار زیبایی، وجود است و این معیار در حد وجودی یک پدیده نیست. اما جهت وابستگی موجود به خداوند متعال که همان وجود اوست، زیباست.

نفس این وابستگی، حسن است و وجود هر پدیده ای عین وابستگی به خداست. وقتی معیار در زیبایی وجود باشد، این قاعده ما را بر آن می دارد که بگوییم هر چه وسعت وجودی یا ظرفیت وجودی بیشتر باشد، آن موجود زیباتر خواهد بود.

در مقایسه انسان با موجودات دیگر، چنین به نظر می رسد که بعد انسانی انسان از هر موجودی زیباتر است.

انسان به لحاظ این که از وجود قوی تر و والاتری برخوردار، منزلت او در نزد خدا بیشتر می باشد، زیباتر است. فطرت عقل، فطرت توحیدی و حقیقت شهودی انسان در میان مخلوقات، نیکوترین هستی را داراست. انسان عالی ترین جمال را با خود دارد و آن روح انسانی است. اگر روح انسانی طالب زیبایی معنوی است بدان جهت است که می تواند خود را در آن نشان دهد و در آن ظاهر شود.

انسان زیبا کسی است که به صفات الهی متخلق شود و فضایل درون را به منصه ظهور برساند. بنابراین، روح انسانی و آنچه در آن پنهان است، زیبا بوده و مظهر زیبایی در ظهور فعلی فضایل است.

دکتر بتسابه مهدوی

12 آذر 1395

تهران

ارتباط با ما از راه کانال

https://telegram.me/naghshnegareh

  • بتسابه مهدوی